📜 عالَمِ «آنچه باید کرد» و عالَمِ «آنچه میتوان کرد»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(دردم نهفته بِه ز طبیبان مدّعی / باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند)
ما مدام مینشینیم روی یک صندلی، دستمان را به چانهٔمان میگیریم و نظر میافکنیم در زندگی… و میخواهیم مسئلهٔ زندگی را حل کنیم و ببینیم چه کار «باید» کرد…
یکبار میخواهیم کلّ زندگی به اطلاقش را حل کنیم… و یکبار هم میخواهیم سرِ کلافِ سردرگمِ زندگی خودمان را بیابیم و ببینیم مشکل آنچه بدبختی مینامیمش از کجاست و از کجا «باید» حل شود…
میخواهیم مشکل را شناسایی کنیم، بعد علّتیابی کنیم، بعد راهکارهایی را بجوییم و بعد از مبادرت به آن راهکارها آن مشکل را حل کنیم… یا میخواهیم ببینیم زندگی چیست، و شاید حتی بخواهیم بفهمیم چرا باید زندگی کنیم و بعد چگونگی و نحوهٔ زندگی را مشخص کنیم و قدم در آن بگذاریم و با انجام آنها زندگی کرده باشیم…
اینها رهآوردِ سودای تسلّط بر زندگی و نگاهی مفهومی و متافیزیکی به آن است… اینها پیآمدِ نگاهی بیخداست -نه خدای ذهنی، که خدای پدیداری-…
همینجاست که به مشکل میخوریم… به یک طرح و قالبی از «بایدها» میرسیم که میگوییم «برای حلشدنِ مشکلات الّا و بالله باید این بایدها انجام شود»… اما میبینیم آن بایدها با زندگیِ واقعی نمیسازد و ما نمیدانیم و نمیتوانیم… پس ناامید میشویم… و خودمان را در بنبست مییابیم…
اما قضیه این است که این قدر روابط منطقی بین امور در عالَم نیست… یعنی گاهی از ناکجا و بدون منطق و «مِن حیث لایحتسب» چیزی برون میآید و مشکلی را حل میکند… و از دیگر سو فرض کنیم کلّ امور با هم روابط منطقی دارند؛ مگر ما چه قدر همان روابطِ امور را درست میفهمیم و مشکلات و راهِ حلها را درست مییابیم…؟ شناخت ما از این اوضاع پر از خطاست و چه بسیار که راهکارها را غلط میشناسیم و حتّی گاهی چاه را به جای راه و بنزین را به جای آب تشخیص میدهیم…
همان که مولوی گفت؛ در ببست و دشمن اندر خانه بود / حیلهٔ فرعون زین افسانه بود…
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیلهش دام بود
آنک جان پنداشت خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینهکش
وانک او میجست اندر خانهاش
دیدهٔ ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امر «اهبطوا» بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للإلٰه
آنکه او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
پس عالَمی هست که در آن «آنچه باید کرد» مهم است! و در نتیجه «یافتن و تشخیصِ آنچه باید کرد» نیز در آن مهم میشود! و البته دیگر خدایی انضمامی و پدیداری در این بین جایی ندارد… در اینجا دیگر تنها مشاوران و دانشها یاری میدهند در تشخیص آنچه باید کرد و قدرتها و توانشها یاوری میکنند در مبادرت به آنچه باید کرد… در اینجا حتی اگر به کتاب خدا هم مراجعهای شود، تنها به مثابهٔ منبعی از دانش برای تشخیص کارِ درست و آنچه باید کرد است و ما را مهیای یافتن انضمامی خدا نمیکند و با این نحوه نسبتگرفتن، کلام خدا نیز برای ما چیزی جز حجابی بر خدا نمیشود…
در عالَمِ «آنچه باید کرد»، انسان تنهاست و خدایی را نمیتواند انضمامی در کنار خودش بیابد، چراکه خود عهدهدار «تشخیص» و «عمل و اثرگذاری» شده و چه بسا میبیند از عهدهٔ این کار برنمیآید… پس در این بین تنها یک خدای ذهنی خواهد داشت که آن خدا باید آنگونه که آن شخص میخواسته قضیه را برای او، هم روشن میکرده و هم او را در انجامش موفق میداشته… و آن هنگام که میبیند آن خدای ذهنی این کارها را نکرده و نمیکند، خدا را به عنوان یکی از مقصّرهای قضیه میبیند و عمیقاً از او در ذهنش شِکوه و گله میکند… آری، در عالَمِ «آنچه باید کرد»، تو هم عهدهداری و هم تنها، پس وقتی نتوانی از عهدهٔ آنچه باید بکنی بربیایی، به قبض و تنگنایی از جنسِ یک بنبست دچار میشوی!
اما عالَمِ «آنچه میتوان کرد»، عالَمی خدایی است…
در عالَمِ «آنچه میتوان کرد»، انسان عجزی را در خودش یافته و از سودای تشخیص روابط منطقی امور و تشخیص راهِ چارهٔ هر چیز خارج شده، و میفهمد گاهی همهٔ علل و عوامل یک چیز مهیاست اما آنچه باید رخ دهد، رخ نمیدهد و گاهی به ظاهر مهیا نیست و رخ میدهد…
…
… I بخش ۲ از ۳ I
در این عالَم گویا انسان میفهمد که سرِ رشتهٔ امور نه چندان به دستِ اوست و نه چندان به دستِ دیگران… میبیند هر قدر هم فکر کند، علّتها و سرچشمهها را چندان نمیتواند تشخیص دهد و حتی اگر هم تشخیص دهد، نمیتواند آنها را تدارک کند…
اینجاست که نهتنها به التماس و دست به دامنیِ این و آن و مشاوران و مدعیانِ راهکارها نمیافتد تا راهکاری جلوی پایش بگذارند، بلکه اگر خودِ آنها نیز پیش آیند چندان امیدی به آنها نمیبندد و منتظر است تا از جای دیگری دوایش کنند…
اینجا چه قدر این بیت خواجه درخشنده میشود:
دردم نهفته بِهْ ز طبیبانِ مدّعی
باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند
چون حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن بِه که کار خود به عنایت رها کنند
(چه قدر قشنگ گفته لعنتی!)
میدانید؛ تعارف که نداریم همهٔ ما به قول خودمان بدبختیهایی داریم و مشکلاتی، اما مدام فکر میکنیم که هر کدام از آنها یک راه چارهای دارند که هنوز نیافتیمش و مدام در صددِ گشتن به دنبالِ آنهاییم… پس به التماس و دستبهدامنیِ هزار کس و ناکس میافتیم که مگر چارهٔ یکیشان کارهای شود و اثری بگذارد… و از همین پندار که «راهکارِ گمشدهای هست که نیافتیم و نمییابیمش» جهنمی برایمان درست میشود…
اما گویا یک سری راهِ چارهٔ خاص و متعیّن که گم شدهاند و رابطهای منطقی بین آنها و مشکلات وجود دارد، در کار نیست… گویی راهِ چاره همین یأس از راهِ چارههای منطقیست… و آنگاه چه میمانَد برای ما جز رو کردنِ به غیب؟ که: باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند…
اما نکند فکر کنی این یأس از راهکارها و این رو کردنِ به غیب یک گزینه است که همیشه روی میز است و به راحتی میتوانی آن را انتخاب کنی و به خود بگویی «خب پس دیگر به این راهکارها امید ندارم و به غیب امید دارم!»، نه! اگر اینگونه بود که دیگر خودِ این، یک راهکارِ متعیّن میبود که الآن درحالِ بررسیاش بودیم و من هم یکی از آن طبیبانِ مدّعی بودم… نه… این یأس و این رو کردنِ به غیب، یک پندار نیست که هر لحظه قابلِ ساختن باشد، بلکه یک موقعیت وجودی است… این موقعیت نیز از غیب برایمان پیش میآید…
نمیدانم چه میگویم… اما «آنچه میتوان کرد» دلم را بُرده… دلم را بُرده و این همه سخن گفتم تا به همین «آنچه میتوان کرد» برسم… پس بگذار با شیرینترین و سروسادهترین نمونه و پدیدهای که کامم مدام از یادکردنش شیرین میشود شروع کنم؛ «نذر»!
میدانی «نذر کردن» دیگر «کاری که باید کرد و رابطهای منطقی با مشکل دارد» نیست، دقیقاً و فقط «آنچه میتوان کرد» است! بیهیچ ادّعای رابطهٔ منطقی با مشکلاتمان… و تنها با انتظار و چشمِ امیدی لرزان به سوی غیب… و چه قدر شیرین است و حضور خدا و صدای قدمهایش در آن حس میشود…
آری، داستانِ نذر، داستانِ مادری است که بچهاش رفته یک جای دور و احتمالاً خطرناک، و دلِ این مادر تاب نمیآورد که این همه خطر او را احاطه کرده باشد! او مدّتی خود را دلداری میدهد که چیزی نمیشود اما پس از مدتی دلشوره رهایش نمیکند و میفهمد که نه پسرش، نه پولش، نه دیگر آدمها، نه «مراقبِ خودت باش»گفتنها و نه هیچ عاملِ دیگری نمیتواند از پسرش مراقبت کند! به این «فکر» نمیکند، بلکه این را «مییابد»! هر کاری که باید بکند تا پسرش محفوظ بماند را مرور میکند و میبیند که نه! فایده ندارد و پسرش آماج خطرهاست… عجب… در این نقطه… رو به غیب میکند… و از او انتظار میکشد… و میبیند که تضمینی هم نمیتواند از این غیب بگیرد… و تنها میتواند از آن دلبری کند… به دستهایش نگاه میاندازد و کاری بیربط را که آن را «میتواند بکند» مییابد و همان را نذر میکند… تا مگر دلی از غیب ببرد… و مگر یک آش پختن چه ارتباط منطقیای با حفظ فرزندش دارد و چه تضمینی در این بین وجود دارد…؟ هیچ… و خدا با همین «هیچ»، پدیدار میشود…
پس میدانی؛ من دلم میخواهد برای آش نذری پختنِ آن پیرزن جایگاه والاتری قائل باشم و به آن امیدوارتر باشم و آن را رسانندهتر بدانم تا هزار ادّعای کَرکنندهٔ راهکار موفقیت از جانب هزار دکتر و حجتالاسلام با صد مدرک دکترا و رزومهای به درازای دیوار چین!
…
… I بخش ۳ از ۳ I
بگذار اکنون نظری به آیات ۹۷ تا ۱۰۰ سورهٔ نساء بیندازیم؛ فرشتگان به آنها که به خود ظلم کردهاند میگویند: در چه حالی بودید؟ میگویند: ما در زمین ضعیف و ضعیفشمردهشده بودیم!
میدانید؛ احوال این آدمها مثل احوال همان عالَمِ «آنچه باید کرد» است؛ هر دو خودشان را در بنبستی احساس میکنند. گویی اینان مدام به خودشان میگویند: فلان چیزها «باید» بشود که البته ما طبق شرایطِ حاکم نسبت به آنها ضعیفیم و خلاصه وضعیت بنبست است و نمیشود!
فرشتگان میگویند: مگر زمین خدا گسترده نبود؟! که هجرت کنید؟!
این سخنِ فرشتگان چه قدر بوی «آنچه میتوان کرد» میدهد، با عطری از توکّل و امید به گشایشی از سوی خدا و نه از سوی کارهای ما… و چه قدر انتظار و چشم به سوی عدم نگه داشتن در دلِ هجرت نهفته است!
سپس میفرماید: هر کس در راه خدا هجرت کند، در زمین اقامتگاه و سرپناههای بسیار و سعه و گشایشی خواهد یافت!
إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ ۖ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا ۚ فَأُولَٰئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖ وَسَاءَتْ مَصِيرًا ﴿٩٧﴾
إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ لَا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَلَا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا ﴿٩٨﴾
فَأُولَٰئِكَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُورًا ﴿٩٩﴾
وَمَنْ يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً ۚ وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿١٠٠﴾
۲۷و۳۰و۳۱/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اباالفضله گل ایله عنایت آتام اوغلی
ایدوم بیرده جمالون زیارت آتام اوغلی
ای پسرِ پدرم! بیا و به اباالفضل عنایتی کن…
تا من بار دیگر صورت زیبای شما را زیارت کنم…
@mosavadeh
📜 بعد از این، دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(در امتدادِ این نوشته)
— گفت: مگر از «آنچه میتوان کرد» دم نزدیم و نگفتیم راه، «آنچه باید کرد» نیست و باید به سوی آنچه میتوان کرد روی بیاوریم. پس جوابِ من را بده؛ گاهی هیچ کاری نمیتوان کرد! اینجا چه باید کرد؟ هیچ کاری نمیشود… پس این حرفِ تو نیز بنبست است!
— گفتم: نه! داری به عالَمِ «آنچه میتوان کرد» از همان عالَمِ «آنچه باید کرد» که در آن هستی مینگری! این طور نکن که در یک عالَم بنشینی و یک عالَمِ دیگر را ترجمه و تفسیر کنی! اصلاً معنیِ «عالَم» همین است و به همین خاطر این واژه را به میان آوردیم… عالَم یک موضوع و پندار جدید در همین عالَم نیست، بلکه یک مناسبات و موقعیت وجودیِ دیگر است که باید در آن قرار بگیری نه آنکه به آن فکر کنی… آری، ما فهمیدهایم که این عالَمی که در آن قرار گرفتهایم بوی تعفّن میدهد نه اینکه این موضوعی که در این عالَم در برابرمان است متعفّن شده باشد و با عوض کردن موضوع این تعفّن برطرف شود… یعنی ما فهمیدهایم در این عالَمی که در آن قرار داریم که عالَمِ «آنچه باید» است و «نسخهها» در برابرِ ما قرار دارند، قضیه این نیست که یک نسخه جواب نمیدهد و یک نسخه جواب میدهد و ما باید نسخهای که جواب نمیدهد را کنار بگذاریم و سراغ نسخهای که جواب میدهد برویم؛ نه! اساسِ این عالَمِ «نسخهها»ست که جواب نمیدهد! و گویا گمشدهای در کار است که در این عالَم یافت نمیشود… پس نباید تنها نسخه را تغییر داد، بلکه باید عالَم و مناسباتمان دگرگون شود…
این حرفهای تو هم نشان میدهد به عالَمِ «آنچه میتوان کرد» نیز از طریقِ عالَمِ «آنچه باید کرد» -یا بگو عالَمِ «نسخهها»- نظر انداختهای و فکر کردهای «آنچه میتوان کرد» نیز یک نسخه و «یک کاری که باید کرد» است که باید سریع بروی و شروع کنی به انجامش تا مشکلت حل شود و زندگیات بهسامان گردد! اینکه میگویی «گاهی هیچ کاری نمیتوان کرد، پس چه کنیم؟» یعنی هنوز دنبالِ نسخهای و واردِ عالَمِ «آنچه میتوان کرد» نشدهای…
پس بیا و واردِ این عالَمِ شو!
— گفت: چگونه واردِ این عالَم شوم؟
— گفتم: نمیتوانی تدارک خاصّی برای این امر ببینی… یعنی کارِ خاصّی نیست که اگر انجامش دهی به خاطرِ اثرات منطقی و معلولهای آن کار، تو در این عالَم وارد شوی! هرگاه از جوییدن نسخهها و تلاش برای تدارکِ آنها بیرون آمدی و فهمیدی که با نسخهها و کارهای محصّل و معیّنی واردشدنِ در این عالَم رخ نمیدهد، آنگاه به «انتظارکشیدن» برای این عالَم خواهی رسید! و این انتظارکشیدن همانا و ورود در این عالَم همانا!
گوهر و جنسِ عالَمِ «آنچه میتوان کرد»، انتظار نسبت به غیب است و انتظار را چگونه میشود تدارک کرد و آیا روش خاص و علّت معیّنی دارد؟ نه… رخداد است! مثل سبزشدن یک دانه! تو میتوانی خاک رویش بریزی و آب به آن بدهی، امّا سبزشدنش یک رخداد و دگرگونی است که دستِ تو و معلولِ هیچ یک از آب و خاک نیست! تو هم شاید متنهایی را بخوانی و گفتوگوهایی کنی تا این «انتظار» برایت زنده شود، امّا هیچ کدام از این سخنها علّتِ حاضرشدنِ آن انتظار نیست. انتظار مانند پرندهای از ناکجا میآید و در دامنت مینشیند…
سایهای بر دلِ ریشم فکن ای گنجِ روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
من به سرمنزلِ عنقا نه به خود بردم راه
قطعِ این مرحله با مرغ سلیمان کردم
که گفت:
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود
جدّی… این همه احتیاج ما به او و استغناء او از ما و در عین حال لطفش به ما، که در واژه واژهٔ شعر حافظ موج میزند، چیست… اگر همین نیست… که «او» در دسترسِ ما نیست و دسترسی به او جز رخداد نیست… و این رخداد نیز پس از فهمیدنِ عدم دسترسی است… بگذار ساده بگویم: این همان وقتی است که دستِ تسلّطت را به سوی قامتِ او میکشی اما دستت به او نمیرسد، و آن قدر دستت بالا میرود که میچرخد و از دستِ تسلّط به دستِ گدایی بدل میشود… حافظ قدش را تا آخر کشیده و دستش نرسیده که «سرو» از دهانش نمیافتد…
سروِ چمان من چرا میلِ چمن نمیکند
همدمِ گل نمیشود یاد سمن نمیکند
دی گلهای ز طُرّهاش کردم و از سر فُسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکند
عجب که شهریار هم همین گله را داشته و دستش به جایی نرسیده:
شب همه بیتو کار من شِکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردن است
از غمِ خود بپرس کو با دل ما چه میکند
این هم اگر چه شِکوهٔ شحنه به شاه کردن است
عجب… چه دسترسیای به این سرو است؟ هیچ…
بعد از این دستِ من و دامنِ آن سرو بلند
که به بالای چَمان از بُن و بیخم برکَنْد
حاجتِ مطرب و می نیست تو بُرقع بگشا
که به رقص آوَرَدَم آتشِ رویت چو سپند
…
… I بخش ۲ از ۲ I
گفتم اسرارِ غمت هر چه بُود گو میباش
صبر از این بیش ندارم، چه کنم تا کی و چند؟
منِ خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زند بر لبِ آن قصر بلند
— مبهوت ماند و تنها گفت: عجب…
— بعد از مدتی گفت: گویی باز هم حرف داشتی؛ دیگر چیزی نمیگویی؟
— گفتم: فبأیّ حدیثٍ بعده یُؤمنون…؟ زبانم بند میآید، دیگر داریم خودش را میبینیم؛ وقتی خودش حاضر شده، دیگر چه بگوییم…
— گفت: سورهٔ عبس را بخوانیم…؟
— گفتم: باشد، بخوانیم…
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
عَبَسَ وَ تَوَلَّىٰ ﴿١﴾
چهره در هم کشید و روی گردانید،
أَنْ جَاءَهُ الْأَعْمَىٰ ﴿٢﴾
از اینکه آن مرد نابینا نزد او آمد!
وَ مَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّىٰ ﴿٣﴾
تو چه میدانی شاید او پاک و پاکیزه شود
أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرَىٰ ﴿٤﴾
یا متذکّر گردد و آن تذکر او را سود دهد؛
أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَىٰ ﴿٥﴾
اما کسی که خود را ثروتمند نشان میدهد
فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّىٰ ﴿٦﴾
تو به او روی میآوری
وَ مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّىٰ ﴿٧﴾
در حالی که اگر او نخواهد خود را پاک کند تکلیفی بر عهدهٔ تو نیست؛
وَ أَمَّا مَنْ جَاءَكَ يَسْعَىٰ ﴿٨﴾
و اما آنکه شتابان نزد تو آمد
وَ هُوَ يَخْشَىٰ ﴿٩﴾
در حالی که میترسد،
فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّىٰ ﴿١٠﴾
تو با رویگردانی از او به دیگران میپردازی.
كَلَّا إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ ﴿١١﴾
نه! اینگونه نیست! بی تردید این آیات قرآن مایهٔ ذکر است
فَمَنْ شَاءَ ذَكَرَهُ ﴿١٢﴾
پس هرکه خواست از آن متذکّر میشود،
فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ ﴿١٣﴾
در صحیفههایی است ارزشمند
مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ ﴿١٤﴾
بلندمرتبه و پاکیزه
بِأَيْدِي سَفَرَةٍ ﴿١٥﴾
در دست سفیرانی
كِرَامٍ بَرَرَةٍ ﴿١٦﴾
بزرگوار و نیکوکار.
قُتِلَ الْإِنْسَانُ مَا أَكْفَرَهُ ﴿١٧﴾
مرگ بر انسان؛ چه قدر ناسپاس است!
مِنْ أَيِّ شَيْءٍ خَلَقَهُ ﴿١٨﴾
او را از چه چیز آفریده؟
مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ ﴿١٩﴾
از نطفهای آفریده است، پس به او حد و اندازهای داد.
ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ ﴿٢٠﴾
آنگاه راه را برایش آسان ساخت.
ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ ﴿٢١﴾
سپس او را میراند و در گور نهاد،
ثُمَّ إِذَا شَاءَ أَنْشَرَهُ ﴿٢٢﴾
و سپس چون بخواهد او را زنده میکند.
كَلَّا لَمَّا يَقْضِ مَا أَمَرَهُ ﴿٢٣﴾
این چنین نیست! هنوز آنچه را به او دستور داده به جا نیاورده است.
فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَىٰ طَعَامِهِ ﴿٢٤﴾
پس انسان باید به خوراکش با تأمل بنگرد
أَنَّا صَبَبْنَا الْمَاءَ صَبًّا ﴿٢٥﴾
که ما آب فراوانی فرو ریختیم.
ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا ﴿٢٦﴾
سپس زمین را از هم شکافتیم.
فَأَنْبَتْنَا فِيهَا حَبًّا ﴿٢٧﴾
پس در آن دانههای فراوانی رویاندیم،
وَ عِنَبًا وَ قَضْبًا ﴿٢٨﴾
و انگور و سبزیجات،
وَ زَيْتُونًا وَنَخْلًا ﴿٢٩﴾
و زیتون و درخت خرما،
وَ حَدَائِقَ غُلْبًا ﴿٣٠﴾
و بوستانهای پر از درخت تناور و بزرگ
وَ فَاكِهَةً وَ أَبًّا ﴿٣١﴾
و میوه و چراگاه
مَتَاعًا لَكُمْ وَ لِأَنْعَامِكُمْ ﴿٣٢﴾
تا مایهٔ برخورداری شما و دام هایتان باشد.
فَإِذَا جَاءَتِ الصَّاخَّةُ ﴿٣٣﴾
پس زمانی که آن بانگ هولناک و مهیب در رسد،
يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ ﴿٣٤﴾
روزی که آدمی فرار می کند، از برادرش
وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ ﴿٣٥﴾
و از مادر و پدرش
وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ ﴿٣٦﴾
و از همسر و فرزندانش
لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ ﴿٣٧﴾
در آن روز هر کسی از آنان را کاری است که او را به خود مشغول میکند
وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ ﴿٣٨﴾
در آن روز چهرههایی درخشان و نورانی است
ضَاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ ﴿٣٩﴾
خندان و خوشحال
وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْهَا غَبَرَةٌ ﴿٤٠﴾
و در آن روز چهرههایی است که بر آنان غبار نشسته
تَرْهَقُهَا قَتَرَةٌ ﴿٤١﴾
سیاهی و تاریکی آنان را فرا گرفته است
أُولَٰئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ ﴿٤٢﴾
آنان همان کافران بدکارند.
#گفتوگوی_درونی
شبِ ۲/۷/۱۴۰۲
📜 خودفروشی، دروغ، ایدئولوژی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(تنها آنها که خودشان را روایت میکنند راستگویند و این خودفروشی نیست. و آنها که از چیزهایی که ندیدهاند سخن میگویند دروغ میگویند؛ دیگر فرقی ندارد چه میگویند.)
— میگوید: چرا این قدر از خودت حرف میزنی؟ هر چه میخواهی بگویی شروع میکنی یک داستان یا چیزی مربوط به خودت را گفتن…
— میگویم: چه کنم… چاره چیست…
خدا شاهد است که نمیخواهم از خودم سخن بگویم… خودم را بریء نمیکنم و بیخطا نمیدانم… اما اینکه میبینی هر چه میگویم مربوط به خودم است، از سرِ این است که میخواهم دروغ نگویم… و میدانی دروغ چیست؟ دروغ، گفتنِ هر چیزی است که انسان ندیده… و خب من هر چه دیدم ربطی به خودم داشته و درونِ خودم بوده… میدانی؛ من هم میتوانم از آسمان هفتم سخن بگویم اما اگر بگویم دروغ است و مگر من آسمان هفتم را دیدهام…؟
به قول خواجه:
آیین تقوا، ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بختِ گمراه
پس بگذار من به دروغ از چیزها سخن نگویم که خودم هم باورم شود آنها را دیدهام…
من که آنها را هنوز ندیدهام، اما بگذار لااقل این یک مانع و حجاب که «خیال کنم آنها را دیدهام» برایم نباشد تا شاید روزی به رؤیت آن چیزها مشرّف شوم…
— میگوید: عجب… راست میگویی… با این حساب، آنها که دربارهٔ خودشان سخن نمیگویند، همه دروغگویند… و چه بسا خودفروش… و آنها که تنها از خودشان روایت میکنند، به این معنا که تنها از آنچه دیدهاند سخن میگویند، نزدیکترینها به راستی و راستگوییاند…
— میگویم: آری، آنهایی که میگویی خودشان را روایت نمیکنند، همان «ایدئولوگ»هایند…
کتابی را دیدم با نامِ «فلسفه، ایدئولوژی و دروغ» که مثل باقی کتابهای نویسندهاش هنوز آن را نخواندهام و دقیق نمیدانم چه گفته… بار اول که دیدمش پیش خودم گفتم: «خداییاش، ایدئولوژی چه ربطی به دروغ دارد؟! یحتمل باز رطب و یابس را به هم بافته… ایدئولوژی یعنی چه دیدی به زندگی داشته باشی و دروغ هم یعنی خلافِ آن دید و آن چه در زندگی میبینی بگویی… و خلاصه این دو کاری به هم ندارند… و تو میتوانی ایدهای درست دربارهٔ عالَم داشته باشی اما خلافِ آن را بگویی…»
اما میدانی؛ -نمیدانم آن نویسنده چه گفته ولی- اکنون میفهمم که ایدئولوژی به حکمِ ایدهبودنش دروغ است… و دیگر فرقی ندارد که چه بگوید و فیالمثل بگوید خدا هست یا بگوید نیست…
— میگوید: اوه! اینگونه که همه چیز از هم گسسته میشود! و نَسَقِ درستی و نادرستی رها میگردد…
— میگویم: آری ، اما عجبا؛ مگر بدتر از عالَمِ ایدئولوژی هم میشود؟ که به «درستی و نادرستی» نظم و جایگاه مستقر و محکم و ویژهای داده… اما… آن دو را شبیهِ هم کرده…!! هر دویشان شدهاند یک ایده! مگر گسستگی از این بالاتر نیز هست؟! مگر حق و باطل جایی بیشتر از عالَمِ ایدئولوژی هم میتوانند بیمعنا و شبیهِ هم بشوند…؟!
— میگوید: عجب… پس اتفاقاً در عالَمِ ایدئولوژی است که نَسَقِ حق و باطل از هم گسسته میشود! دو چیزند با روحی یکسان تنها با شکلی متفاوت… چه شعبدهای!
— میگویم: آری، گویی چوبِ ایدئولوژی دو سر نجس است… و خدایش هر چه باشد، خدا نیست…
— میگوید: بگذار از خواجه بخوانم؛
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوتنشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علمالیقینی
#گفتوگوی_درونی
نیمهشبِ ۲/۷/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 دکّانِ «درست»هایی جدید،
یا سرایِ پاسداشت و دعوت به وجود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#گفتوگوی_درونی
— میگویم: میخواهم از اینجا بروم… نه که خیال کنی جسمم را از مکانش خارج کنم و جسمم مدتی نباشد تا شاید مظلومنمایی کنم و آدمها مدام از هم بپرسند فلانی کجاست… گور پدرشان… من جسمم اینجا هست اما دیگر حضور ندارم!
— میگوید: عه! چرا…؟ اینجا به این خوبی…
— میگویم: میدانی من چه شد که به اینجا آمدم و اینجا را خانهٔ خود دیدم؟ وقتی دیدم اینجا وجود را پاس میدارند! و به هستیهای دروغین تن نمیدهند! حاضرند هزار سختی بکشند و حتی سخنی نداشته باشند اما به خود و دیگران دروغ نگویند…
— میگوید: مگر الآن چنین نیست؟
— میگویم: چرا…
— میگوید: پس چه مرگت است؟!
…
… I بخش ۲ از ۳ I
— میگویم: مدتهاست خودم را در اینجا نمییابم و در اینجا حضور ندارم… اینجا همانطور است که بود؛ من نسبتم را با آن گم کردهام… به همین خاطر است که هزار بار هم بگویی بمان! من میگویم بگذار از اینجا بروم تا اتفاقاً بتوانم اینجا را دوباره پیدا کنم…
— میگوید: حالا خیال کردهای بروی کارَت درست میشود؟!
— میگویم: چرا فکر میکنی میگویم همین که بروم کار درست میشود و این، یک دکمه است که اگر آن را بزنم، نسبتم اصلاح میشود! نه! من به همان حکمی میروم که آیهٔ هجرت گفت…
إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ ۖ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا ۚ فَأُولَٰئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖ وَسَاءَتْ مَصِيرًا ﴿٩٧﴾
وَمَنْ يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً ۚ … ﴿١٠٠﴾
— میگوید: توهمی فکر میکنی!
— میگویم: آری شاید توهمی فکر میکنم! اما میدانی؛ راهرفتن من الآن پرداختن و رهانکردنِ همین توهم است…
و میدانی؛ بگذار درِ گوشی به تو بگویم؛ من از وقتی که پای همین توهم ایستادم و باز رهایش نکردم، حضورم را باز یافتهام…
من آن روز که به اینجا آمده بودم؛ درست و غلطی نداشتند و خودشان و نسبتهای بینشان را درست و دیگر نسبتها را غلط نمیدیدند؛ وجودِ آدمها را میدیدند و همان چیزی که آدمها هستند و راهی که قرار است بروند را درست میدیدند! آن روز اینجا توهمها دیده نمیشد، حرکت و وجودی که در آن چیزِ ولو بهظاهر وهمی بود دیده میشد… الآن هم همین است، اما گاهی فراموش میکنیم…
— میگوید: نه! اشتباه میکنی!
— میگویم: شاید! اما به چشمِ دیگری اشتباه نمیکنم!
شاید اینجا اختلاف داشته باشیم اما مگر نگفت اختلافُ امّتی رحمة! اگر آن نسبتی که پیامبر در «امّتی» به آن نظر داشت، بین ما باشد، اختلافهای ما رحمت است و محلّ حضور خدا… یعنی ما با همین اختلافها حضور و وجود پیدا میکنیم! یعنی اینجا ما ذیلِ یک ایدئولوژی و نگاهِ واحد در نمیآییم و خودمان را نورمالایز و عادیسازی و مطابقِ یک سری استانداردها نمیکنیم… من از همه جا فرار کردم، چون یک ایده و نگاه واحد را به آدمها تحمیل میکردند! حال تو دوباره میخواهی به من بگویی اشتباه میکنم و جورِ دیگری دیدن درست است…؟ اگر اینجا از امروز قرار بر این شده، من باید بروم…
— میگوید: پس باز هم قضیه را نفهمیدهای! و نفهمیدهای اوسّا کیست و ما در چه عهدی با هم هستیم…
— میگویم: ببین! اگر عهدی که میگویی در آن هستیم «اخلاقیبودن» و «مراعات کردنِ گزارهای و ترحمآمیز همدیگر» است، خداحافظ! من مدتهاست دست از این عهد شستهام و دیگر نمیخواهم در آن باشم…
و اما اوسّا؛ میدانی؛ من دقیقاً از چند روز پیش که اختلافم با او را جدّی گرفتهام، احساس میکنم او را یافتهام! و همدیگر را ملاقات کردهایم!
من عظمتی را در راهی که اوسّا میرود یافتم پس با او همراه شدم… اما میدانی؛ این راه هم شد دکّانِ جدیدی که خودم را در برابرِ آن باختم و شدم هوادارِ آن… امّا از وقتی هوادار شدم، چیزی از من نماند جز یک کالبد و یک پادو…
— میگوید: اگر به قولِ خودت این راه عظمت دارد، پس چرا نمیمانی…؟
— میگویم: بحث بر سر نسبتِ ما با این راه عظیم است نه خود این راه!
من آن ابتدا دست از همهٔ جهان شسته بودم و دیگر عنوانِ «درست» را از همه چیز کَنده بودم… آمدم در اینجا و بیآنکه خودم را باخته باشم و تعارفی داشته باشم، حقیقتی عظیم را یافتم… پس به آن معترف گشتم و با آن همراه شدم…
اما پس از مدتّی میبینم اینجا هم شده دکّانِ «درستِ» جدیدم! و خودم را در قبالش باختهام…
میدانی؛ باید تعارفها را کنار بگذاریم و اختلاف نگاههایمان را جدّی بگیریم… نه برای آنکه دعوا کنیم، بلکه برای آنکه «باشیم»! همان چیزی که به خاطرش از همه جا فرار کردیم و به اینجا آمدیم…
آری؛ ایمان، اگر هر لحظه با کفری همراه نباشد و تعارفی در آن باشد، تنها کالبدِ ایمان از آن باقی میماند!
میدانی؛ چند شب پیش یکی از رفقا با اوسّا دعوا میکرد، به وضوح حرفش اشتباه بود! و اوسّا هم همین را به او گفت! من در دلم به آن شخص گفتم: «اشتباه میگویی! امّا نازِ شستِ اشتباهت که درست است! چرا؟ چون تو الآن همین اشتباه هستی و باید این دعواها را بکنی و با همین دعواها حضور داری!»
میدانی؛ من از وقتی در اینجا مُردم که اینجا را جای درستی دیدم و رفتم در تعارف! بگذار بار دیگر به اینجا کافر شوم و بگویم هیچ خبری در آن نیست!! هرچند هزار «نفهمیدی» از آدمها سمتم روانه شود، اما بگذار من این «نفهمیدی»ها را از سرِ نفهمیدنشان بدانم…
اینجا تا وقتی برای من خانه است که مرا در تعارف فرو نبرد و یک ایده و طرح درست در آستین یا پستویش نداشته باشد…
…
… I بخش ۳ از ۳ I
— میگوید: نمک خوردی و نمکدان شکستی؟
— میگویم: اتفاقاً حس میکنم نمکدان را از شکستن حفظ کردهام…
اگر فکر میکنی این حرفها ذرّهای در مقامِ نقد و خدشه به این خانه و سرا یا اوسّا بود، اشتباه میکنی! که من هنوز هم جایی برای رفتن ندارم جز اینجا! و جایی حتی نزدیک به اینجا هم ندیدهام…
اینها گفتوگویی درونی بود برای بازیافتنِ نسبتم…
— پس از مدّتی ادامه میدهم:
نمیخواهم سرت را درد بیاورم، اما باید فکر کنیم ما قرار بود پاسدار وجود باشیم یا دوباره ایده و دکّانِ جدیدی از درستها بسازیم تنها با چهارتا واژهٔ به ظاهر عمیقترِ «افق» و «وجود» و…؟
کسی که پاسدار وجود است و فهمیده آنچه گم شده، وجود و حضور چیزها و آدمهاست، دلنگرانِ درست و غلط راهرفتنها و درست و غلط فهمیدنها نیست… دلنگرانِ رفتنهاست… و بله؛ رفتن با فهمیدن و نفهمیدن آدمها بینسبت نیست، امّا گاهی این بهانهای میشود تا ما با رفتن نیز نسبتی ایدئولوژیک بگیریم و آدمها را دلنگرانِ درست و غلطها کنیم…
گاهی یک آدم با یک سری توهّم طرف است و کسی که دلنگرانِ ایدهها و درست و غلطهاست آرزو میکند که کاش آن شخص دیدِ دیگری به زندگی داشت و در فلان طرح و ایده حاضر میشد!
و عجبا! مگر نسبت ما با آدمها همین نیست؟! کاش با خود بیتعارف باشیم… کجای ما وجودبین است؟ ما اگر هم با شخصی که به سمت توهمی یا بگو نادرستی میرود روبهرو شویم، میگوییم: «برو تا سرت به سنگ بخورد، بدبخت!» و نمیدانم آیا این نسبتی وجودی گرفتن است…؟ و هیچ چیزی در خودِ حرکتِ او نمیبینیم؟ بیخیال… چه میدانم… بیا بیشتر به این فکر کنیم…
اوسّا هم در نظر من وقتی اوسّاست که شاگردها و رفقایی داشته باشد که از خودِ او عبور کنند و با او اختلاف نظر داشته باشند… و دقیقاً با همین اختلاف حضور پیدا کنند و با او رفاقتشان را بیابند…
و اصلاً میدانی؛ اینکه اوسّا بشود «حاجآقا»ی ما و ما هم همه شبیهِ او بشویم، دیگر چه اوضاعی میشود…؟ امکانهای این سرای ما دقیقاً در همین اختلافها و نبودنِ بیلبورد یک طرحِ «درست» بر سرِ این سراست که پیدا میشود و کسی که اختلافی با اوسّا دارد، امکانی را پدید میآورد…
میدانی؛ «تفکر»ـی که از آن دم میزنیم چیست؟ اگر مقصود ایدهها و نقاشیها و یک سری چیز درستِ دیگر است تنها با ظاهری خیلی عمیقتر؛ خداحافظ! من ترجیح میدهم جوجهلاتِ سرِ محل باشم تا متفکر… میدانی چرا؟ چون به گمانم آن جوجهلات میتواند با هممحلهایهایش در محبّت و نسبتی وجودی باشد و راستِ همانها وجود داشته باشد… اما آدمی که مدام دلنگرانِ درست و غلطهاست و با ضرب و تقسیمِ چیزها زندگی میکند، نه؛ ممنون…
گمشدهٔ من نسبتی وجودی با چیزها گرفتن است که جلوههایش محبّت و رفاقت و دلدادن است… و خدا و دین را هم در همین نسبت میجویم که گفت: «هل الدین الّا الحب»… من دنبالِ تولّی و تبرّیام… میخواهم دوست و دشمن داشته باشم… دوست و دشمنِ قلبی نه ذهنی… میخواهم کارها را چون با آنها رفیقم و دلی در گروشان دارم انجام دهم نه چون درستاند…
و میدانی این دوست و دشمنها را چه کسی تعیین میکند؟ نگاه و دیدِ من… و همینجاست که پای این دید ماندن سخت میگردد، چراکه قضیه شبیهِ منیّتها و خودمحوریها میشود…
#گفتوگوی_درونی
شبِ ۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh