eitaa logo
مصلای قدس خواهران-قم
140 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
476 ویدیو
109 فایل
ارتباط با ادمین @mosalla038
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ به مناسبت سالگرد شهادت حاج قاسم عزیز کارگروه فرهنگی معاونت خواهران ستاد نمازجمعه استان قم برگزار می کند. ❇️ مسابقه کتابخوانی حاج قاسم قهرمان ویژه کودکان و نوجوانان کودکان و نوجوانان عزیز pdf زیر را مشاهده نموده و پاسخ سوالات را ،همراه با نام و نام خانوادگی،شماره تماس،استان به آیدی زیر بفرستید. @mosalla038 مهلت ارسال پاسخنامه تا ۳۰ دی ماه می باشد مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
پيامبر صلي الله عليه و آله: رَحِمَ اللّهُ عَبْدًا أَعانَ وَلَدَهُ عَلى بِرِّهِ بِالاْءِحْسانِ إِلَيْهِ وَالتَّأَلُّفِ لَهُ وَتَعْليمِهِ وَتَأْديبِهِ. [مستدرك الوسائل، ج 15 ، ص 169.] پيامبر صلي الله عليه و آله: مِهر خداوندى از آنِ بنده اى باد كه فرزند خود را با نيكى كردن به وى و دَمسازى با او و آموزش و ادب كردن وى، در نيكو شدنش يارى دهد. ایرانی_یک سردار سلیمانی سلیمانی ها 🔸معاونت خواهران نهاد نمازجمعه قم به مناسبت اولین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی برگزار می کند 🔹مسابقه نسل سلیمانی ها والدین عزیز ایرانی که آرزوی تربیت نسل سلیمانی دارند می توانند با چند جمله هدیه به فرزندشان آرزوی خود را بیان کرده و در مسابقه پویش ما شرکت کنند. 🗓زمان ارسال:۴ تا ۱۵دی ماه ۹۹ 📱آیدی ارسال مکتوبات: @mosalla038 دلها مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
بسم رب الشهدا و الصدیقین کسا 🔸معاونت خواهران نهاد نمازجمعه قم به مناسبت اولین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی برگزار می کند 🔹پویش ختم صلوات و حدیث کسا هدیه به سردار دلها 🗓زمان ثبت نام:۴ تا ۱۵دی ماه ۹۹ 📱آیدی ثبت نام: با ارسال تعداد صلواتها و حدیث کسا به @mosalla038 دلها مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد: «زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری ، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت .» 💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه ، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده (علیهاالسلام) شده بودند. 💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای حرم پلکم گشوده شد. 💠 هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم... 💠 صدایش را بلند کرد: «خواهرم!» نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با صدایم زد: «خواهرم، نمازه!» 💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. 💠 تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. 💠 مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم: «زینب جان! نمی‌ترسی که؟» و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. 💠 دست خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. 💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند... ✍️نویسنده: مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
همراهان کانال❤️ لطفا عزیزانی که رمان رو میخونند احساس خودشون رو بیان کنند. چه حسی دارند؟ آیا این داستان در نگرش عزیزان تأثیرگزار هست؟ اگر جای زینب بودیم چکار می کردیم؟ اگر ما هم شرایط اونها رو داشتیم چی می شد؟ ..‌ و هرچی که به نظرتون میرسه برای ادمین بفرستید @mosalla038 متشکرم🌹🌹🌼🌼