eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
➕گاهی اوقات نگاهِ ما نسبت به انسان غلط است نگاهِ ما راجع به خودمان و دیگران غلط است و رابطه را چیزی مثل میدانِ جنگ می دانیم. ➖بارها عرض کرده ام من وقتی "خوددوست" هستم هیچ مشکلی نخواهم داشت اما وقتی "خودناپسند" هستم دو جور زندگی می کنم "خودناپسند" در ارتباط با یک عده و "خودپسند" در ارتباط با یک عده دیگر به همین جهت است که برخی از افراد در بیرون از خانه تصمیم می گیرند از جایگاهِ کمتر و کِهتر با دیگران در ارتباط باشند و وقتی به خانه می آیند با اعضای خانواده از جایگاهِ برتر برخورد می کنند. ➖در اینجا مسئله اعتماد به نفس ( self confidence ) مطرح نیست بلکه مسئله ، مسئله حرمتِ نفس ( self esteem ) است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
داغون تر از این حرفاس. کاش میفهمیدم چشه. علی یه نگاه بهش انداخت و پوفی کرد. علی- خب نده ... ولی خودکارتو آماده کن ... پیاده شدیم لازمت میشه ... بعدم شونه بالا انداخت کمی بعد علی ماشین رو نگه داشت و گفت که رسیدیم. همگی پیاده شدیم. دنبال علی به راه افتادیم. اول علی وارد شد و بعد محمد و بعد هم من ... کسایی که رو به در بودن نگاه خیره و متعجبی انداختن ... معلوم بود از رستوران های عالیه ... همینطور پشتشون راه می رفتم ... سر ها و نگاه ها دونه دونه می چرخید سمتمون. نمیدونم چرا دوست داشتم ازشون فاصله بگیرم ... علی و محمد شونه به شونه راه می رفتن و من با سه چهار قدم فاصله ازشون ... سر یه میز متوقف شدن ... علی برگشت و با نگاهش دنبالم گشت ... رسیدم بهشون..محمد نشست.تلخ شده بودم. علی- عاطفه خانوم چرا نمیای؟ رفتم جلوتر. - کاش نمی اومدیم ... من راحت نیستم ... علی ابرو هاش رفت بالا. علی- چرا؟ - شما نمی تونید جلو دوربینای مردم رو بگیرید محمد- مهم نیس ... بشین ... تندی کردم - برا من مهمه که واست شایعه درست نشه ... امروز عکست با من ... فردا با کس دیگه ... حتی دلم نمی خواست اسم ناهیدو ببرم. علی واسم صندلیو کشید علی- مهم نیس ... بشین ... ناچارا نشستم.درست روبروی محمد.دو تا گارسون اومدن طرفمون. من پشت به جمعیت نشسته بودم. دولا و راست شدن و کلی خودشیرینی ... خندم گرفته بود ... محمد و علی هم انصافی بد باهاشون برخورد نمی کردن ... آقا یه ده دقیقه ای که گذشت دونه دونه آدم بود که می اومد سر میز ما ... آی امضا و خودشیرینی ... پر دختر هم بود. کثافت محمد حلقه ننداخته بود ... ای خداا ... چقدر زبون می ریختن و خودشیرینی می کردن. چند تاشونم بدجور زل زده بودن به من. بعضیا هم باهام حرف میزدن تا نسبتم رو بکشن بیرون از زیر زبونم ... بعضیا هم جوری نگاهم می کردن که حس می کردم خیانتکار ترین آدم روی زمینم ... محمد و علی خیلی صمیمی جوابشونو می دادن.بیچاره ها یه لقمه غذا هم نمی تونستن کوفت کنن ... هه هه هه ... من بدجور معذب بودم.خصوصا که کم کم دوربینا داشت می اومد بیرون و بازار عکس گرفتن. من که از خدام بود همه دنیا بفهمن محمد الان ماله منه ولی آبروی محمد چی می شد؟ یه دختره بدجور سیریش شده بود بفهمه نسبتم با این دو تا رو ... محمد بهم خیره شده بود ... یه دختر دیگه هم درخواست عکس گرفتن کرد و بقیه هم شروع کردن. دیدم دیگه واقعا محمدم داره به خطر میفته ... بلند شدم. - میرم دستامو بشورم ... با قدم های تند دویدم سمت دستشویی که علامتش رو دیوار بود. اول دستامو شستم که دروغ نگفته باشم ... بعدش هم مدت زیادی همونجا موندم و تو آینه خیره شده به خودم ... از این به بعد باید به خودم می رسیدم ... یه کم ترگل ورگل می شدم و دوتا سرخاب سفیداب می مالیدم رو صورتم ... یه کم بعد یه سرکی بیرون کشیدم ... ایشالا که عکس گرفتناشون تموم شده باشه ... دیدم دو تا گارسون و یه مرد خپل و قد متوسط داره میره سمت میز ما ... غذا رو داشتن میبردن.منم دیگه موندن رو جایز ندونستم ... رفتم جلو ... مرده خودش رو معرفی کرد.. فهمیدیم مدیر رستورانه ... کلی خوش آمد گویی کرد و گفت که باعث افتخار و مباهاتشه ... چاپلوس ... بعد هم از همه مشتری های دیگه مودبانه خواهش کرد که برن دیگه و بذارن که ما شاممون رو راحت کوفت کنیم.همه رفتن و من هم نشستم ... غذامون رو خوردیم ... تمام مدت من بودم و نگاه های خاص محمد.که هیچی از منظور و حرفای نگاهاش نمی فهمیدم ... ولی همین که کسی نتونست عکسی از محمد در کنار من داشته باشه عالیه ... بعد شام و کلی تشکر از علی و خداحافظی از کل رستوران اومدیم بیرون.این طفلکام عجب دردسری داشتنا ... یه ساعت بعد علی جلوی در صداسیما نگه داشت ... علی- خب محمد جان موفق باشی ... ما هم میریم یه بسته تخمه می خریم می شینیم نگات می کنیم ... بعدم میایم دنبالت ... محمد دستش رو از دستگیره در برداشت و با لحن مشکوکی پرسید محمد- شما؟ علی- آره دیگه ... من عاطفه خانومو می برم خونمون ... به مامانمم گفتم ... محمد- نه لازم نیست ... مرسی ... عاطفه با من میاد ... علی- کجا میاد؟ محمد- میشینه پشت صحنه ... علی- محمد باز تو خل شدی؟ میبریش بگی کیته؟ محمد- می برمش میگم زنمه ... قند کیلو کیلو تو دلم آب می شد ... حس می کردم داره کم کم عصبانی میشه.. علی- خب محمد می شینیم همین جا جلوی در تا تو بیای ... علی دیوونه ... اومد ابروشو درست کنه زد چشمشم درآورد. من و تو دوتایی دو ساعت بشینیم ور دل هم چیکار کنیم؟ می ترسیدم محمد فوران کنه ... مخصوصا که اصلا هم حال درستی نداشت. - نه داداش ... من میرم با آقا محمد ... فوقش میگه خواهرزاده ای چیزیمه ... رو کل
مه داداش عمدا تاکید کردم و بعد بلافاصله پیاده شدم. محمد یکم با علی صحبت کرد و بعد پیاده شد ... داخل شدیم و محمد خودش رو معرفی کرد. کلی تحویلش گرفتن و بعد هم مارو راهنمایی کردن ... داخل استدیو که شدیم تهیه کننده برنامه با خوشرویی تمام اومد استقبال محمد. تهیه کننده- به به ... صفا آوردین ... خوش اومدین خانوم ... همسرتونن آقای نصر؟ مردد به محمد نگاه کردم. قاطعانه گفت محمد- بله ... تهیه کننده- قدم رو چشم ما گذاشتین ... چه عالی ... تو دلم عروسی بود ولی با نگرانی به محمد نگاه کردم. نگاشو ازم گرفت ... محمد- خانومم رو نمی تونستم تنها بذارم ... اگه اشکالی نداره پشت صحنه تون بشینن ... تهیه کننده- نه عزیز ... چه اشکالی؟ باید الان بریم اتاق گریم ... می خواید خانومتون هم تو برنامه باشن؟ رنگ از روم رفت. - نه ... نه ... اصلا. همه خندیدن ... تهیه کننده- چیز ترسناکی نیست دخترم ... مشکلی پیش نمیاد ... فقط دلم می خواست گریه کنم ... می ترسیدم تو عمل انجام شده قرارم بدن و مجبورم کنن. با بغض گفتم - نه ... نه ... خواهش می کنم. باز همه خندیدن. تهیه کننده- باشه ... هرجور مایلین ... محمد راهنمایی شد به اتاق گریم و برا من صندلی آوردن و ازم پذیرایی کردن.محمد بعد تموم شدن کارش اومد بیرون ... بعدش نوبت آماده شدن صحنه بود. انقد برو بیا بود که حد نداشت. سروصدا ... همه با هم حرف میزدن. همه بدو بدو وتکاپو ... از تمیز کردن و چیدن دکور و تست دستگاه ها ... چند نفر هم همش میرفتن میومدن به محمد گیر می دادن ... یکی میکروفن واسش درست می کرد و یکی مو هاشو.. یکی گریمش رو دستکاری می کرد. آخرم جاش مشخص شد و نشوندنش ... کلی خندیدم بهش ... فقط هم ارتباط چشمی داشتیم باهم ... ولی هنوز هم درک بعضی نگاهاش برام سخت بود ... بالاخره ساعت دوازده شد ... منم که عشق اینجور کار ها با لذت لحظه به لحظه رو می بلعیدم ... تیتراژ برنامه رفت و بعدش شروع شد.مجری صحبت کرد و عشق من رو به عنوان مهمون ویژه شون معرفی کرد.بعد هم از محمد کلی سوال پرسید. اول درباره کار امام حسینش که انصافا لنگه نداشت و محشر بود ... بعدم راجع به خودش و مسائل دیگه زندگیش ... محمد هم با تسلط جواب میداد و صحبت می کرد ... کلمه از دهنش در نیومده رو هوا می زدمش ... مثل همیشه عالی و فیلسوفانه جواب میداد و گاهی هم شوخی می کرد ... بیشور چرا حلقه دستش نکرده بود؟ محمد تا ساعت 1 مهمون برنامه بود و بعدش تا 30/1 برنامه ادامه داشت ... ولی ما بعد از تشکر و خداحافظی اومدیم بیرون ... انصافی به من یکی کلی خوش گذشت ... مخصوصا که عزیزدوردونه بودم و همه کلی تحویلم می گرفتن و به حرف می کشیدنم ... تو حیاط صداسیما ایستادیم.. محمد به علی زنگ زد.. یکم صحبت کرد محمد- علی دیوونه نشو دیگه خودمون میریم ... محمد- دروغ میگی دیگه؟ آخه الان بیرون چیکار می کنی تو؟ ساعت یکم گذشته ... محمد- باشه ... خب منتظریم ... مرسی ... گوشیو قطع کرد و گذاشت تو جیبش.هوا خیلی سرد بود..از دهنش بخار بلند می شد. محمد- دیوونه میگه الا و بلا خودم میام دنبالتون ... تا اون بیاد نیم ساعتی طول می کشه ... جوابی بهش ندادم و نگاهمو ازش گرفتم.یه مدت سکوت حاکم شد.کم کم داشت سردم میشد.یه نگاه به دور و برم انداختم ... یه گوشه تاریک زیر چند تا درخت با فاصله کمی از دیوار یه سکوی کوچولو بود ... رفتم طرفش تا بشینم ... چادرم رو مرتب کردم و جمع و جور کردم و لبه لبه سکو نشستم ... چون سردم بود مجبور شدم یکم خودم رو جمع و جور کنم و کاملا رو لبه بشینم ... محمد آروم آروم قدم برداشت طرفم ... دستشو فرو کرد تو جیبش و روبروم ایستاد..خیلی ایستاد..تا اینکه مجبور شدم سرم رو بگیرم بالا ببینم چشه ... سرشو کج کرده بود طرف چپ و خیره شده بود بهم ... دلم هوری ریخت پایین.سریع نگاهمو ازش دزدیدم و به پا ها و کفشش خیره شدم..اصلا با نگاه کردن به شلوارش که یه طور قشنگی روی کفشش افتاده بود هم دلم می رفت ... ببین چقدر دیوونه ام دیگه ... پاش یخورده تکون خورد.دیدم داره کتش رو در میاره @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
‍ ‍ نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدایــــــــــا🙏 در این واپسین شب های ماه مبارک شعبان 🌙 سرنوشت مرا خیر بنویس✍ تقدیری مبارک✨✨ تا هرچه را که تو دیر می خواهی❣ زود نخواهم✨ وهرچه را که تو زود میخواهی❣ دیر نخواهم ✨ آمین یا رَبَّ 🙏 ماه برکت ز ِآسمان 🌙✨ می آید🌼🍃🌼 صوت خوش قرآن و اذان 🌼🍃🌼 می آید🌼🍃🌼 تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه🌼💛 تبریک،بهار رمضان🌼 🌙🌼 می آید🌼🍃🍃 حلول ماه پُر برکت رمضان مبارکــــــــَ 🌼 🌙 🌼 شبتون به رنگ خدا 💕 🌙 ماه تون عسل 🌙 التماس دعا 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌺🎊🌺🎊🌺 🎊🌺 🌺🎊🌺🎊🌺 🌺🎊🌺 🌺 آخرین روز شعبان از راه رسید🌙 ان شالله در ماه جدید؛ ماه برکت، ماه نور✨ تمام دعاهاتون مستجاب🙏 لحظه هاتون پراز شادی😊🌸🍃 و سرشار از خیروبرکت باشه😊 🌺 🌺🎊🌺 🌺🎊🌺🎊🌺 🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺 @onlinmoshavereh
دیگه چیزی تا 🌸🍃 قشنگی های🌸🍃 ماه مبارک رمضان نمونده 🌸 آرزوی من برای شما 🌸🍃 ماهی پر از سلامتی و عشق 🌸💞 در کنار عزیزای دلتونه 💖 الهی بهترین ها براتون رقم بخوره 🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #اهمیت_خوش_بویی 💠 زن وشوهر، #عطر و ادکلنشان را باید زود به زود عوض کنند. 💠 خوب نیست برای یک مدت طولانی، از یک عطر استفاده کنید! #تنوع و تازگی باعث #جذب می‌شود. 💠 شاید همسرتان با عطر و ادکلن تازه‌تان #ارتباط بهتری برقرار کند! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مردها_زیاد_در_خانه_نمانند 💠گاهی مرد مجبور است به خاطر شرایط #شغلی، مدت طولانی در روز، در خانه بماند. 💠حضور طولانی مرد در خانه، گاهی مانع #خانه‌داری و رسیدگی به #مدیریت زنانه همسر است. (مگر اینکه حضور مرد در خانه لازم باشد.) 💠به مرد پیشنهاد می‌شود در صورت امکان ساعاتی را از #منزل خارج شود و با بازگشت دوباره به منزل، #انرژی و محبت #جدید به خانه بیاورد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اگر از آن دسته افرادی هستید که دوست دارید همه امور مربوط به خانه و ..... مطابق نظر و حرف شما انجام شود، شما فردی قدرت طلب هستید. ➖زیرا این طرز تفکر در خانواده به جای اینکه حس شراكت را به وجود آورد فقط رئيس بودن را نشان میدهد. ➖شما ازدواج می‌کنید که تشکیل یک زوج را بدهید یعنی در همه چیز مشترک باشید. ➖اگر تصمیم گیری مشترک داشته باشید تجارب شایسته تری بدست خواهید آورد و این یعنی زندگی مشترک. ➖باید روش "من" و روش "تو" به روش "ما" تبدیل بشه @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ لزوم آماده کردن بچه‌ها برای شنیدن "نه" ➖ باید به بچه‌ها آموخت که با شنیدن "نه" دنیا به پایان نمی‌رسد؛ رسیدن به نه معنایش تمام شدن آن کار نیست، معنایش ویرانگری و نابودی نیست، معنایش مرگ نیست.. معنایش یافتن راه جدید یا هدفی دیگر و یا شاید پیدا کردن راهی جدید برای رسیدن به هدف گذشته است. ➖ نه شنیدنِ عادی، عادی است. نه نشانه‌ی دشمنی است و نه نشانه‌ی مخالفت؛ نه نشانه‌ی بد بودن گوینده هست و نه بد بودن شنونده.. ➖ به همین جهت است که فرزندان من و شما باید متوجه باشند که در بسیاری از موارد "نه" شنیدن حتی صلاح خودشان است،‌ همانگونه که من و شما به آن ها نه می‌گوییم؛ و باید بدانند که شاید حق دیگری و آرزو و نظر دیگری است و من و شما باید برای دیگران هم همان ارزش و نظری را که برای خودمان قائل هستیم، قائل بشویم. ➖ معنای این "نه" شنیدن می‌تواند این باشد که من و شما در دنیایی زندگی می‌کنیم که مردم دلیل و بهانه‌هایی برای "نه" گفتن دارند و خیلی از اوقات شاید با توضیحی نظر آن‌ها را عوض کنیم، اما اگر هم چنان "نه" بر سر جای خودش هست،‌ من و شما باید آن را بپذیریم. ➖ متأسفانه بسیاری از بچه ها گرفتار چنین تصور و توهمی هستند که "نه" گفتن نشان این هست که ما را دوست ندارند، نشان این هست که نسبت به ما بی اعتنا هستند و بنابراین وقتی که نه می‌شوند به درون خودشان پناه می‌برند و سرخورده می‌شوند. ... باید کمکشان کرد که گفتن "نه" و شنیدن "نه" عادی و معمولِ معمول است. درست مانند وقتی است که شما به ساعتی نگاه می‌کنید و انتظار دارید که ساعت دو باشد ولی سه هست یا یک، هیچ اتفاق بدی نیفتاده و فقط آن چه که انتظار و توقع من بوده تحقق پیدا نکرده. ✔️ "نه" گفتن و "نه" شنیدن نشانه‌ی سلامت روانی، نشانه‌ی آزادی و آزادگی و نشانه‌ی این است که افراد همچنان صمیمانه و دوستانه در ارتباط با هم قرار گرفته‌اند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺