eitaa logo
چرک‌نویس
126 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
یک شمع اگر می‌سوختی صد شمع از او افروختی چون صحبتِ پیغمبران همه‌مان دنبال چاره‌ای هستیم تا بدون اینکه بسوزیم، راه را ببینیم و بنماییم؛ حال آنکه انسان، شمع است و تنها راهی که از شمع نور ساطع شود و راه روشن گردد، سوختنش است… انسان که بسوزد، نور حاضر می‌شود…
💠 فهرست کانال (۱) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (برای سهولت خوانش نوشته‌های پیشین، یا مراجعه به آن‌ها) 📜 ۱. ما چرک‌نویس‌هایمان هستیم… [ + ] 📜 ۲. همه چیز هست؛ «هست» نیست… [ + ] 📜 ۳. خودباختگی در برابر حق یا تسلیم‌شدن در برابرش؟ [ + ] 📜 ۴. نمی‌خواهم وکیل‌مدافع چیزی باشم… [ + ] 🎧 ۵. حق با ورود ما مغشوش نمی‌شود؛ بلکه اگر ما خودمان را بهانهٔ حضور حق نکنیم، روزی به باطل لغزیده خواهیم شد؛ این درسِ کربلاست… [ + ] 📜 ۶. کسی را دیدم صبورانه به انتظار ایستاده بود؛ و همین کیمیایش بود و همین برایش کافی بود… [ + ] 📜 ۷. نوشته‌هایم را دوست ندارم، اما نوشتنم را چرا… [ + ] 📜 ۸. تفکر، یعنی در بیداری خواب‌دیدن! [ + ] 📜 ۹. در بزم مجلّل کباب‌های مهم پلاستیکی، داشت نان و پنیر ساده‌اش را می‌خورد… [ + ] 📜 ۱۰.‍ استدلال‌ها فریبنده‌اند! من امور را استشمام می‌کنم تا داستانشان را دریابم… [ + ] 📜 ۱۱. وقتی آثار متفکری را می‌خوانم، می‌دانم باید بمیرم تا شخصی و نگاهی نو در من متولد شود؛ و این تولّد، دردِ زایمان دارد… [ + ] 📜 ۱۲. چرا به نگاه هنری و شاعرانه نیاز داریم؟ چرا به شعر، داستان و سینما نیاز داریم؟ [ + ] 📜 ۱۳. کسی را دیدم که صبح تا عصر پول در می‌آورد، تا شب برود پیتزا بخورد؛ دیگری را دیدم که بدون پول صبح تا شب پیتزا می‌خورد… [ + ] 📜 ۱۴. دادگاهی را دیدم که سرسختانه عزم قضاوت و تصمیم بر حق داشت، برای همین مدام به شهود و مدارک و تحلیل‌ها می‌افزود، تنها یک اشکال داشت؛ قاضی نداشت… [ + ] 🎥 ۱۵. کربلا کجاست… [ + ] 📜 ۱۶. سخنِ حقیقیِ سخن‌ها در پسِ آن‌هاست… [ + ] 🎧 ★. چرا تنها با حضور در انقلاب اسلامی و پیداکردن شهادت به مثابهٔ نحوه‌ای از زندگی می‌توانیم به سمت آینده‌ای قدسی برویم؟ [ + ] 📜 ۱۷. لرزشِ مردمک‌هایی که نزدیک است از سنگینیِ آنچه می‌بینند، سیاه شوند… [ + ] 📜 ۱۸. کسی را دیدم که از متشابهات فرار نمی‌کرد؛ با تفکر و رؤیتِ محکمات، جنگ‌نکرده متشابهات را بی‌سلاح می‌کرد… و قلبش نمی‌لرزید… [ + ] 📜 ۱۹. داستان برعکس است؛ دست‌آوردهای ما از دستمان رفته؛ تنها چیزی که داریم، تمناها و آرزوهای جان ماست… [ + ] 📜 ۲۰. حال‌وهوای غم و غصه، ظاهرش تلخی و ناکامی، اما باطنش لذت‌جویی است! آری، همه چیز زیرِ سرِ داستان‌هاست؛ تو دوست داری چه داستانی را برای خودت تعریف کنی؟ [ + ] 📜 ۲۱. شهری را دیدم که آدم‌ها، کودکان نوپایشان را به خاطر زمین‌خوردن‌هایشان مسخره می‌کردند و به انزوا می‌کشاندند و صورت آن‌ها را با هر تلفظّ اشتباه کلمات با سیلی می‌نواختند… [ + ] 📜 ۲۲. زندگی‌های قابلِ تعویض [ + ] 📜 ۲۳. یادداشتی برای خود [ + ] 🎧 ★. وقتی بفهمیم برای رسیدن، چاره‌های ما کاره‌ای نیستند… [ + ] 🔸 بارقه‌ها در فهرست جا نگرفته‌اند؛ می‌توانید آن‌ها را با هشتگِ «» بیابید. 🔸 مطالبی که با نشانِ «★» مشخص شده، از نگارنده نیست؛ لکن معمولاً با جانش آمیخته شده یا در ایجاد نسخه‌ای متفاوت یا به‌کمینه رُفت‌وروب‌شده از آن دست داشته. ◀️ فهرستِ بعدی ◀️ @mosavadeh
گاهی حس می‌کنم معترف به حسینم، اما با حسین نیستم… آنگاه می‌فهمم عافیت و آسایش با همراهی حسین نمی‌سازد… آنگاه درمی‌یابم که باید سری، دستی، مالی، چیزی، در حد خودم بدهم تا در داستان وارد شوم… و از خیلِ آن سیاهی‌لشگرهای گریَندهٔ شاهد کربلا بیرون آیم و با حسین باشم… گرینده‌های بر حسین دو دسته‌اند: دسته‌ای بیرون از داستانش و شاهد کربلایش… و دسته‌ای رقم‌زنندهٔ داستان کربلا در هر زمانه‌ای و یاریگرش… ۱/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
رد می‌دهم؛ چیزی در برابر دیدگانم نیست، حضوری احساس نمی‌کنم، واژه‌ها بی‌معنی می‌شوند، ترس‌ها آمده‌اند و حاکم شده‌اند… همه چیز بی‌طعم‌ومزه شده… می‌خواهم تغییری ایجاد کنم… فکر می‌کنم آخر دنیاست و اگر کاری نکنم آخر دنیا باقی می‌ماند… می‌گوید: نمی‌خواد… این قدر به در و دیوار نزن… انصراف نده و به امید پیداکردن حضور فرار نکن… سراغ هزار و یک چاره نرو، چاره‌اندیشی فایده نداره… به قدرِ یک روز بی‌خیال باش و منتظر بمون… حضورت رو دوباره پیدا می‌کنی… کشتی‌شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را ۲/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 عجبا که ابراهیم نیز از جنگل‌ها بیرون رفت تا از بت‌ها و خدانمایان کناره بگیرد و خانهٔ خدا را در بیابان بسازد؛ گویی خانهٔ خدا در بیابان است و تنها آنجا می‌توان او را پیدا کرد! گویی تنها در بیابان می‌توان نماز را برپا داشت و نماز در جنگل‌ها نماز نیست! و تنها در بیابان است که دست‌ها رو به آسمان بالا می‌رود و از او خواسته می‌شود که به صحنه بیاید… و إلّا در جنگل‌های پُرثمر نیازی به حضور خدا نیست! آری، تنها در بیابانِ نبودِ ثمرات است که رزق را از خدا می‌خواهی و تنها در بیابانِ نبودِ زرق‌و‌برق‌هاست که خدا حضور پیدا می‌کند و قلوب را جلب می‌کند! رَّبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ پرورندهٔ ما! همانا از فرزندانم بعضی را در سرزمینی بی‌آب‌وعلف در کنار خانهٔ تو که حرم است سُکنا داده‌ام تا نماز را برپا دارند، پس تو، دل‌های بعضی مردمان را متوجه آن‌ها ساز! و تو، از ثمرات به آن‌ها روزی ده! شاید شکر گذارند… (بخشی از نوشتهٔ چند ماه پیش) @mosavadeh
💠 فهرست کانال (۲) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⬆️ فهرستِ قبلی ⬆️ 📜 ۲۴. زندگی را آن قدر دوست داشت که گذاشته بودش یکجایی که مطمئن باشد گم نشود؛ و به همین خاطر گم شده بود… [ + ] 📜 ۲۵. گریوه‌ها [ + ] 🎧 ۲۶. نگاه داستانی و سینمایی؛ یک موضوع در کنار موضوع‌ها یا راهی به سوی حیات و حقیقت؟ [ + ] 📜 ۲۷. زیاد مهم نیست چه کاری انجام می‌دهم؛ مهم این است در آن کارها چیزی می‌بینم و حضوری دارم یا نه… این را از رفیقی یاد گرفتم که مرا نمی‌کُشت به بهانهٔ اینکه دردِ بودن و دیدن را نکِشم… [ + ] 📜 ۲۸. سخنی گفت؛ آمدم اشتباه سخنش را نشانش دهم و برایش آن را اثبات کنم؛ به خودم آمدم؛ من که با سخن او کاری نداشتم، دردِ خودش را داشتم… [ + ] 📜 ۲۹. می‌روم در یک جلسهٔ گفت‌وگوی ‌بی‌غرض؛ پَرِ فکرم به شعلهٔ گرمای حضور حق در آن گفت‌وگو می‌گیرد؛ فکرم شعله و گرما و حیات می‌گیرد؛ سخن‌ها سراغم می‌آیند… [ + ] 📜 ۳۰. شهری را دیدم؛ قانون عجیبی داشتند که سزای تخلفش مرگ بود؛ «جنس غذای هر کس باید با دیگران متفاوت باشد!»، به همین‌خاطر به خوردن فلزات و جمادات افتاده بودند؛ پادشاهانِ حقیقیِ آن‌ها شرکت‌های تولید چیزهای جدید بود؛ عدهٔ زیادی را به خاطر خوردن چیزهای مشابه کشته بودند؛ و زنده‌ها همه از ضعف و مریضی رو به موت بودند؛ همه از جهانشان، خسته شده بودند… [ + ] 📜 ۳۱. شهری را دیدم که آدم‌هایش داشتند از گرسنگی می‌مردند، اما لب به خوردنی‌ها نمی‌زدند؛ تنها با هم گفت‌وگو می‌کردند که خوردن کدام غذا درست و کدام غذا غلط است… [ + ] 📜 ۳۲. عارفی را دیدم که دست به رودخانه‌ای زد و خدا را دید؛ آدم‌ها هم می‌خواستند عارف شوند؛ دست به آب زدند و خیال کردند خدا را دیدند… [ + ] 📜 ۳۳.‍ کشتی‌های شکسته [ + ] 📜 ۳۴. آدم‌ها بازاری ساخته بودند به نام بازارِ «زندگی‌فروشی‌ها» ؛ همهٔ کسانی که به نحوی می‌توانستند چیزی را به جای زندگی بفروشند، دکّانی آنجا باز کرده بودند؛ به این فکر می‌کردم که مگر زندگی خریدنی و فروختنی است و کسی که زندگی دارد چرا باید بیاید اینجا که زندگی بخرد یا بفروشد؛ فهمیدم هیچ کدام از آن‌ها زندگی ندارند، فقط با این دروغ‌ها دارند شکم روحشان را سیر نگه می‌دارند… [ + ] 📜 ۳۵. به ورودی شهری رسیدم، روی تابلو نقش بسته بود: «شهر خدایی‌ها» و یک قانون زیرش نوشته بود؛ «به خاطر توحید و احترام به حضور خدا، هر کس در این شهر احساس کرد خودش دارد کاری را می‌کند نه خدا، باید خودش را بکشد»… عجیب بود؛ وارد شهر شدم، همهٔ آدم‌ها خودشان را کشته بودند، انسانی نبود… خدایی هم نبود… [ + ] 📜 ۳۶. مادری را دیدم که سال‌ها بود درست به بچه‌اش غذا نمی‌داد و او را بزرگ نمی‌کرد و به خاطر این کارِ خودش هر روز کارش گریه و غصه بود! قضیه را از او جویا شدم؛ گفت حوصله ندارم او را بزرگ کنم… [ + ] 📜 ۳۷. نشستیم و گفتیم و… برنخاستیم… [ + ] 🎧 ★. واژه‌ها در نسبت با اربعین [ + ] 🎧 ★. سکرات ایمان در این زمان [ + ] 🎧 ★. اقیانوس یگانگی [ + ] 🎧 ★. خوبان بهشتی یا تاریخ‌سازان حسینی [ + ] 📜 ۳۸. مدام از این سوی ماز می‌دوید به آن سوی ماز تا مگر راه خروجی بیابد! هر قدر به او می‌گفتم: «این ماز دربسته است! راه گم نشده، تویی که گم شده‌ای!» گوش نمی‌داد و سریع‌تر می‌دوید و بیشتر خسته می‌شد… [ + ] 📜 ۳۹. هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی… [ + ] 📜 ۴۰. سخن‌های حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاریکیِ عدم به سکوتِ خلوتِ تو پا بگذارند، و الّا سخنان کلیشه‌ای و مرده مثل هرزه‌ها همه‌جا در هر جلوتی و شلوغی‌ای بدون پروا هم فراوانند… [ + ] 🔸 بارقه‌ها در فهرست جا نگرفته‌اند؛ می‌توانید آن‌ها را با هشتگِ «» بیابید. 🔸 مطالبی که با نشانِ «★» مشخص شده، از نگارنده نیست؛ لکن معمولاً با جانش آمیخته شده یا در ایجاد نسخه‌ای متفاوت یا به‌کمینه رُفت‌وروب‌شده از آن دست داشته. ◀️ فهرستِ بعدی ◀️ @mosavadeh
💠 فهرست کانال (۳) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⬆️ فهرستِ قبلی ⬆️ 📜 ۴۱. آغوشِ گرم [ + ] 📜 ۴۲. سخن‌های نسیه یا سخن‌های آینه [ + ] 📜 ۴۳. کسی را دیدم که کور بود و مدام از اطرافیانش می‌پرسید اطرافش چه خبر است، آخرش هم اطمینانی به آنچه می‌شنید نداشت؛ دیگری را دیدم که چشمی داشت که او را از دیگران بی‌نیاز کرده بود، هر لحظه چیزی تازه می‌دید و به آنچه می‌دید هم مطمئن بود… [ + ] 🎧 ★. آینده‌ای که اکنون هست… [ + ] 📜 ۴۴. زندگی‌های مقدمه-ذی‌المقدمه‌ای… دوگانه‌های «این را رها کن، تا آن را به دست آوری»… نه! دست از نسیه‌فروشیِ تمام‌نشدنی‌ات به من بردار! بگذار با زندگی ملاقات کنم… انقلاب اسلامی، نسیه‌فروش نیست و نقدِ نقد زندگی را به من می‌دهد و مرا به ملاقاتش می‌برد… فقط این‌گونه می‌شود زندگی را آغاز کرد… [ + ] 🎥 ۴۵. اول دلم را صفا داد… [ + ] 📜 ۴۶. آدم‌هایی را دیدم که دور از آتش‌ها ایستاده بودند و آن‌ها را روایت می‌کردند، نزدیکشان شدم، سخنشان گرما نداشت و به من زندگی نمی‌داد؛ رفتم سمتِ آتش‌ها، عده‌ای درونشان بودند و هیچ نمی‌گفتند و تنها می‌سوختند، گوش دادم، سوختنشان روایتی بود که گرما داشت، گرمایَش آتشم زد، وارد آتش شدم، حیات گرفتم… [ + ] 📜 ۴۷. بن‌بست‌ها، امکان‌ها، و امید [ + ] 📜 ۴۸. نسبت «حقیقت» و «مقام دیالوگ» [ + ] 📜 ۴۹. زندگی غائبانه و دوگانه یا زندگی حاضرانه و چرک‌نویسی [ + ] 📜 ۵۰. آدم‌هایی را دیدم که از بن‌بستی که انسان در انسانیتش با آن روبه‌روست و در آن بن‌بست خدا را می‌یابَد فرار می‌کردند و برای خودشان راه‌هایی قلّابی می‌ساختند و خبر نداشتند جای خدا نشسته‌اند و بی‌خدا شده‌اند و دیگران را نیز بی‌خدا کرده‌اند… جالب این بود که بسیاری‌شان نام خدا را می‌بردند و لباس پیغمبری بر تن داشتند… [ + ] 📜 ۵۱. اگر سخنی داری که حق همراه آن است و به ادله نیازی ندارد، پس باید بدانی که این سخن‌ها تنها چشم و گوشی می‌خواهند که حقانیت آن‌ را ببیند! پس اگر نفهمیدند و از تو دلیل خواستند، به تقلّای دلیل‌آوردن نیفت! سکوت کن! آن‌ها از همان سکوت می‌فهمند چه می‌خواهی بگویی و باید چه گوشی پیدا کنند! آنگاه به هنر بیندیش که زبانِ رَساتری به تو می‌دهد… [ + ] 📜 ۵۲. شده‌ای مسئله‌حل‌کن… اذکر ربّک اذا نسیت… [ + ] 📜 ۵۳. «در عهدماندن»، رعایت‌های اخلاقی حقوق و رساندن فایده به همدیگر نیست، بلکه تجدید نسبت قلبی و حاضر نگه‌داشتن آن است ولو بی‌هیچ فایده‌رساندنی یا حتی همراه با دعوایی… [ + ] 📜 ۵۴. دیدم کسی گولِ هزار چیز را می‌خورد اما جلو می‌رفت… عجیب بود اما دیدم خدا در همهٔ گول‌خوردن‌ها همراهش است و زندگی‌اش گرم است… دیگری را دیدم، به هوای خداخواهی گولِ هیچ چیز را نمی‌خورد، ایستاده و گندیده بود و خدایی همراهش نبود… زندگی‌اش سرد بود… [ + ] 📜 ۵۵. انّا لَمُدْرَکون! کلّا إنَّ مَعِیَ رَبّی سَیَهْدین! [ + ] 📜 ۵۶. دیدنِ منظرهٔ جریان و تپیدنِ یک جویبار… [ + ] 🔸 بارقه‌ها در فهرست جا نگرفته‌اند؛ می‌توانید آن‌ها را با هشتگِ «» بیابید. 🔸 مطالبی که با نشانِ «★» مشخص شده، از نگارنده نیست؛ لکن معمولاً با جانش آمیخته شده یا در ایجاد نسخه‌ای متفاوت یا به‌کمینه رُفت‌وروب‌شده از آن دست داشته. @mosavadeh
— گفتم: ما نباید فکر کنیم و حرف بسازیم… تنها باید گوشی پیدا کنیم تا سخن هستی با خودمان را بشنویم و آن را بازگو کنیم… در پسِ آینه طوطی‌صفتم داشته‌اند آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم — گفت: خب مگر قرآن یا امام علی یا فرض کنیم امام خمینی آخرِ سخنانِ استاد ازل را نشنیده‌اند و نگفته‌اند؟ من همان‌ها را بازگو می‌کنم… دیگر چه نیازی به این همه سختی… — گفتم: نه! باید از دهانِ استاد ازل بشنوی! اصلاً آن حرفی که می‌شنوی که مهم نیست! اینکه از دهان استاد ازل می‌شنوی حیاتمند و شیرینش می‌کند… گویی هر لحظه در هستی برای تو نجوایی در جریان است… آن‌ها که می‌خواهند با عقل جزءاندیششان فکر کنند و حرفی بسازند آن سخن را نمی‌شنوند… اما برخی، ساخته‌هایشان را رها می‌کنند تا گوششان به آن نجوا باز شود… — گفت: پس یعنی فکر و بارقه‌های حیاتمندی که در گذشته برایم رخ داده را نمی‌توانم به اکنون بیاورم…؟ و باید رهایشان کنم و سخنِ اکنون را بشنوم…؟ — گفتم: هم آری و هم نه! آن سخنِ گذشته را باید رها کنی و کالبدش را به میان نیاوری… اما شاید بتوانی اکنونی‌اش کنی! یعنی توجه کنی و گوش باز کنی تا ببینی دوباره استاد ازل این بار چگونه همان را برایت روایت می‌کند… آری باید صبر کنی تا دوباره استاد ازل در آن، روح بدمد… — گفت: پس فکر می‌کنم ما به یک معنا نباید چیزی به آدم‌ها یاد بدهیم… باید گوششان را باز کنیم… — گفتم: آری، خدا با هر آدمی سخنی دارد، و عجب که ما عزم کرده‌ایم با همین حرف‌های به‌ظاهر خدایی‌مان گوشش را پر کنیم، و این گونه صدای خدا به گوشش نمی‌رسد… صدای خدا، یک سری سخنِ متعیّن مرده و بی‌روح نیست… سخن خدا، همان نجوای جاریست که در همان تعیّن‌ها جاری می‌شود… بگذار آدم‌ها گوشی پیدا کنند تا سخنانی که وجود با آن‌ها دارد را بشنوند که تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا! أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ ﴿٢٤/ابراهیم﴾ تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا ۗ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿٢٥﴾ وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَارٍ ﴿٢٦﴾ يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ ۖ وَيُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ ۚ وَيَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ ﴿٢٧﴾ [ ترجمه ] @mosavadeh