eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ رفتم به گذشته ها که خودم شهریار رو نخواستم و دنبال اون بی خاصیت بودم کاش میشد از اینده باخبر بود چ
❕ انا جان از مامان خواست جواب مثبت بده اما قبلش بیاد باهاش حرف دارم ، و اینجوری شد که با سفارشات جدی و نیمه جدی انا جان شهریار جواب مثبت گرفت و رفت که با عمه اینا هماهنگ کنه برای حرفهای اصلی ، مامان دعا میکرد که اینبار درست تصمیم گرفته باشبم ، عمه زنگ زد برای پنجشنبه قرار گذاشت و گفت مهمونم دعوت کتیم ، مامان تعریف میکرد به هر کی زنگ زدم دعوتشون کنم همه خوشحال شدن و پرسیدن اقا جون میاد که مامان گفته بود هنوز خبر نداده تاکید میکردن که حتما بهش بگید و اینجوری شد که مامان خواست به افا جون بگیم اما عمه اجازه نداد گفت من از خبر این پدر گذشتم راستش منم با عمه موافق بودم از اقاجون و نفرینهاش میترسیدم اما باز سپردم به خودشون و دخالتی نکردم ، سه شنبه بود که عمه زنگ زد اجازه گرفت منو شهریار با هم صحبت کنیم و مامان قبول کرد، خیلی برام سخت بود اما باید میرفتم ، شهریار اومد دنبالم سوار ماشین که شدم یه حالی بودم هم خجالت هم میترسیدم ما رو بگیرن تو خیابون ( بیچاره دهه ۶۰ تیها امنیت نداشتیم تو شهر ) شهریار شروع کرد به حرف زدن که من تمام سعیم رو برای خوشبختیت میکنم اما ااااا جوری اما رو کشید ، که ناخوداگاه پرسیدم اما چی ؟ که با یه حالت خجالت و جوری که معلوم بود نمیخواد ناراحتم کنه گفت اما هیچ وقت دوست ندارم چشمت به چشم مازیار بیوفته یا باهاش هم کلام بشی حتی من خونه رو میدم اجاره و‌یه جای دیگه خونه میگرم که مجبور نباشیم تو یه ساختمون چشم تو چشم بشیم ، حله ؟ من که از مازیار دل خون داشتم گفتم والا خودمم دلم نمیخواد ببینمش ، سریع کفت حتی هم کلامم نشو ، مثلا اون روز زنگ زدی مغازه با من کار داشتی مازیار که جواب داد باید قطع میکردی ، اما باهاش حرف زدی من اینو میخوام که حتی تلفنی هم باهاش هم صحبت نشی ، قول میدی؟ از حساس بودتش خوشم اومد گفتم قول ، و تنها چیزی بود که شهریار از من خواست حذف کامل مازیار و ساناز از زندگیمون پرسیدم پس تو چی که‌گفت من داداشم رو مغازه میبینم کافیه ، پنجشنبه از صبح مامان و عمه مشغول پخت و پز بودن که شب مهمونها میان کاری نباشه اما شب هر چه صبر کردیم هیچ کس نیومد ، و عمه با ناراحتی گفت به خاطر اقاجون‌ همه از ما بریدن عیب نداره ، رفتن سر حرف زدنو قول و قرار ، عمه انگشتر دستم کرد ، کادوهام رو خالهام باز کردن و کلی خوش گذشت ، خوشحال بودم از این انتخاب و از رفتار و مهربونی شهریار ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (37) ذوالفقاری (راوی : قاسم صادقی) راه های ورودی به آبادان، همگی يا سقوط کر
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (38) 🌺 . دریاقلی 1 امروز اينجا كربلاست (راوی : قاسم صادقی) .صبح روز نهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نمی گذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه و با عجله به سوی ما آمد. وقتی رسيد فوراً سيد مجتبی را صدا زد. يکی از بچه های آبادان گفت: اين آقا اسمش درياقلی سورانی اما غلام اوراقچی صداش می کنن، از بچه های آبادان و کارش اوراق فروشيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟ غلام که رنگش پريده بود بريده بريده و با ترس گفت: آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی سرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن سمت ذوالفقاری ميان. اونها رو بهمنشير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن! اين خبر يعنی محاصره کامل آبادان. همه ساکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدا زد. سرهنگ شکرريز از فرماندهی ارتش پشت خط بود. ايشان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور می توانيد خودتان را نجات دهيد. سيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شروع به صحبت كرد و گفت: ما امروز تو محاصره کامل هستيم. نه راه پس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور از کارخانه شير و شرکت گاز رسيدند به بهمنشير، بعد هم روی رودخانه پل زدند و به اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف ميان. امروز اينجا كربلاست، بايد عاشورائی بجنگيم، خدا هم ما رو ياری خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت می کنم. صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان و نيروهای سپاه از سمت راست ما حرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريایی هم از سمت چپ. با ورود به نخلستانهای ذوالفقاری درگيری ها آغاز شد. يکی از بچه ها به نام علی سياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ساحل رساند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقی ها را هدف می گرفت.
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ انا جان از مامان خواست جواب مثبت بده اما قبلش بیاد باهاش حرف دارم ، و اینجوری شد که با سفارشات جدی
❕ دو روز بعد رفتیم دنبال ازمایش و قرار عقد که متاسفانه خبر رسید اقا جون سکته کرده و بستریش کردن بیمارستان وقتی خبر رسید همه ناراحت شدیم ولی بیشتر از همه انا جان بود چقدر پریشون بود التماس میکرد زنگ بزنید از عمو بپرسین کدوم بیمارستانه شهریار جواب داد اوردن شهر میرم ببینم چه خبره ؟ تا بره برگرده انا خاطرات زندگیش رو برامون تعریف میکرد و اشک میریخت ، مامان براش دمنوش گل گاو زبون اورد با خنده گفت بخور بالاجان عاشق دل خسته ، اما انا ساکت نمیشد همش از قدیمو‌ عشق و عاشقیش با اقاجون میگفت و من با تعجب گوش میکردم تا اینکه شهریار رسید و گفت اقاجون فعلا باید بستری باشه و دکتر گفت شانس اوردین بخیر گذشت ، یهو از دهنم در رفت که دکتر باید میکفت بدشانسی اوردین یهو دیدم همه نگاها اومد سمتم و مامان یه تشر بهم زد و‌با چشم و ابرو اشاره به انا کرد ، خیلی خجالت کشیدم و بلند شدم رفتم تو اتاق که میشنیدم انا به شهریار میگه پی کار عقدتون باشید نکنه عقب بندازین ، و جواب ازمایش اومد ما هم به عقد هم در اومدیم یه جشن کوچیک گرفتیم افتادیم دنبال خونه ، همون‌روزها بود که زمین پدری انا فروحته شد و پولش رو بین عمه و ما ۴ تا بچه تقسیم کرد یه مقداری هم گفت میزارم بانک برای گور و کفنم هر چه اصافه اومد مال مادرتون البته کلی هم طلا داشت که بین مامانو عمه تقسیم کرد ، گفت ارث بقیه رو اقا جون داد من دیکه نمیدم ، دو ماهی بود که از سکته اقاجون میکذشت یه طرف بدنش فلج بود با اینکه تمام زمینهاش رو بخشیده بود به عموهام و یه عمم اما به زور دو‌ماه تونستن از اقاجون نگهداری کنن بعد دعوایی راه انداختن که اخرش خبر رسید اقا جون رو میخوان بیارن شهر بزارن خانه سالمندان ، این حرف به گوش انا رسید و زنگ زد به عموها و عمه که خدا ازتون نمیگذره پولش رو خوردین حالا ولش میکنید اینقدر گریه کرد که خدایا از گناهش بگذر خار نشه انگار که با گریه کردن سبک شده بود و اروم بهمون گفت یکم میخوابه تا شهریار اومد منو ببره روستا باید یه فکری به حال اقا کنم ، اون روز عمه هم بود داشتیم کوفته میپختیم کارمون تموم شد مامان برامون چایی ریخت و اروم انا رو صدا زد ، انا جان پاشو‌ زیاد خوابیدی چایی ریختم بخور سرحال میشی بعد چند بار صدا زدن میبینه انا بیدار نمیشه میره اروم میشینه بغلش و‌دست میکشه رو دست انا که جیغش میره هوا ، داد میزد انا یخ شده انا نفس نمیکشه و به همین راحتی اناجان اسمانی شد همونجور خوشگل و سفید با موهای بلند فرق از وسط باز حنا بسته دختر ترک زبان مهربون داد و فریادی بود که تو خونمون پیچید و خونه پر شد از همسایه ها..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (38) 🌺 . دریاقلی 1 امروز اينجا كربلاست (راوی : قاسم صادقی) .صبح روز نهم آبان
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (39) 🌺 دریاقلی 2 يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد ... (راوی : قاسم صادقی) .در گرماگرم نبرد، سيد با فرماندهی نيروی هوایی تماس گرفت و گفت: شما اگر می توانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتی نگذشت که دو جنگنده ايرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند.نيروهای دشمن در محاصره كامل بودند. عصر همان روز عراق شديداً مواضع و سنگرهای ما را بمباران کرد. من در کنار شاهرخ نشسته بودم، در آن حجم آتش، بسياری از نيروها از ترس به زمين چسبيده بودند. از ترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد می رفتيم جلو، ولی همه وحشت زده بودند.صادق که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد. پيراهن عربی بلندی هم برتن داشت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق با آن لباس عربی بالا و پائين می رفت. بچه ها همه می خنديدند. روحيه بچه ها برگشت. شاهرخ داد زد: دارن فرار می کنن بريم دنبالشون، همه از سنگرها بيرون رفتيم و دويديم سمت دشمن. نبرد ذوالفقاری تا صبح فردا ادامه داشت. دشمن با برجا گذاشتن بيش از سيصد کشته مجبور به عقب نشينی شد. چون راه فرار هم نداشتند، تعداد زيادی هم اسير شدند. رشادتهای شاهرخ و بچه های گروه او را هرگز فراموش نمی کنم. آنها از هيچ چيزی نمی ترسيدند.