فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راستی آزمایی گفته ای دیگر 💠
#قسمت_سی
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. وقتی سونو وضعیت رفتم دررکمال ناباوری گفتن بچه دختره !! احمددکلی ذوق کرد برق چشمهاش از هیچ کس پنهون
.
.
ولی بی خبراز اینکه این گریه ..گریه درد جسم نیست. درد روح و روانه ..درد جگر آتیش گرفتمه !چهارروز تو بیمارستان شب و روزم با گریه گذشت. چهارروزی که با هررصدای دری سریع برمیگشتم سمت درو هربارناامید تر میشدم .بلاخره روزچهارم نزدیک ظهرربود بابام رفته بود دنبال کارهای ترخیصم...نیم خیز روی تخت دراز کشیده بودم .مثل همیشه به یه گوشه زل زده بودم و گاهی فقط آه میکشیدم ..که یهو صدای احمد وجودمو لرزوند...
_:الهه؟!! فکر کردم تو رویا و خیالم ..دوباره بلندتر صدام کرد
_:الهه؟
حیرون برگشتم سمت صدا ..خودش بود!
تا دیدمش مثل بچه ها گریه کردم ..دوید سمتم ..بغلم کرد. .ولی دستهای من انگار تردید داشتن برای بغلش کردنش ..
با بغض گفت ..
_:از دیشب زنگ میزنم گوشیت خاموشه ..امروز رفتم دم در سمیه گفت که بیمارستانی ..نمیدونی چجوری خودمو رسوندم ..چرا به من خبر ندادین؟!
منگ نگاهش کردم ..از شدت عصبانیت فقط خندیدم ..
_:چیه ؟میخندی؟!
_:پدرو مادرت همون شب که من اینجا بستری شدم اومدن بیمارستان ..ازاونا بپرس چرا بهت نگفتن ..آهان یادم اومد..خاله گفت نخواستیم غصه بخوری ....
احمد برافروخته شد ...دیگه ادامه ندادم ..
بابام اومد ..دلخور نیم نگاهی به احمدکرد و گفت آماده شو دخترم بریم خونه ..احمد مثل همیشه سرش پایین بود ..وقتی بابام رفت بیرون ..گونمو بوسید ..سرمو روی سینش گذاشت و گفت. بهت قول میدم برات جبران کنم !
حالا هروقت حالم بد میشدو احمد برای خوب شدن حالم تلاش میکرد همیشه فکررمیکردم که داره جبران میکنه ..ولی هیچ چیز همیشه قابل جبران نیست ..
احمد اب پرتقال و گرفت سمتم .از فکر خاطرات تلخ اومدم بیرون ..
_:بخورعزیزم
تشکر کردم و خوردم .همون شب تو تماس تلفنی که با احمد داشتن احمد گفت که بچه دختره ..نزدیک ده شب بود که همشون اومدن خونمون ..دوتا خواهرشوهرام و پدرو مادرش .چهرشون ماتم زده بود..کارد میزدی خونشون نمی اومد مخصوصا خواهرشوهرام ..با شکمی که نزدیک دهنم دیگه رسیده بودو راه رفتن برام بشدت سخت .بلندشدم و تمام و کمال ازشون پذیرایی کردم ...فقط میخواستم بهونه دستشون ندم ..تا نشستم ..شروع کردن به متلک گفتن ..اخرشم خواهرشوهرم گفت ..دنیا اومد انتظاررنداشته باشی نزدیکش بشیم!
انگار آب داغ ریختن رو سرم ..چشم غره ای به احمد کردم ولی احمد با نگاهش ازم خواست آروم باشم ..!!
وقتی نیش و کنایشون تموم شد رفتن!کمی بعداز رفتنشون حس کردم چشمهام سیاهی میره ..به حدی دلمو شکستن که دیگه قلبم تاب نیاورد ..دستمو به لبه مبل گرفتم و داد زدم احمد و چشمهام بسته شد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (56) 🌺 .گروه پیشرو 2 (راوی : جمعی از دوستان شهيد) ✍شب بود که با شاهرخ به ديد
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (57) 🌺
بشکه 1
(راوی : قاسم صادقی)
نيروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پيشروی می کردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله می کرديم. در يکی از شب های آبان ماه، نيروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سيد هر چقدر تلاش کردکه از ارتش سلاح سنگين دريافت کند نتوانست. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشمن حمله وسيعی را آغاز می کند. نيروهای ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود.
شب بود. همه در اين فکر بودند که چه بايد کرد. ناگهان سيد گفت: هر چی بشکه خالی تو پالايشگاه داريم، بياريد توی خط می خواهيم يک كار سامورائی انجام بديم!
با تعجب گفتم: بشكه گفت: معطل نكن. سريع برو ...نيمه های شب نزديک به دويست عدد بشکه در بين سنگرهای نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نمی دانست چرا! ما بايد جلوی دشمن را می گرفتيم. برای اينكار بايد خاكريز میزديم.
ساعتی بعد حسين لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شد. بچه ها هم با وسايل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبيدند. اين صداها باعث شد كه صدای لودر به گوش دشمن نرسد. هر کس هم از دور صداها را می شنيد يقين می کرد که اينها صدای شليک است دشمن فكر كرده بود ما قصد حمله داريم. همزمان با اين کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شليک کردند چند نفر از بچه های گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند با اينکار دشمن تصور می کرد که نيروهای ما در حال پيشروی هستند. هر چند سيد مجتبی از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد اما در نهايت ناباوری صبح فردا خاكريز بزرگی از كنار جاده تا ميدان تير كشيده شده بود دشمن گيج شده بود آنها نمی دانستند كه اين خاكريز كی زده شده. تمام سنگرهای كه دشمن برای حمله آماده كرده بود خالی بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شهیدی رو دیدم که ...💠
#قسمت_سی_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آسیب رسوندن به درختان💠
🔰فصل جدید
#قسمت_سی_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ستایش خداوند توسط درختان💠
#قسمت_سی_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راستی آزمایی گفته های شهید به تجربه گر💠
#قسمت_سی_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دیدن آسیب رساندن به کشاورزان💠
#قسمت_سی_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . ولی بی خبراز اینکه این گریه ..گریه درد جسم نیست. درد روح و روانه ..درد جگر آتیش گرفتمه !چهاررو
.
چشمهام بسته شد ..وقتی چشمهامو با سرو صدای پرستارها باز کردم ....همه چیز یادم اومد ..دم و دستگاه زیادی بهم وصل کرده بودن ..پرستارها بدون توجه به من ..بهمدیگه میگفتن ..برو به دکتربگو بچه ضربان نداره ..ولی من میشنیدم...داد زدم ..من دارم میشنوم ..ضربان داره. ..
خیلی خونسرد گفت.
_:خانوم شما بهترمیدونین یا ما ؟!این ضربان یعنی نداشتن ضربان .!
با صدای بلندی دلسوز گریه میکردم ..داد میزدم بچم زندس ..احمد زود اومد بالاسرم ..دستپاچه بود..سعی میکرد ارومم کنه ..دستم تو دستش بودکه صداش زدن و رفت ..فهمیدم دارن ازش امضا میگیرن برای سزارین. داد میزدم احمد اینجا نه ..من اینجا نمیخوام جراحی بشم ..از اول بارداری تحت نظر یه. دکتر متخصص بودم حالا تو بیمارستان نزدیک خونمون که هیچ شناختی از دکتراش نداشتم میترسیدم برم زیر تیغ جراحی ..نگران بودم و دلواپس ..نگران بچه ای که جونم به جونش بند بود...وقتی احمد اومد بالا سرم نفس های عمیقی کشید و گفت نگران نباش ..فهمیدم امضا داده !
بی توجه به گریه و التماس و زجه هام منو بردن اتاق عمل ....تا خود اتاق عمل تا لحظه بیهوشی قسمشون میدادم زنگ بزنن دکترخودم ..ولی هیچ کس انگارصدامو نمیشنید .بی توجه به ناله هام بیهوشم کردن ..
با صدای گریه بچه با سنگینی شدیدی که تو سرم بود سعی کردم چشمهامو باز کنم ..ولی نتونستم ..تا خواستم چشمهامو باز کنم انگار با پتک میزدن تو سرم ..دستمو به سرم گرفتم و داد کشیدم. .
_:وای خدا ..من دارم میمیرم ..سرم داره میترکه ..وای خداچه بلایی سرم اومده ..
صدای خواهرمو شنیدم که با گریه میگفت .
_:اروم باش عوارض بیهوشیه ..دستمو فشارداد ..میدونی چقدرنگرانمون کردی ..چرا بهوش نمی اومدی ..بدون اینکه چشمهامو باز کنم ..گفتم ..
_:بچم ؟دخترم ؟
_:خوبه .کنارته ..منتظره مامانش بغلش کنه بهش شیر بده...
بازم خواستم چشمهامو باز کنم ولی نتونستم ..وقتی میخواستم پلک هامو ازهم باز کنن انگار یه سنگ صدکیلویی میزدن تو سرم ..
گریه کردم ..زجه زدم .
_:سمیه ...نمیتونم چشمهامو باز کنم ببینمش ..نمیتونم ..من چرا اینجوری شدم ..من میخوام ببینمش!
سمیه با گریه دخترمو بغلم داد..سعی میکرد بخنده ولی صداش گریه داشت. .
_:حالا بغلش کن ..حالت خوب میشه میبینیش ..
بغلش کردم ..صورتمو بردم کنار صورتش ..دستهاشو لمس کردم ..آروم شدم ..نفسی باخیال راحت کشیدم ..باکمک سمیه دراز کشیدم و بدون اینکه دخترمو بتونم ببینم شیرش دادم ..شیرش میدادم و بی صدا گریه میکردم ..یهو صدای پایی رو شنیدم ..این صدای پای احمد بود....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (57) 🌺 بشکه 1 (راوی : قاسم صادقی) نيروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع
🌸🍃
🌺شهید شاهرخضرغام (58) 🌺
بشکه 2
(راوی : قاسم صادقی)
.
شاهرخ با نيروهايش برای پاکسازی حرکت کردند دشمن مهمات زيادی را بر جای گذاشته بود من به همراه شاهرخ و دو نفر ديگر به سمت سنگرهای دشمن رفتيم. جاده ای در مقابل ما بود. بايد از عرض آن عبور می كرديم. آرام و در سكوت كامل به جاده نزديک شديم. يکدفعه ديدم در داخل سنگر آن سوی جاده يک افسر ديده بان عراقی به همراه يک سرباز نشسته اند. افسر عراقی با دوربين، سمت چپ خود را نگاه می کرد. آنها متوجه حضور ما نبودند. ما روبروی آنها در اينطرف جاده بوديم.
شاهرخ به يکباره کارد خود را برداشت! از جا بلند شد. بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فرياد زد: تكون نخور و به سمت سنگر ديده بانی دويد. از فرياد او من هم ترسيدم . ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم.
وارد سنگر دشمن شدم. با تعجب ديدم که افسر ديده بان روی زمين افتاده و غش کرده سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس می لرزيد. بالای سر ديده بان رفتم. افسری حدود چهل سال بود. نبض او نمیزد. سکته کرده و در دم مرده بود دستان سرباز را بستم. ساعتی بعد ديگر بچه های گروه رسيدند.
اسير را تحويل داديم. با بقيه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کرديم. ظهر، در کنار جاده بوديم که با وانت ناهار را آوردند. يک قابلمه بزرگ برنج بود. قاشق و بشقاب نداشتيم. آب برای شستن دستمان هم نبود. با همان وضعيت ناهار خورديم و برگشتيم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اهمیت حق الناس از زبان شهید💠
#قسمت_سی_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اهمیت و ارزش کاشت درخت💠
#قسمت_سی_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تمام مراحل زندگی رو یک بار دیگه زندگی کردم💠
#قسمت_سی_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دیدن آثار و نتایج اعمال💠
#قسمت_سی_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گلایه کردن گل مصنوعی از اینکه...💠
#قسمت_چهل
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. چشمهام بسته شد ..وقتی چشمهامو با سرو صدای پرستارها باز کردم ....همه چیز یادم اومد ..دم و دستگاه زی
.
یهو صدای پایی رو شنیدم ..این صدای پای احمد بود. ..حضورشو بالاسرم حس کردم ..دستشو روی پیشونیم گذاشت ..
_:خوشحالم حالت خوبه .
با دست راستم دستشو گرفتم و محکم فشارش دادم ..هربار تو زندگی حس ترس میکردم دستهای احمد و فشار میدادم ..بهم دلگرمی میداد...
اون روز نزدیک های عصر بود که دکتر اومد و بهم گفت. به خاطر استرس حین جراحی دچار تشنج شدم و این سردرد وحشتناک به خاطر همونه..با دارو کمتر میشه ولی دوسال طول میکشه کامل خوب بشم ...
وقتی دکتر این حرف و بهم زد همه تو اتاق بودن ..پدرو مادراحمد. پدر ومادرخودم و خواهرم ....
جوری جیغ زدم که حس کردم خود دکتره دلش برام سوخت ..گفت.
_:یکیتون ارومش کنید لطفا ...
داد میزدم . مامان این سردرد منو میکشه ..من میمیرم ..مامان من هنوز بچمو ندیدم ..مامان اگه مردم بچمو به هیچ کس ندی ...
صدای گریه مامانم و بابام بلندشد ..بابام منوتو آغوشش کشید...چقدر لحظه هام مزه مرگ میدادن برام !خودمم با اون دردهای شدید راضی بودم !ولی عشق به دخترم مرددم میکرد...
اون شب لعنتی نیمه های شب بود. هنوز چشمهامو باز نکرده بودم ..یهو صدای گریه دخترم و شنیدم . اروم صدا کردم.
_:سمیه ؟'اینجایی ؟بچه گشنشه میدی بهم ..ولی سمیه انگا نبود..
صدای بچه زیاد شد دلم تاب نیاورد..سخت بود..ولی من مادربودم ..مگه بدتراز مردن بود ؟! چشمهامو با فشارو درد زیادی ازهم باز کردم..نور مهتابی اتاق داشت کورم میکرد ..سردردم وحشتناک بود ولی نه به اون اندازه قبل ..انگار خدا داشت بامن مدارا میکرد..بسختی دستمو دراز کردم ..تخت دخترمو کشیدم سمت خودمو و به هر سختی بود برداشتمش ..بغلش کردم ..دیدمش ..چقدر شبیه احمد بود ..انگار خود احمد بود..محکم تو سینم فشارش دادم و در حالی که سردرد تا مغز استخونم و به درد میاورد با چشمهای گریون بچمو شیر دادم ..کم کم داشت سیر میشددکه سمیه اومدو خوشحال گفت ..
_:الهه تونستی چشمهاتو باز کنی ؟!دیدی دخترنازتو...
دخترمو محکمتربغل کردم و ارومدگفتم آره ..
کمی بعدسمیه بچه رو ازم گرفت و سریع چشمهامو بستم تا درد هلاکم نکنه ..
صب وقتی از خواب بیدارشدم ..کسی کنارم نبود..دستمو به سرم گرفتم ..چرخیدم بچه رو بردارم و شیرش بدم که دیدم نیست ..فکر کردم حتما بغل سمیه باشه ..
یهو سمیه از سالن اومد تو اتاق ..پریشان بود .
نگران پرسیدم.
_:بچم کو؟!
با لبهای خشک و صدای لرزونی گفت.
_:بردنش !
صدامو بالا بردم کی ؟کی برد ؟
_:خاله اومد بچه رو برداشت و رفت ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh