مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (37) ذوالفقاری (راوی : قاسم صادقی) راه های ورودی به آبادان، همگی يا سقوط کر
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (38) 🌺
.
دریاقلی 1
امروز اينجا كربلاست
(راوی : قاسم صادقی)
.صبح روز نهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نمی گذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه و با عجله به سوی ما آمد. وقتی رسيد فوراً سيد مجتبی را صدا زد. يکی از بچه های آبادان گفت: اين آقا اسمش درياقلی سورانی اما غلام اوراقچی صداش می کنن، از بچه های آبادان و کارش اوراق فروشيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است.
سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟ غلام که رنگش پريده بود بريده بريده و با ترس گفت: آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی سرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن سمت ذوالفقاری ميان. اونها رو بهمنشير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن!
اين خبر يعنی محاصره کامل آبادان. همه ساکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدا زد. سرهنگ شکرريز از فرماندهی ارتش پشت خط بود. ايشان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور می توانيد خودتان را نجات دهيد.
سيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شروع به صحبت كرد و گفت: ما امروز تو محاصره کامل هستيم. نه راه پس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور از کارخانه شير و شرکت گاز رسيدند به بهمنشير، بعد هم روی رودخانه پل زدند و به اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف ميان. امروز اينجا كربلاست، بايد عاشورائی بجنگيم، خدا هم ما رو ياری خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت می کنم.
صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان و نيروهای سپاه از سمت راست ما حرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريایی هم از سمت چپ. با ورود به نخلستانهای ذوالفقاری درگيری ها آغاز شد. يکی از بچه ها به نام علی سياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ساحل رساند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقی ها را هدف می گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بودن در چند جا💠
#قسمت_یازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خواندن فکر دیگران💠
#قسمت_دوازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 واکنش خانواده به تجربه 💠
#قسمت_سیزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حضورم در چند جا 💠
#قسمت_چهاردهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عدم وجود مکان برای موجود برزخی💠
#قسمت_پانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ انا جان از مامان خواست جواب مثبت بده اما قبلش بیاد باهاش حرف دارم ، و اینجوری شد که با سفارشات جدی
❕
دو روز بعد رفتیم دنبال ازمایش و قرار عقد که متاسفانه خبر رسید اقا جون سکته کرده و بستریش کردن بیمارستان
وقتی خبر رسید همه ناراحت شدیم ولی بیشتر از همه انا جان بود چقدر پریشون بود التماس میکرد زنگ بزنید از عمو بپرسین کدوم بیمارستانه شهریار جواب داد اوردن شهر میرم ببینم چه خبره ؟ تا بره برگرده انا خاطرات زندگیش رو برامون تعریف میکرد و اشک میریخت ، مامان براش دمنوش گل گاو زبون اورد با خنده گفت بخور بالاجان عاشق دل خسته ، اما انا ساکت نمیشد همش از قدیمو عشق و عاشقیش با اقاجون میگفت و من با تعجب گوش میکردم تا اینکه شهریار رسید و گفت اقاجون فعلا باید بستری باشه و دکتر گفت شانس اوردین بخیر گذشت ، یهو از دهنم در رفت که دکتر باید میکفت بدشانسی اوردین یهو دیدم همه نگاها اومد سمتم و مامان یه تشر بهم زد وبا چشم و ابرو اشاره به انا کرد ، خیلی خجالت کشیدم و بلند شدم رفتم تو اتاق که میشنیدم انا به شهریار میگه پی کار عقدتون باشید نکنه عقب بندازین ، و جواب ازمایش اومد ما هم به عقد هم در اومدیم یه جشن کوچیک گرفتیم افتادیم دنبال خونه ، همونروزها بود که زمین پدری انا فروحته شد و پولش رو بین عمه و ما ۴ تا بچه تقسیم کرد یه مقداری هم گفت میزارم بانک برای گور و کفنم هر چه اصافه اومد مال مادرتون البته کلی هم طلا داشت که بین مامانو عمه تقسیم کرد ، گفت ارث بقیه رو اقا جون داد من دیکه نمیدم ، دو ماهی بود که از سکته اقاجون میکذشت یه طرف بدنش فلج بود با اینکه تمام زمینهاش رو بخشیده بود به عموهام و یه عمم اما به زور دوماه تونستن از اقاجون نگهداری کنن بعد دعوایی راه انداختن که اخرش خبر رسید اقا جون رو میخوان بیارن شهر بزارن خانه سالمندان ، این حرف به گوش انا رسید و زنگ زد به عموها و عمه که خدا ازتون نمیگذره پولش رو خوردین حالا ولش میکنید اینقدر گریه کرد که خدایا از گناهش بگذر خار نشه انگار که با گریه کردن سبک شده بود و اروم بهمون گفت یکم میخوابه تا شهریار اومد منو ببره روستا باید یه فکری به حال اقا کنم ، اون روز عمه هم بود داشتیم کوفته میپختیم کارمون تموم شد مامان برامون چایی ریخت و اروم انا رو صدا زد ، انا جان پاشو زیاد خوابیدی چایی ریختم بخور سرحال میشی بعد چند بار صدا زدن میبینه انا بیدار نمیشه میره اروم میشینه بغلش ودست میکشه رو دست انا که جیغش میره هوا ، داد میزد انا یخ شده انا نفس نمیکشه و به همین راحتی اناجان اسمانی شد همونجور خوشگل و سفید با موهای بلند فرق از وسط باز حنا بسته دختر ترک زبان مهربون داد و فریادی بود که تو خونمون پیچید و خونه پر شد از همسایه ها..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (38) 🌺 . دریاقلی 1 امروز اينجا كربلاست (راوی : قاسم صادقی) .صبح روز نهم آبان
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (39) 🌺
دریاقلی 2
يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد ...
(راوی : قاسم صادقی)
.در گرماگرم نبرد، سيد با فرماندهی نيروی هوایی تماس گرفت و گفت: شما اگر می توانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتی نگذشت که دو جنگنده ايرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند.نيروهای دشمن در محاصره كامل بودند. عصر همان روز عراق شديداً مواضع و سنگرهای ما را بمباران کرد. من در کنار شاهرخ نشسته بودم، در آن حجم آتش، بسياری از نيروها از ترس به زمين چسبيده بودند. از ترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد می رفتيم جلو، ولی همه وحشت زده بودند.صادق که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد. پيراهن عربی بلندی هم برتن داشت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق با آن لباس عربی بالا و پائين می رفت. بچه ها همه می خنديدند. روحيه بچه ها برگشت. شاهرخ داد زد: دارن فرار می کنن بريم دنبالشون، همه از سنگرها بيرون رفتيم و دويديم سمت دشمن. نبرد ذوالفقاری تا صبح فردا ادامه داشت. دشمن با برجا گذاشتن بيش از سيصد کشته مجبور به عقب نشينی شد. چون راه فرار هم نداشتند، تعداد زيادی هم اسير شدند. رشادتهای شاهرخ و بچه های گروه او را هرگز فراموش نمی کنم. آنها از هيچ چيزی نمی ترسيدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اتفاقی عجیب که...💠
#قسمت_شانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روح در جاهای مختلف💠
#قسمت_هفدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راه سبزی که باز شد و ...💠
#قسمت_هجدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راه سبزی که باز شد و ...💠
#قسمت_نوزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سیب زیبایی رو دیدم و ...💠
#قسمت_بیستم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ دو روز بعد رفتیم دنبال ازمایش و قرار عقد که متاسفانه خبر رسید اقا جون سکته کرده و بستریش کردن بیما
❕
تو مراسم انا جان عمه و عموها جای عزاداری و حرمت نگه داشتن مادرشون فقط دنبال چراها بودن ، چرا انا زمین فروخت ؟ حالا که فروخت چرا همش رو بخشید به ماها و چراهای دیگه ، عمه خورشید بهشون گفت مگه اقام هر چه داشت رو بخشید بهتون ما اعتراضی کردیم ؟
پس شماهام دهنتون رو ببندید تا مراسم تموم شه اما بقیه ساکت نمیشدن اخرشم بعد سوم اناجان عمه و مامانم خونه روستا رو ترک کردن برگشتن شهر تا هفتم که سر خاک گرفتن اونم به پول خودشون چون بقیه میگفتن هر کی پولش رو خورده باید خرج کنه ، ولی یادشون نبود که با اقا جون چکار کردن ، بعد مراسم عمه خورشید گفت خدا منو ببخشه اما نمیتونم اقام رو ببرم خونه میترسم نتونم جلوی زبونم رو بگیرم به بیوفتم به زخمو زبون زدن خدا رو خوش نمیاد ، مامانمم به روی خودش نیاورد و اخرش خواهرم پریسا که دید هیچ کس حاضر به نگه داری اقاجون نمیشه خودش اقدام کرد و اقاجون رو برد خونش ، حالا دیگه از اون اقاجون مغرور چیزی نمونده بود ، نگاهش غم داشت ادم دلش کباب میشد ، پریسا و شهریار افتادن دنبال دوا و دکتر اقاجون و خدا رو شکر بعد استفاده از قرص های اعصاب روحیه اقاجون بهتر شد ، و ۴ سال زندگی کرد و تو اون روزها خونه همه میرفت و هفتهها ازش نگهداری میکردن ، و تا اخرین روز زندگیش نتونست عمه و عموهام رو ببخشه ،
اقاجون برعکس انا بچهامون رو دید و مراسمش دخترم شمیم ۳ ساله بود و شقایق رو باردار بودم ، هانی مازیار کلاس اول و حدیث دختر کوچیکش ۴ ساله پریسا هم سه تا پسر شیطون داشت که دو تاشون دوقلو بودن ،عمه هم یه پسر و دختر داشت ، تعداد خانوادمون بیشتر شده بود اما دیگه اقاجون و انا جان نبودن ، روزها گذشت برادرم زن گرفت و بچه دار شد ، خواهر کوچیکم هیج وقت بچه دار نشد ، حالا سالها از ازدواج منو شهریار گذشته و عشق و علاقمون هر روز بهم بیشتر شد ، و هزاران بار خدا رو شکر میکنم از داشتن این مرد مهربون .
مامان و دایی و عمه پیر شدن دخترم شمیم یه پسر ۲ ساله داره و با تمام چالش های زندگیش میگه خوشبخترینم اما هنوز ترس دارم از ایندش ولی شهریار میگه من یقین دارم به انتخاب دخترم ، شقایق هنوز مجرده ، بزرگترین مشکل زندگیم ازدواج شمیم و انتخابش بود که منو تا مرز سکته برد ، روزی که شمیم از خواستگار گفت اول خوشحال شدم اما بعد شنیدن اسم....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh