چرکنویس
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور
من در سالیانی تنها دو موقعیت را میتوانستم بچشم؛ یا اینکه احساس میکردم اوضاع خراب است و از وضعیتم و خودم متنفر میشدم و کارم به گریه و ناامیدی میکشید و شاید مراوداتم با خدا هم شکرآب میشد، و یا اینکه احساس میکردم اوضاع خیلی عالی است و من هم در وضعیت خوبی به سر میبرم، و خب بالطبع خرکیف میشدم و به خدا هم میگفتم «دمت گرم!»… و من مدام بین این دو موقعیت در تردّد بودم… فرض کن از موفقیت علمیات پاک ناامیدی و میروی معتبرترین مؤسسۀ استعدادیابی و آنجا کلی آزمون از تو میگیرند و در نهایت میگویند: «در حدّ نبوغی! باب مرزشکنی در علوم هستی!» [شکرخوری ناشتا] و تو هم کیفت کوک میشود و میآیی پای کتاب و دفتر! یا فرض کن احساس بیخدایی میکنی و میروی پیش عارفی که کسی نیست که یک إن قلت رویش داشته باشد و او چیزی میگوید که تو احساس خوببودن وضعیت میکنی…
آری موقعیت و جهانی که ما در آن قرار داریم، یک چیز مهمی را کم دارد؛ یک نسبت را! کسی در این جهان نمیتواند در میانهٔ کشاکش «خواستن» و «نداشتن» خانه بسازد، نمیتواند یک عمر چیزی را که ندارد اما جانش به آن بسته است را بجوید و طلب کند و در این میانه سکنا بگیرد؛ در این جهان یا باید «داشته باشی» و یا باید «بیخیالش بشوی»…
این جهان، جهان Keep Going است و این عبارت، ظاهر زیبا و موجهی دارد اما باطنش… نمایانگر بیتعلقی و پوچی چیزها است… «گیر چیزی نشو! ادامه بده! مثلاً احساس بیخدایی میکنی؟ اشکالی ندارد؛ ادامه بده… برو سراغ چیزی که داری یا میتوانی داشته باشی…» و تازه بیش از این! چندان چیزها حقیقتشان فراموش شدهاند و تنها کالبدی از آنها بهجا مانده که میتوان ادعای داشتنشان را هم کرد و با خیال راحت زندگی کرد…
آه… شاید میخواستم در ادامه بدون ذکر خود «او» تنها سخنش را به میان بیاورم اما چگونه؟! «من چشم از او نتوانم نگاه داشت / کاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم!»…
خب او چه کرد؟ من با او فهمیدم «اوضاع خراب است، خیلی هم خراب است!»، فهمیدم: نبودنش واقعی است… گذاشته و رفته… پادشاه، لباسی بر تن ندارد… اوضاع خیلی خراب است… اما چرا کارم به ناامیدی و خودکشی نکشید؟ چون در کنارش اکسیری را نیز به من داد؛ «پرسش، صبر، انتظار»…
آه، یک کلمه میگوید: «سلمان»! و هیچ توضیحی نمیدهد… و هزار تصویر جلوی چشم من مجسم میشود… سلمان، یک عمر و بیش از یک عمر در جستوجو… سلمان، حیران، در میانهٔ بیابان… سلمان و کشاکش «خواستن» و «نبودن»… سلمان و پرسش… سلمان و صبر و انتظار… چگونه این همه سال نیافت ولی از جوییدن دست نکشید؟
انگار #روضه مال همین آدمهاییست که چیزی را میخواهند که نمیشود… اینها موفق نمیشوند، تنها راهی که دارند این است که روضه میگیرند… روضهٔ آنچه که به آن تعلق دارند… مثل همین شعر سعدی…
یک بار رفته بودم کافهٔ دوستم که خیلی حال و احوالش لااقل به ظاهر رفیقمسلک بود، و او گفت سها کجاست و چه میکنند؟ گفتم سها جاییست که برای رفاقت روضه میخوانند…
@mosavadeh