eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
➕تکنیک تمرین بی نظیر رهایی از افکار منفی دوستانم👇 ما هر روز با افكار منفي بسياري مواجه مي شویم، افكاري كه ما را از هرگونه اقدام و حركتي که باز ميدارند می ترسانند. اين خرده افكار منفي روزانه بسيار خطرناك هستند ونه تنها مانع پيشرفت وموفقيت مان مي شوند، بلكه مي توانند حتي مارا بيمار كنند. با چند تكنيك ساده مي توان از شر افكار منفي خلاص شد: 1_افكار منفي را روي يك كاغذ نوشته و آنها را پاره كنيد. 2_هرگاه فكر منفي به سراغتان آمد، بگوييد: ايست، نه... 3_اگر فكر منفي به ذهنتان رسيد ، فورا با خود بگوييد: بعدي.. 4_تصور كنيد افكار منفي را درون يك بادكنك فوت مي كنيد و سپس آن بادكنك را به هوا پرتاب كنيد. 5_به مچ دستتان يك كش كوچك ببنديد، هرگاه فكر منفي آمد يكبار كش را كشيده و رها كنيد، درد موجب فرار فكر منفي از ذهنتان میشود. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
➕شوهرانه ➖کاملاً درست است که می‌گویند صداقت بهترین سیاست است. گفتن یک دروغ کوچک شاید الان کارتان را راه بیندازد اما مطمئن شوید که زن‌ها می‌فهمند و آنوقت دیگر پشیمانی سودی ندارد. از اینها مهمتر، خیانت نکنید و درموردش دروغ نگویید. این بزدلی است. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
من میتونم به شما کمک کنم ولی در عوض میخوام شما هم به من یه کمکی کنین ... سر رادمهر و مرتضی چرخید طرفم. حس می کردم نفسم به زور داره بالا میاد. هزار تا علامت سوال اومد تو چشماش ... تکیه دادم به مبل و پام راستم رو انداختم روی پای چپم و دستم رو باز کردم و گذاشتم پشت مبل. - من با استفاده از نفوذ و شهرت خودم می تونم به شما کمک کنم که نویسنده تکی بشین. ولی در عوض می خوام ... میخوام شما یه مدت با من باشین ... نقش بازی کنین ... انگار که نامزد من هستین ... سرم رو انداختم پایین. یه مدت طولانی جز صدای نفس کشیدن خودم هیچ صدای دیگه ای رو نمی شنیدم. نمیدونم. شاید حدود ده دقیقه. قلبم که آروم شد سرم رو دوباره گرفتم بالا. با دیدن چشم های درشت شده رادمهر و فک باز مرتضی تازه یادم افتاد که چی گفتم. خدایا ... من چیکار کردم؟ چی گفتم؟ چرا همچین حرفی زدم؟ آخه چرا؟ چرا همچین چیزی از دهنم پرید؟ خودم بدتر از اونا از حرف بی اراده خودم تو شک بودم ... رادمهر از جاش بلند شد. رادمهر- ممنونم از دعوتتون و این بزرگواری و تشکرتون بابت رمانم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... خیلی زحمت دادم با اجازه ... خدا نگهدار ... مرتضی به زور دهنش رو جمع کرد و بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره بلند شد تا راهش بندازه. منم که گند رو زده بودم. ولی دختره اصلا حرف مسخره ام رو به روم نیاورد. با وقار خاصی رفت سمت در. و همین من رو مصمم تر کرد که این یکی یه جورایی فرق می کنه ... چه دلیلی وجود داره که با کله قبول نکنه؟ میتونم بهش بهش اعتماد کنم ... شنیدم که مرتضی در رو باز کرد. با سرعت نور از جا پریدم و دویدم سمت در. - خانم رادمهر ازتون خواهش می کنم بشین بذارین حداقل براتون توضیح بدم ... فقط توضیح ... برای برگردوندن ناهید مجبور بودم. هر چی التماس و تمنا داشتم ریختم توی نگاهم و بهش خیره شدم. اصلا برام مهم نبود که من یه خواننده ام ... شرایطم فرق داره ... آخه چه فرقی؟ میخوام دنیا نباشه وقتی کسی که دوسش دارم کنارم نباشه ... خوانندگی و شهرت رو می خوام چیکار وقتی از تنهایی دارم می پوسم؟ نگاهش رو سریع از چشمام گرفت و به حلقه ام دوخت. لبخند تلخی زد و سرشو به نشون مثبت تکون داد. راهنماییش کردم سمت پذیرایی. خدا رو شکر مرتضی لال شده بود. بعد اینکه نشست ، بلافاصله شروع کردم. مرتضی هنوز کنار در ایستاده بود من از اون در خواست منظور بدی نداشتم. نمی خوام فکر کنین خدایی نکرده قصد سو استفاده دارم. من فقط به کمک احتیاج دارم ... و نمیدونم چرا اون حرف از دهنم پرید ... ولی حالا که گفتم بقیه اش رو هم میگم ... من حدود یک ماه پیش از نامزدم جدا شدم و طلاق گرفتیم. به خاطر یه سری مساعل که غرورم رو زخمی کرده بود ... ولی حالا میفهمم که جاش چه قدر کنارم خالیه ... دوباره مرتضی برگشت و نشست سر جای قبلیش. ادامه دادم - من خیلی دوسش دارم ... ولی چون هم غرورم خورد شد و هم خودم ردش کردم دیگه نمی تونم برم جلو ... یعنی میدونم که رفتن خودم فایده ای هم نداره ... ازتون خواهش می کنم که بمن کمک کنین ... بلکه اینطور حسادتش تحریک شه و برگرده طرفم ... مرتضی عصبی شده بود انگار. مرتضی- دهنتو ببند محمد ... می فهمی چی داری میگی؟ - خانم رادمهر ... من نمیدونم چرا دارم به شما این حرفا رو می زنم و اعتماد کردم ولی مطمئنم این حرفی که از دهنم پرید بی حکمت نیست ... عوضش شما هم میتونید به خواسته اتون برسید ... من همه جوره حماییتون می کنم تو هر چی که بخواید ... حتی اگه ... حتی. میتونیم برای اینکه از لحاظ شرعی مشکلی ایجاد نشه یه صیغه یه ساله بخونیم ... مطمئن باشین بیشتر از این عذابتون نمیدم و عین ... عین یه برادر کنارتون می مونم ... واقعا عین یه برادر ... قول میدم فقط کمکم کنید ناهیدم برگرده ... فقط با بودنتون ... مرتضی دوباره به حرف اومد. نگاش کردم. صورتش از زور عصبانیت قرمز شده بود. معلوم بود حسابی خودشو به باد فحش گرفته که رادمهر رو کشونده تا اینجا. مرتضی- محمد جان من میدونم تو ناهید رو دوست داری ولی این راهش نیست ... حالا گیریم خانم راد مهر لطف کردن و به شما کمک کردن ... تو فکر اینجاشو نکردی که خانواده اشون هم راضی میشن یا نه؟ اصلا خانوادش هم راضی شدن ... از شهرستان تا اینجا چطور میخوای ناهیدو حرص بدی؟ من هیچ وقت به اینکه یکی رو بیارم تو خونه ام تا ناهیدو برگردونم فکر نکرده بودم. اصلا امروز هیچیم دست خودم نبود انگار. میدونستم کارم اشتباهه ولی انگار مال خودم نبودم. انگار کس دیگه ای داشت با دهن من حرف می زد و واسه همه چی دلیل می آورد. دوباره بی اراده دهنم باز شد. - خب چه بهتر که کنار خانواده هامون نیستیم و نقش بازی نمی کنیم ... خب ما میتونیم این رو یه قرار یه ساله ببین خودمون بدونیم ... من حتی همه سعیمو می کنم تا اسمم تو شناسنامه خانم رادمهر نره ... و مشکلی پیش نیاد ... خ
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
ب میتونیم به خونواده هامون بگیم همو دوست داریم ... واقعیت رو به اونا نگیم ... میتونیم برای اینکه شک نکنن یه جشن کوچولو و بی سر و صدا بگیریم ... می تونیم یه کاری کنیم رسانه ای نشه ... می تونیم ... میتونیم ناهیدو برگردونیم مرتضی ... این جمله آخر رو با بغض بزرگی گفتم. شده بودم درست یه بچه. ولی عجیب بود که به رادمهر اعتماد کرده بودم. نگاهش و رفتارش و وقارش واسم خاص بود. مطمئن بودم اگه قبول کنه به خاطر شهرتم و سو استفاده ازم نیست. مرتضی- محمد ... بس کن ... این همه دختر دور وبرتن و کافیه یه اشاره بهشون کنی ... داری اشتباه میکنی راجع به خانم رادمهر ... لااقل حرمت مهمون بودنشو نگه دار ... داد زدم - من با اون دخترایی که تو میگی کار ندارم ... نمیدونم چرا به ایشون اعتماد کردم ولی نمی خوام دوباره بازیچه دست همون دخترایی که تو میگی بشم ... خودمم اعتراف می کردم که بازیچه ناهید بودم و بازم می خواستم که برش گردونم. به رادمهر نگاه کردم. دوباره با هزار عجز و التماس ... رنگ نگاهش عوض شد. دوباره به حلقه ام نگاه کرد. ولی دیگه چشم ازش برنداشت. چونه اش لرزید. بلند شد و زیر لب یه خداحافظ گفت و رفت بیرون ... با این کارش مطمئن شدم که با بقیه دخترایی که دور و برم می پلکیدن فرق داره ... نگاهم به مرتضی افتاد که سرشو محکم بین دستاش گرفته بود. *** عاطفه همین که در رو پشت سرم بستم اشکام ریختن. پاهام طاقت ایستادن نداشتن. یه طبقه که رفتم پایین کمی روی پله ها نشستم تا استراحتی به جسمم بدم که مدام توی فشار و عذاب بود توی اون خونه ... خونه ای که وقتی واردش شدم دلم می خواست وجب به وجبشو ببوسم. یه آیه آلکرسی خوندم. و فکرامو بسته بندی کردم تا شب که راجع بهشون فکر کنم و تصمیم بگیرم و قضاوت کنم. الان بابا همون طور که گفته بود جلوی در منتظرم بود. اشکام رو پاک کردم و بلند شدم. خاک های چادرم رو تکوندم. به دو رفتم پایین. بابا توی ماشین بود. نباید جلوی بابا ضایع بازی در می آوردم. پس انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. رفتم جلو و در ماشینو باز کردم. نشستم و با لبخند یه سلام بلند دادم. بابا نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت بابا- خب چی شد؟ چیکار کردی؟ از پسش بر اومدی؟ بابا با من نیومده بود که مثلا خودم مشکلم رو حل کنم و و روی پای خودم بایستم. بلند خندیدم و گفتم - آره بابا ... بریم ... اصلا مشکلی وجود نداشت ... روی صورتم دقیق شد بابا- گریه کردی؟ وااییی حالا اینو چطور جمعش کنم؟ ابروهامو انداختم بالا - منو دست کم گرفتی بابا؟ همین که گفت چرا اینکارو کردی چند لیتر آبغوره گرفتم براش و همه چی حل شد ... بابا- اخه اون اصلا نمیتونه و حق نداره که تو رو بازخواست کنه ... تو که منبعشو ذکر کرده بودی ... انگاری مجبور بودم راستشو بگم. - چیزه ... بابا ... نگو اون یارو که به من زنگ زده بود شوخی کرده بود ... فقط من رو کشوند اینجا تا به قول خودش یه تشکر اساسی ازم بکنه ... انگار که قانع شد. ماشین رو روشن کرد. - ملت دیوانن به خدا بابا ... میبینی توروخدا؟ خندید و در حالیکه دستی رو می کشید بهم گفت بابا- خب خیالت راحت شد این محمد نصر رو از نزدیک دیدی؟ به آرزوت رسیدی؟ لبم رو به دندون گرفتم ولی بابا انگار نمی خواست بیخیال بشه. بابا- ها؟ خیالت راحته الان؟ خندیدم تا تموم کنه بحثو. راه افتاد. کی باور میشه که منالان تو خونه محمد نصر بودم؟ چقدر اتفاقا سریع و غافلگیرانه میان و میرن ... نکنه خواب باشم؟ تا وقتی که برسیم به مهمانسرا توی افکار خودم غرق بودم. رسیدیم و رفتیم داخل و برای شام تخم مرغ خوردیم. تخت ها بدجور بهمون چشمک می زدن. بابا هم که طفلکی بدجور خسته بود سریع رفت روی تختش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. منم داوطلبانه میز رو جمع کردم و اون چند تا ظرف روشستم. حالا دیگه راحت می تونستم فکر کنم. رفتم جلوی تلوزیون نشستم و یه بالشت گرفتم بغلم. و مرور کردم اتفاقای امروزو ... با هزار بدبختی پیدا کردیم خونه اش رو و من رفتم تو. هیجانی داشتم که اون سرش نا پیدا. تا اینکه بالاخره زنگ رو زدم و در به روم باز شد. مرتضی علیپور خودش رو معرفی کرد و راهنماییم کرد که بشینم. خودشم رفت تو آشپزخونه. یه خونه تقریبا بزرگ. سه خوابه. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
🌷ای دلربا بیا 🎉که قدومت مبارک است 🌷میلاد توست 🎉شأن نزول تبارک است 🌷تا زین العابدین 🎉به دو عالم امام ماست 🌷دنیا و آخرت 🎉ز ولایش به کام ماست 🌷میلاد امام 🎉سجّاد علیه السلام مبارک🌷 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
➕سیاستهای همسرداری "انتقاد و قضاوت را بَس كنید...!" ➖ بیشتر مردم، از همان اول رابطه كه مرحله عشق ورزیدن است؛ شروع به انتقاد می‌كنند. ➖ به یاد داشته باشید كه هیچ‌كس نمی‌تواند ازدواجی را نجات بدهد اگر طرفین بیشتر از تحسین‌شدن، مورد انتقاد قرار بگیرند. ➖ انتقادهای مدام و پی در پی به همسرتان این حس را می‌دهد كه او به اندازه كافی برای شما خوب نیست. این حس، به خصوص برای مردها، سردشدن رابطه را به دنبال دارد. ➖ قبل از هر چیز سعی كنید همسرتان را بهتر بشناسید و بعد از آن تفاوت‌های قابل قبول همدیگر را بپذیرید. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
➕بزرگترین اشتباهی ڪه ما آدما در رابطه هامون میکنیم اینه ڪه : نصفه میشنویم ... یڪ چهارم میفهمیم ... هیچی فڪر نمی ڪنیم ... و دو برابر واڪنش نشون میدیم ... !!! @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
➕چنین شوهرانی عشق را در زندگی می کشند ؟ (قسمت سوم) 3️⃣ شوهران بی مسئولیت؟! این شوهران فراموش کرده اند که مراحل نوزادی، نوباوگی، کودکی و نوجوانی را پشت سر گذاشته و فرد بالغی شده اند و ازدواج کرده اند. خانواده تشکیل داده اند و صاحب فرزند شده اند. لذا در تصمیم گیری ، اجرا، و پاسخگویی نسبت به وظایف و مسئولیت های منزل خود را عقب کشیده اند و چون حبابی خود را رها کرده اند. هنوز در پی لذت طلبی انفرادی خود هستند. اینها برنامه ها و دل مشغولی های خود را بدون توجه به خانواده و همسرشان دنبال می کنند. بدون توجه به به مسئولیت هایی که باید بپذیرند و نیازهایی که خانواده به آنها دارد، به دنبال پارتی ها، تفریحات، مسافرتها، کوهنوردی، فوتبال، استراحت، خواب، تلویزیون و فیلم و سینما، موسیقی و دوستان و کارهای انفرادی مربوط به خود هستند. آنها همیشه چون میهمانی بر سر سفره آمده منزلشان اگر وقت کنند حضور می یابند و رنجهایشان را به خانواده می ریزند و لذتهایشان را بیرون از خانواده تقسیم می کنند. این افراد گاهی تصور می کنند با دادن پول زیاد به خانواده می توانند، آنها را رها کنند. با یک پلی استشن ، با یک رایانه و اینترنت و ...، سعی می کنند همسر و فرزندان خود را به خودشان وابگذارند. و نسبت به مسئولیت در قبال همسر و تربیت فرزندان شانه خالی می کنند. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
. در یکی از اتاقاش با بقیه فرق می کرد. اون اتاقی که من رو بروش نشسته بودم. بیشتر وسیله های خونه قهوه ای بودن. و مبل های سفید یه تضاد قشنگی رو با رنگهای تیره اطراف ایجاد کرده بودن ... داشتم اینور و اونور رو آنالیز می کردم که در رو به روییم باز شد. قلبم داشت می اومد تو دهنم ولی با دیدن چهره اش از این فاصله نزدیک توی یه لحظه همه آرامش دنیا توی قلب و روح و جسمم سرازیر شد. همیشه فکر می کردم تو اون لحظه از دستپاچگی سکته می کنم ولی ... عجیب بود ... اصلا اون ساعتی که تو خونه محمد نصر بودم همه چیز و همه چیز و همه چیز عجیب بود ... قدش بلند تر از اونی بود که تصور می کردم. هیکلش رو فرم بود و پر بود. در عین حال لاغر. ریش هاشم تقریبا بلند شده بودن. سر تا پا مشکی پوشیده بود. اصلا انگار تو خواب بودم. باورم نمی شد. خیلی تو خودش بود. خب دلیلش رو هم فهمیدم. دوباره یاد حرفاش افتادم. بگذریم که وقتی از دوست داشتن ناهیدش گفت آتیش گرفتم و خاکستر شدم. بدجور شکستم ولی بغض و نگاه التماس آمیزش بلایی به سرم آورد که حسودی ناهید پیشش هیچ بود. اشک هام بی صدا روی بالشت توی بغلم می ریختن. داشتم عذاب می کشیدم. اون عشق من بود. نمی تونستم زجر کشیدنش رو ببینم. من عاشق شخصیتش بودم و نمی خواستم به خاطر ناهیدش فرو بریزه. ناهیدش ... ناهیدش ... محکم به بالشت چنگ زدم. اخه چرا من یهویی باید اینقدر به تو نزدیک بشم و از زندگیت سر در بیارم؟ آخه چرا؟ من تحمل اینهمه نزدیکی بهت رو ندارم ... ولی از یه طرفم میترسم همه اینا خواب باشه ... محکم دهنم رو فشار دادم به بالشت که صدای هق هقم رو کسی نشنوه. حتی خودم. پسره پررو ... ازم خواستگاری کرد ... ولی بدون کوچکترین عشقی. ازم خواست باهاش ازدواج کنم ... ولی چی می شد به خاطر این که دوسم داره ازم خواستگاری کنه؟ یه ثانیه هم نگاه پر از عجز و التماسش از جلوی چشمام دور نمی شد. - خدایا ... نمیدونم کارم اشتباهه یا درست ... ولی وقتی که نگاهم کرد من قبول کردم ... میدونم چه راه سختی پیش رومه ... می دونم باید به خونواده ام دروغ بگم ... نمی دونم باید اینکارو کنم یا نه ... ولی ... ولی من عاشقشم ... میدونم که بدون اجازه تو هیچ برگی از روی درخت به زمین نمی افته ... پس همه این اتفاقا به اراده و اجازه تو بوده و حکمتی توش هست ... حتی اگه تصمیمم اشتباه هم باشه من پیشنهادش رو قبول می کنم ... دوسش دارم ... عاشقشم. نمیتونم زجر کشیدنش رو ببینم ... وگرنه تا آخر عمرم تصویر چشمای پر التماسش تو ذهنم میمونه ... چشمایی که شاید با کمک من بتونه از خوشحالی برق بزنه ... پس کمکش می کنم ... اون رو به عشقش می رسونم ... مهم نیس چه بلایی سر خودم میاد ... مهم اینه که برای عشقم یه موجود به درد بخور هستم ... مهم اینه که میتونم طعم بودن کنارش رو حس کنم ... آره ... خدایا من با توکل به تو توی این راه پر خطر قدم می ذارم ... خودت کمکم کن ... بقیشو خودت جور کن افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد ... فردا صبحش برگشتیم سمت شهرمون و من تصمیم گرفتم که با شیده و شیدا یه مشورتی کنم و خیلی هم سر خود نباشه کارم. به پدر و مادرم که نمیتونستم بگم. هر چند بهترین مشاور پدر و مادره ولی خب من که میدونستم جوابشون چیه. وجهه محمد هم ممکن پیششون خراب بشه. به بهانه گرفتن کتاب از شیده به زور راضیشون کردم و رفتم خونشون. رفتم و همه چیز رو براشون تعریف کردم. شیدا- جدی می گی اینا رو عاطی؟ یا باز ... از اونجایی که حالم خیلی بد بود و اصلا حوصله نداشتم بهم برخورد. حرفشو قطع کردم - اومده بودم ازتون کمک و مشورت بگیرم واسه مهم ترین تصمیم زندگیم ... باید حدس می زدم باور نکنین ... حالا که فکر می کنین دورغ میگم پس دیگه حرفی نمی مونه و منم تصمیمی که خودم گرفتم رو عملی می کنم ... خواستم بلند شم که شیدا نذاشت و دوباره من رو نشوند. شیده- خب چرا ناراحت می شی؟ قبول کن چیز عادی و معمولی نیست و باورش واسه هر کسی سخته ... شیدا- ولی من حرفتو باور می کنم ... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
به نام نامی مولای عابدین صلوات🌸 برای سرور و سالار ساجدین صلوات🌿 برای سید سجاد آن امام همام🌺 که هست رهبر و سردار صابرین صلوات🌿 🌺 اللَّـهُمَّ 🌺 🌿 صَلِّ 🌿 🌺 عَلَى 🌺 🌿 مُحَمَّد 🌿 🌺 وعلی آلِ 🌺 🌿 مُحَمَّد🌿 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ‌خدایا🙏 به ذکر نام زیبایت💖 و نیایش لحظه هایت وجود زمیني ام راملکوتى گردان🙏 تا آنچه تومیخواهي باشم💖 وازآنچه من هستم رها شوم💖 که تو بي نياز و من غرق نیاز🙏 الهی🙏 به غیر از خدا 💖 محتاج ڪسی نشوید🌸 شبتون زیبا 🌸✨🌸 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۲۲ فروردین ۱۳۹۸