#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت145
باید برم بمیرم ... - بهشون اهمیت نده ... سر چرخوندم طرف صدا. یه پسر ایستاده بود بالا سرم و پشت مبل. یه کم نگاهش کردم. متوجه شدم که بی نهایت خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکله. مبل رو دور زد و اومد کنارم نشست. پسره- به تو که نگاه می کنن حسرت پاکیو و نجابت از دست رفته خودشون رو می خورن ... به خاطر همینه که دارن مسخره ات می کنن ... متوجه شدم که داره راجع به اون گروه دختر و پسر که از صبحه دارن تیکه میندازن صحبت می کنه. فکر می کرد به خاطر اونا ناراحتم ولی من حتی نمی شنیدم چی میگفتن. - مهم نیست ... شخصیتشون در همون حده ... خندید و سرشو به نشونه تایید تکون داد. چقدر خوشگل بود خدای من ... چرخید طرفم و زل زد تو چشمام. چشمای مشکی درشتی داشت. عرق سردی رو پیشونیم نشست. چشماش و صورتش واقعا خوشگل بودن. یه کم خودم رو جمع و جور کردم و فاصله ام رو باهاش رعایت کردم. حرفی رد و بدل نشد دیگه. راحت نگاهم می کرد. سنگینی نگاهشو حس میکردم. ولی من ... اونقدر خوشگل بود که جرات نداشتم سرمو بیارم بالا و نگاهش کنم. سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم. دوباره صدای اون دختر پسرا به گوشم رسید
ببینم ... من آخر نفهمیدم این یارو کیه ... - از صبح که محمد نصر و علی حسینی پیشش بودن ... الانم که ... - ملت شانس دارن به خدا ... - من نمیدونم آخه این چی داره؟ هیچی شم که معلوم نیس ... - خب دخترا اینقدر حسودی نکنین ... ناسلامتی چند تا پسر خوشگل و خوشتیپ کنارتون ایستادن ... - عینهو هلوو ... همشون خندیدن. بعد یه مدت طولانی سکوت بالاخره لب باز کرد. - اسم من مانیه ... برادر مازیار و صاحب این باغ ... افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟ لبخند زورکی زدم - عاطفه رادمهر هستم ... نمیخواستم توضیح بیشتری بدم ... مانی- خیلی خوشوقتم ... در جوابش فقط یه لبخند زدم. ازم چشم نمی گرفت کصافط
معلوم نیس به چی داره نگاه می کنه. حالا خوبه حجابم کامله والا می خواست قورتم بده. مانی- بغض داری؟ - همیشه ... اصلن نمی دونم چرا این حرف از دهنم پرید. شاید چون نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم. تقصیر علی بود که نموند پیشم. ولی خب مانی آدمی نبود که من بخوام باهاش درددل کنم و به شدت از حرفم پشیمون شدم مانی- از حرفای اینا ناراحت شدی؟ - نه ... گفتم که اصلا مهم نیس ... مانی- پس چی؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم. نگاهش کردم. خیره بود تو چشمام. میخواستم یه دروغی سرهم کنم که یه آقا اومد روبرومون ایستاد و یه سینی گرفت طرفمون. پر از گیلاس. مانی بدون اینکه چشم از من بگیره و یا حالتشو عوض کنه آروم با دستش سینی رو پس زد و باز بدون اینکه به آقا نگاه کنه. در حالیکه که خیره بود به من گفت مانی- ممنون ... ایشون نمی نوشن ... خیلی خوشم اومد از رفتارش. مانی- شما چشمای بی نهایت زیبایی دارین ...
آدم نمیتونه چشم ازشون بگیره ... خون دوید زیر پوستم. تا حالا هیچ پسری با این صراحت ازم تعریف نکرده بود. اصلا بغض و ناراحتیم از یادم رفت ... بلند شد و ایستاد روبروم. با احترام و ژست خاصی خم شد و دستشو گرفت طرفم مانی- افتخار میدی؟ یه رقص به یاد ماندنی ... جوونم؟ بعد اونوقت فکر میکنی اگه من و تو با هم برقصیم و محمد ببینه بعدش زنده میمونی؟ البته محمد الان پی عشقو و حالشه و منو نمیبینه ... درمونده نگاهش کردم ... نه اینکه بلد نباشم. نه ... ولی اصلا دلم نمیخواست این کارو انجام بدم ... هنوز خیره بود بهم ... - نه ... من ... نه ... برای رقص با شما گزینه های عالی تری هست ... انداختم به شوخی که بهش برنخوره ... - با من بهتون میخندن ... صاف ایستاد ... صدای یه دختره رو مخم رژه میرفت - خااک تو سرش ... مانی دوساعته دولا شده جلوش بعد میگه نه ... میفهمی؟ ماانییی ... ای خاک تو سر دختره ... اهمیت ندادم. مانی دوباره با رعایت فاصله نشست کنارم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت146
فکر کنم فهمیده بود حساسم. مانی- بین همه دخترایی که اینجا میبینی ... تو هیچکس نجابت و وقار و سنگینی تو پیدا نمیشه ... - شما لطف دارید ... مانی- تعارف نبود ... جدی گفتم ... چند سالته؟ - نوزده ... مانی- جالبه ... - چی؟ مانی- این که فکر می کردم به هرکسی پیشنهاد رقص بدم محاله پسم بزنه ... حتی زن 40 ساله ... اووه ... کی میره راهو؟ اعتماد به سقفت تو حلقت!. حالا فکر کرده یه صورت خوشگل و هیکل قشنگ داره چه خبر شده؟ هر چی دلت می خواد خوشگل و خوش هیکل باش. به گرد پای محمد من که نمیرسی. محاله ممکنه محمدمو با صد تا مثل تو عوض کنم. باز دلم هواشو کرد. دلم محمد پاک خودمو می خواست. چقدر این محیط کثیف و خفقان اور بود بود واسم. مدت زیادی بود که مانی خیره شده بود بهم. شالم رو جلو تر کشیدم دیگه یاد محمد فتاده بودم و نمی تونستم به کسی دیگه حتی نگاه کنم. مانی- ازت خیلی خوشم اومده ...
میتونم افتخار اشنایی باهات رو داشته باشم؟ هول کردم. حرفشو نشنیده گرفتم. - با اجازتون من دیگه باید برم ... بلند شم.
همراهم بلند شد. نگاهم کرد. انگشت اشاره اش رو کشید رو گونه ام. مانی- واقعا ازت خوشم اومده ... چشمات واقعا زیباست ... واقعا شکه شده بودم. تاحالا دست نا محرمی بهم نخورده بود. با گوشیم دستش رو که برنمیداشت از روی صورتم کنار زدم. با خشم دور شدم. باز این بغض لعنتی برگشت. بی هدف داشتم تو سالن چرخ می زدم و واسه خودم راه می رفتم. خیلی عصبی بودم. نمیدونم چه رفتار سبک و احمقانه ای ازم سر زده بود که این به خودش جرعت بده به من دست بزنه. پسره کصافط. بعد به بقیه میگه عوضی. حالم از جنسشون به هم میخوره. دلم دستای پاک محمد خودم رو می خواد. محمد ... محمد خودم ... همین لحظه چشمم افتاد به در ورودی و علی و محمد و چند تا پسر دیگه بودن. داشتن از باغ می اومدن داخل سالن. محمد سرش تو گوشی بود. هشت نفر بودن کلا. علی نگاهم کرد. چشمام پر شد. یه سقلمه به بازوی محمد زد و یه چیزی بهش گفت. محمد سرش رو گرفت بالا و مستقیم خیره شد به من. کت و شلوار کتون سورمه ای و پیرهن سفید پوشیده بود. بی نظیر بود. همه زندگیم بود
قدم برداشتم طرفش. ایستادن همشون. چند قدم با در فاصله داشتن. محمد همینطور داشت نگاهم می کرد. وسط راه بغضم ترکید. دیگه طاقت نیاوردم. نمیدونستم دارم چیکار می کنم. فقط به یه جای امن نیاز داشتم. دویدم طرفش و محکم بغلش کردم. با صدای بلند گریه می کردم. سرمو فرو کردم تو سینه اش که صدام رو کسی نشنوه ولی این کار رو نمی کردم هم صدای اهنگ اونقدری بلند بود که صدام حتی به چند قدم اونور تر هم نرسه. یکم ایستاد. بعدش دستاش حلقه شد دورم. گریه ام بیشتر شد. میون گریه باهاش حرف میزدم. جوری که نفهمه چی می گم. ولی دلم میخواست بلندم بگم. سرمو بیشتر فرو کردم تو سینه اش. هم صدام محوتر میشد و هم مطمئن بودم صدای اهنگ نمیذاره محمد متوجه حرفام بشه. - دلم می خواد تا ابد همینجا تو بغلت بمونم ... نمی تونم ازت دل بکنم ... نمی تونم ... به مولا نمی تونم ... نفسم به صدای نفس هات بسته اس ... اخه چطوری بهت بگم؟ چطوری بفهمونم بهت؟ محمد ... محمد من ... حلقه دستاشو سفتتر کرد. محکم به خودش فشارم می داد. شروع کرد به چرخیدن و اروم. خیلی اروم. تو همون نقطه ای که ایستاده بودیم منو به خودش می فشرد و می چرخید. سرشو چسبوند به گوشم و اروم شروع کرد به خوندن متن یه اهنگ.
محمد ای جونم ... عمرم ... نفسم ... عشقم ... تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم ... با ریتم خود اهنگ نمی خوند. عادی و معمولی. مثل حرف زدن عادی. مثل جمله هایی که تو حرف زدن معمولی می گیم. محمد- ای جونم ... خزونم بی تو ابر پر بارونم ... بیا جونم ... بیا که قدر بودنت رو میدونم ... میدونی اگه بگی که می مونی ... منو به هر چی می خوام می رسونی ... همینطور داشت می چرخید. برام مهم نبود علی و دوستاش اونجان. دیگه مهم نبود. محمد- ای جونم ... من این حس قشنگو به تو مدیونم ... می دونم ... تا دنیا باشه عاشق تو می مونم ... می دونم ... می مونم ... ای جونم ... دلیل بودنم ... عشقت ... مثل خون تو تنم ... ای که چه خوشحالم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
دعا می ڪنم در این شب بهاری
زیر این سقف بلند
روے دامان زمین
هرڪجا خسته و
پر غصه شدےدستی
ازغیب به دادت برسد....
وچه زیباست ڪه آن دستِ
خدا باشد و بس....
شبتون به دوراز دلتنگی
لحظه ها تون امام حسنی
آرامش مهمان لحظه لحظه زندگیتون
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
اردیبهشت را بدرقہ ڪن 🌸🍃🌸
زیرا تڪہ اے از بهار است 🌸🍃🌸
دیگر سر راهش هم نگاهے🌸🍃
بہ تابستان نمےڪند 🌸🍃
بهانہ اش باران بود ڪہ 🌧
عطر و شمیمش را با خود مےبرد🌸🍃
آخرین سه شنبه🌸🍃
اردیبهشت تون بهشت 🌸🍃🌸
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چندین علامت وجود دارد که اگر نیمی از علائمی که بیان میشود در فردی دیده شد این فرد شخصیت وسواسی مجبور است. اساس و ریشهی آن در ترس، اضطراب و وحشتی است که به علل مختلف در زندگی او پیدا شده یا بهوجود آمده و یا به دلایل ارثی زمینه های آنرا داشته است.
➖کنترل اوضاع و شرایط: این افراد تمایل عجیبی برای کنترل اوضاع و شرایط محیط اطراف خودشان دارند مخصوصاً در آن زمینههایی که ظاهراً یا واقعاً مطلبی به آنها مربوط است.
➖کمالپرستی: شخصیت وسواسی مجبور کسی است که کمال پرست است. به این معنی که هر کاری از نظر او باید به بهترین شکل انجام شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ خشم و عصبانیت :
➖خشم یک احساس است و عصبانیت یک رفتار ناشی از احساس خشم !
➖شما با احساس خشم تون یکی از این چهار نوع برخورد را میتونید داشته باشید :
👈 1- کنترل خشم یا فرو خوردن خشم : این برخورد با خشم بسیار ویرانگر بوده و موجب بیماریها و گرفتاریهای روانی فراوانی میشود ...
➖پس به هیچ عنوان ما قرار نیست خشم خودمونو بخوریم چون خوردن خشم دقیقا مانند خوردن سم و زهر به داخل بدن روانی ماست !
👈 2- ابراز خشم : وقتی است که شما صمیمانه و صادقانه با لحنی آرام و مودبانه موضوع ناراحت شدنتان را با طرف مقابل در میان میگذارید !
👈 3- عصبانیت : وقتی که شما خشم خودتونو بصورت رفتار پرخاشگرانه یا داد زدن و یا ناسزا گفتن و یا برخورد تند و تیز ابراز میکنید ، در واقع سم و زهر داخل بدن خودتونو به بدن دیگران وارد میکنید .
➖این از نظر اخلاقی کاری بسیار زشت و ناپسند و شدیدا غیر اخلاقی است.این رفتار پیامدهای بلند مدت زیادی داشته و باعث میشه خشم و کینه و دشمنی در دل اطرافیان نسبت به شما ایجاد بشه !
👈 4- مدیریت خشم : این روش یک روش مفید و بسیار درست و علمی در برخورد با خشم است که استفاده از آن نیازمند آگاهی و دانایی و تا حدودی سلامت روانی میباشد ، به عنوان یک تمثیل در این روش ما بجای اینکه اجازه دهیم رودخانه خروشان خشم باعث خرابی و ویرانی سازه های ما شود یک سد جلوی این رودخانه بنا میکنیم و از نیروی این آب خروشان در جهت کشاورزی یا بهبود بهتر شرایط و اوضاع استفاده میکنیم !
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال932
شرمنده ی سوال دیگه هم داشتم، اصل مطلب این بود ک من چطور میتونم قانع کنم شوهرم رو که شغلش رو عوض کنه تو این سه سال زندگیم بعد از ازدواج افسردگی گرفتم و به شدت از نظر روحی حالم خرابه ازدواج من به اصرار پدرم بود و من که 16ساله بودم با سن کمی که داشتم تن به این ازدواج دادم خیلی ساده بودم نمیدونستم که شغلش انقدر سخته ولی اصلا راضی نبودم چون ما از نظر مالی سطح پایین بودیم و خانواده شوهرم وضع مالی خوبی دارن پدرم به ازدواج من راضی شدن الانم سه ساله شوهرم اعتیاد داره بخدا بارها حتی خود کشی هم کردم بیست تا قرص خوردم ولی چیزیم نشده الانم تنها خواسته م اینه که شوهرم ماشینش رو بفروشه و یه شغلی داشته باشه که بتونم شب ها خونه خودم بمونم همیشه آواره ی خونه مادر شوهرم نباشم این خواسته زیادیه؟ اگه یک چیز کوچیک لازم داشته باشم یا بخوام یه لباس بخرم یا بیرون برم باید یکی دو هفته صبر کنم که شوهرم وقت کنه ببره یا نه ؟ نمیتونم طلاق هم بگیرم بخاطر وضع خانوادم . اگه شغلش رو عوض کنه و با برادرش که معتاد هست بااون کار نکنه میتونم بفرستم کمپ و منم مثل بقیه آدما زندگی بکنم بخدا خواسته ی زیادی نیس ارزوی دختری به سن من این باشه که خونه خودش زندگی کنه.الانم شوهرم از من بچه میخواد میگم تو وقتی هفته ای یه بار به زور میای خونه خودت چجور میخوای پدری کنی به بچه وقتی بخوام باردار بشم کی منو میبره دکتر و ...خودم که تنها حق ندارم جایی برم مثل ی زندونی مادرش هم پاش درد میکنه نمیبره ،با پدر مادرش حرف میزنم که شوهرم و راضی کنن شغلش رو عوض کنه میگن حق باتوعه ولی کاری نمیکنن هیچ کس هم نیس راهنمایی کنه که چیکار کنم و یا حتی کسی که باهاش درد دل کنم بخدا دیگه خسته شدم یعنی قراره تا آخر عمرم خونه مادر شوهرم بمونم من زندگی نمیخوام واسه خودم؟ شوهرم هم اصلا واسم وقت نمیزاره شاید شده ماه ها من دلم بخواد برم بیرون و نتونم خانم دکتر تورو خدا کمک کنید وقتی من یک هفته تنها تو خونه بمونم اونم پیش خانواده ی شوهرم که اصلا اخلاق ندارن و همیشه وقتی اینجام اعصابم خورد میشه دیگه چجور میتونم دل مرده نباشم و به شوهرم محبت کنم چیزی ازش نخوام ؟تنها آینده ای که واسه زندگیم میبینم وقتی وضع زندگیم این باشه خود کشی هست .دسترسی به مشاور هم ندارم تورو خدا التماس میکنم کمک کنید هیچ کسو ندارم که مشکلم رو بگم و کاری برام بکنه به این ماه رمضون قسم میدم کمک کنید اجرتون با خدا
سلام خانم مشاور ممنونم از راهنماییتون
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
سلام عزیزم
من همه گفتنی ها رو بهش هم سازگاره بیشتر به زندگی دل میده و چه بسا عاملی برای ترکش باشه وامید به زندگیش بالا بره در کل هرجور بخوای حساب کنی محور اصلی خانواده زن هستش وزن میتونه همه چیز رو ویران کنه ویا برعکس بهترین زندگی رو بسازه با اخلاقش با رفتارش با سیاستش و مطلب بعدی اینکه با مردن همه چیزو رو از دست میدی هم دنیا وهم آخرت رو وخیلی راحت یه زن دیگه جایگزینت میشه و توهم با آتش جهنم درگیر ! تو گفتم اصلا با جزع و فزع کردن به جایی نمیرسی فقط به خودت آسیب می رسانی وزندگی رو به کام خودت و بقیه تلخ میکنی وبا این رفتار تلخی رو بیشتر میکنی چون به جای اینکه به زندگی دل بدی داری بهانه تراشی میکنی تو الان چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد توی این ماجرا هستی یعنی این بابا همسرت هستش شغلش هم رانندگی است به دود هم مبتلا شده مجبوربه دیر به دیر هم بیاد خونه توهم مجبوری که کنار خانواده اش زندگی کنی پس لطفا اونا رو خانواده خودت بدون و بهشون محبت کن تا محبت هم ببینی واحترامشون رو حفظ کن هم به خاطر خدا هم برای اینکه اونا تکیه گاهت بشن وکمکت کنند تا صاحب زندگی بشی همسرت هم وقتی ببینه چه خانم آروم و با اخلاقی داره وبا خانواده اپس به جای این فکرهای منفی مثبت باش واز جوانی وزندگی لذت ببر شده با یه تغییر کوچولو توی زندگیت فرصتها خیلی کم وبه وقت نگاه میکنی میبینی که چقدر دیر شده لطفا هشدار
مراقب خودت باش
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
﷽ 🌸﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽
﷽
برماه تمام ماه رحمت صلوات
برنورجمال حُسن و💖
حکمت صلوات
درسفره ےماه رمضان
فیض حَسن
بخشیده به عرش وفرش
نعمت،صلوات
میلادامام حسن مجتبی (ع)💖
مبارک باد🎉🎊🎉
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
﷽
🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽ 🌸﷽🌸﷽