⭕️ حسابهایتان را تسویه کنید !!
لطفا حساب هایتان را در ماه خدا تسویه کنید:
🌹🍃ببخشید هایی که از سر غرورتان نگفته ایدوبدهکارید
🌹🍃شاخه گل هایی را که میتوانستید به عزیزانتان هدیه دهید و نداده اید
🌹🍃دلهایی را که میتوانستید به دست بیاورید و نیاورده اید
🌹🍃ماندن هایی راکه بلد بودید ومیشدماند امارفتن را ترجیح دادید
🌹🍃وقلب هایی که شکسته اید وراهی برای ترمیمش نیافته اید.....
🌹🍃حتما نباید حسابمان مالی باشد
🌹🍃همین ها را گفتم میتواند یک عمر خوشبختی را به تو هدیه دهد
🌹🍃 حداقل حساب های عاطفی مان را تسویه کنیم ...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
آخرین پنجشنبه ماه مبارک رمضان 🌙
و ياد درگذشتگان 😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
🌹آخرین پنجشنبه ماه رمضان🌹
🕊در روایات بـرای امـوات🕊
🌹بسیار مغتنم دانسته شده🌹
برای چشم انتظاران اسیران خاک 😔
با شاخه گلی،ذکر صلوات و فاتحه ای🌹
از آنها یادی کنیم 🌹🙏🌹
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺🌺☘🌺
🔴 #صدوبیستوهفت_روز_دیگر
💠 گاهی میتوانید با یک #ابتکار و ایده جالب، یک روز عادی را برای همسرتان تبدیل به یک روز فوقالعاده و به #یاد_ماندنی کنید.
💠 مثلا به او پیامک بفرستید و بگویید: "میدونستی ۱۲۷ روز دیگه چه روزیه؟ بهترین روز زندگیمه، روزی که اگر هر روز سجده شکر بهجا بیارم بازم کمه ۱۲۷ روز دیگه روزیه که با یه #فرشته ازدواج کردم" و با همین بهانه او را دعوت به شام کنید و یا برایش #کادوی سادهای بگیرید.
💠 شاید اینکار برای همسرتان از تبریک روز ازدواج، بیشتر #لذت داشته باشد. و بهانه خوبی برای شروع یک رابطه گرم و ابراز عشق و محبت #جدید در زندگی مشترک میگردد.
💠 خانمها از رفتارهای شیرین، ابتکاری و غافلگیرانه همسرشان فراوان #خوشحال و شارژ میشوند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 آرامش #زن در محیط خانه
🔴 #استاد_عباسی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال1⃣4⃣9⃣
#کم حرفی اقا
سلام علیکم
من خانومم
من وهمسرم هردو مقید ومذهبی هستیم، دوکارهمسرم منودیوونه میکنه
یکی اینکه بامن زیادحرف نمیزنه، واگه هم حرف بزنه بلدنیست حرفای عاشقونه بزنه ولی کافیه یکی از دوستاش باشه دیگه فرصت کم میار برای صحبت.... دوم اینکه وقتی ناراحتم نمیادسمتم بیتفاوت رد میشه ازم. اون اخرشبا راحت میخوابه ولی من دور گوشیم هستم وخوابم نمیبره، این فکروخیالات دیوونم کرده. خیلی راجع به این موضوع باهاش صحبت کردم حرفمم قبول داره ولی بازم روزاز نو روزی ازنو، عمل به حرفاش نمیکنه، بعضی وقتا تصمیم میگیرم خودمو خلاص کنم از زندگی😔😔
زندگی ای که نه کسی بهت توجه میکنه نه بگوبخندی رو میخوام چیکار؟
ولی از خدا میترسم
روز به روز علاقه ام نسبت بهش کمرنگ و کمرنگتر میشه
باعث شده منم دوس نداشته باشم باهاش صحبت کنم
میشه کمکم کنید
اگه هم بیادسمتم خیلی کمه که درمورد مشکلمون صحبت کنه
پاسخ ما👇👇👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
👇👇👇
دعای_روز_بیست_و_چهارم_ماه_رمضان
اللهمّ إنّي أسْألُكَ فيه ما يُرْضيكَ وأعوذُ بِكَ ممّا يؤذيك وأسألُكَ التّوفيقَ فيهِ لأنْ أطيعَكَ ولا أعْصيكَ يا جَوادَ السّائلين.
خدايا من از تو ميخواهم در آن آنچه تو را خوشنود كند و پناه مى برم بتو از آنچه تو را بيازارد واز تو خواهم توفيق در آن براى اينكه فرمانت برم ونافرمانى تو ننمايم اى بخشنده سائلان.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت173
علی- عاطفه ... محمد داغون شده ها ... مواظبش باش ... چشمامو رو هم فشار دادم. کلی ازش تشکر کردم. رفت. حسابی شرمنده مرام و معرفتش شدم. با عشق یه نگاه به ساختمون روبرو انداختم. یه بسم الله گفتم و واردش شدم. یعنی حج خانوم در رو واسم باز کرد کلیدکه نداشتم ... از دم در باهاش سلام و احوالپرسی کردم و رفتم بالا. گفتم از شهرستان میام نمیخوام محمدو بیدار کنم. قلبم داشت می اومد تو دهنم. خیلی هیجان داشتم. میدونستم بعد اخرین دیدارمون محمد حتی فکرشم نمیکنه که من برگردم. ولی حالا دیگه نوبت من بود که قدم جلو بذارم. ده دقیقه بود که جلو در ایستاده بودم. دیدم نخیر ... این قلبم خل و چلم قصد اروم شدن نداره ... زنگ رو زدم. دستم رو گذاشتم جلو چشمی در تا نبینتم. دوباره زنگ زدم. یکم طول کشید ولی اومد پشت در. با کمی مکث در رو باز کرد. سریع دستم رو از رو در برداشتم. تو خونه فقط چراغ استدیو و اشپزخونه روشن بود. به محمد نگاه کردم. خشکش زده بود. نه تکون می خورد نه چیزی. آخ که دلم براش یه ذره شده بود تو این دو روز. از حالتش خنده ام گرفته بود ولی می خواستم یه کم سر بسرش بذارم. یه اخم کردم و با دستم اشاره کردم که از سر راهم بره کنار. از جاش تکون نخورد. - برو اونور ... اومدم وسایلمو جمع کنم ببرم ... بابا پایین منتظرمه ... باز تکون نخورد. پسش زدم و رفتم تو اتاق دونفرمون و در رو بستم.
نشستم پشت در و دلم رو با یه دستم گرفتم و با دست دیگه ام دهنم رو ... زدم زیر خنده. دهنم رو گرفته بودم صدام روونشنوه. واای چقد بامزه بود قیافش ... دلم براش سوخت ... صدای کوبیده شدن در رو شنیدم بلند شدم در اتاق رو قفل کردم چادر و کیفم رو اویزون کردم. با سرعت نور مانتو مقنعه ام رو در اوردم و یه تی شرت تنگ خوشگل پوشیدم ... دویدم سمت ایینه و موهامو مرتب کردو جمعشون کردم.. کشو رو باز کردم و کرم پودر زدم عطر زدم. به چشمام مداد کشیدم. چنان سریع این کار هارو انجام میدادم که خودم خنده ام گرفته بود. همش رو هم هیچ پنج دقیقه هم نشد ... صدایی اومد. محمد میخواست در روباز کنه که دید قفله. یکم بعد صدای داد و بیدادش بلند شد. اوه اوه. عصبانی شده بود. محمد- اخه چرا با من اینکارو میکنی لعنتی؟ اومدی عذابم بدی؟ اومدی اب شدنم رو ببینی؟ اومدی دلت خنک شه؟ دوباره اومدی خونه ام رو پر از عطرت کردی و باز میخوای بذاری بری؟ هنوز باورت نشده چقد میخوامت؟ میخوامت لامصب ... میخوامت ... چرا داری زجرم میدی؟ مگه دوسم نداشتی؟ چرا میخوای بری؟ جلو ایینه خشکم زده بود. لذت همه دنیا رو می بردم. تند و سریع ی رژ لب سرخ اروم کشیدم رو لبام. نمیخواستم خیلی پررنگ شه ... رفتم سمت در ... باز صداش بلند شد ... تشنه حرفاش بودم تکیه دادم به در سر خوردم و نشستم پشت در ... محمد- میدونی باز چقدر قراره بی خوابی بکشم؟
بعد ده روز باز پاتو گذاشتی اینجا ... دوباره هواییم کردی ... هر از گاهی هم یه چیز کوبیده میشد به در. نمیدونم مشت بود لگد بود چی بود؟ احتمالا مشت بود ... محمد- خب باز کن درو ... باز کن ببین از بین رفتنمو ... باز کن ببین شکسته شدنم رو ... باز کن ببین یادت چیکار کرده باهام ... باز کن لعنتی ... با هر جمله ای که می گفت دلم می ریخت. خدا میدونه هر روز و هر شب ارزوی شنیدنشون رو داشتم. ولی دیگه باید پا میشدم. وگرنه در میشکست. بلند شدم و در رو باز کردم. همین که چشم تو چشم شدیم ساکت شد ... سرتاپام رو نگاه کرد. دیگ حرفی نزد.دلم تالاپ تولوپ میزد براش. عاشق این دیوونه بازیاش بودم ... تند تند نفس می کشید. با یه حالتی نگاهم می کرد که جیگرم می سوخت. دیگه بس بود. خیلی اذیتش کردم. یه قدم بیشتر فاصله نداشتیم. پرش کردم و رفتم جلو. دستام رو حلقه کردم دور کمرش. گوشم رو گذاشتم روی قلبش. بی امان میزد. خیلی تند تند. مثل قلب من ... اروم زمزمه کردم. - تو باشی من دلم قرصه ... دیگه دستام نمی لرزه ... بهشت زندگی بی تو ... به یه گندم نمی ارزه
سرم رو بلند کردم و روی سینه اش رو بوسیدم. با یه حرکت سریع از روی زمین بلندم کرد و نشوندم روی اپن. دستاشو گذاشت دو طرفم و تکیه داد بهشون ... دو طرف پاهام. فقط نگاهم می کرد. فقط. منم با لبخند نگاهش می کردم. پاهام رو حلقه کردم دورش. دستامم حلقه کردم دور گردنش. نگاهش کردم. صدای نفساش ارامش همه دنیا رو تو قلبم سرازیر میکرد. تو دلم همش پشت سرهم میگفتم - احمدلله رب العالمین ... سرم بردم جلو و یه کم صورتم رو کشیدم روی ته ریشاش .عشق می کردم. باز نگاهش کردم. هیچ کاری نمی کرد جز نگاه. حلقه دستامو دور گردنش تنگ تر کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش. روی شونه اش رو بوسیدم و باز سرم رو گذاشتم. پاهام رو از دور کمرش باز کردم. ای بابا. اخر به حرف اومدم. - مخمد این چه طرز مهمون نوازیه؟ از صبح عین خیارشور واستادی زل زدی به من. سرم رو برداشتم و بردم عقب. نگاهش کردم. باز فقط نگاه کرد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پا
رت174
قدیما شوورا وقتی ضعیفه هاشونو می دیدن از ذوق زبونشون بند می اومد ... مثی اینکه شوور ما از او شوورای قدیمس ... از فکر کاری که مغزم فرمان انجامش رو می داد قلبم داشت از قفسه سینه ام می زد. سرم رو کج کردم و با شیطنت نگاهش کردم. تو همون حالت رفتم جلو. یه بوسه با سرعت نور روی لب هاش نشوندم و سریع ازش فاصله گرفتم. دو طرف صورتم رو گرفت. سرش داشت می اومد جلو. چشمام رو با خنده رو هم فشار دادم. یکم بعد یکی از چشمامو باز کردم. داشت می خندید. نفس راحتی کشیدم. چشمام رو کامل باز کردم. فاصله امون تموم شد. ایندفه ... برای اولین بار ... مثل مجسمه خیارشور بدون حرکت وانستادم. منم می بوسیدمش. ازم که فاصله گرفت از شدت خجالت به خاطر کارم سرم رو فرو کردم تو سینه اش. دستاش رو دورم حلقه کرد. محمد- ای جونم ... محمد- دروغ گفتی بابات پایینه؟ - اوهوم ... فشارم داد. محمد- با کی اومدی؟ یا حسین مظلوم. یه امشبه رو میخواستیم خوش باشیما. باز دعوا در راه است. نمیخواستم دروغ بگم ولی نمیخواستم عصبیشم کنم
با یکی ... محمد- خو اون یکی کیه؟ بیشتر خودمو تو بعلش جا کردم. تندتند براش گفتم. - علی خیلی اصرار کرد که بیاد دنبالم ... به خدا میخواستم غافلگیرت کنم ... جلو هم نشستم ... زشت می شد عقب بشینم راننده ام که نبود ... به خدا علی عین داداشم میمونه ... حرف اضافه هم با هم نزدیم ... خندید. از ته دل ... محمد- حالا چرا داری توضیح میدی؟ من توضیح خواستم؟ ازش جدا شدم. با تعجب پرسیدم. - یعنی عصبانی نشدی؟ دوباره منو کشید تو بغلش. محمد- جونم ابهت خودم! ... با داداشت اومدی پیش عشقت ... مگه نه؟ - اوهوم ... ولی عشق نه ها ... اومدم پیش شوهرم ... فشارم داد. محمد- بگو جونم ... بگو ... - چی بگم؟
محمد- همون چیزی که این همه مدت پیش من نگهت داشته؟ - واضحتر لطفا ... محمد- اینهمه مدت داشتی تحملم می کردی؟ دلیلت واسه برگشتن به خونه ات چی بود؟ فهمیدم ازم اعتراف میخواد. ازش دوباره جدا شدم. نگاهش کردم. - حرف خاصی مد نظرم نیس ... چیزی برا گفتن ندارم ... خندید. دلم ضعف می رفت برای خنده های مردونه اش. بیشوور همه چیش برام جذاب وخاص بود. پیشونیش رو گذاشت روی پیشونی ام. محمد- تا اخر دنیا هم که نگی من باز چاکرتم ... قلبم از لذت روانی شده بود. دیگه امیدی بهش نبود. اخه من چرا اینقد این گل پسرو اذیت می کنم؟ دستام رو حلقه کردم دور گردنش. - مخمممد ... محمد- ای جون مخمد ... - این ضعیفه ای که روبروت نشسته ... محمد- خب؟
دنیاش ... همه زندگیش ... منتظر و مشتاق نگام می کرد. - مردیه که رو به روش ایستاده ... چشماشو با لذت روهم فشار داد و نفس عمیقی کشید. لبخند عمیقی زد. هنوز پیشونیش رو پیشونیم بود. محمد- علی رغم همه تلاشایی که واسه نرفتن اسمت تو شناسنامه ام کردم ولی باز امکانش نبود و اسمم رفت ... ولی عاقد یه چیزی رو بهم گفت ... بعد میگم خیارشوره ناراحت میشه. ببین من چی میگم این چی میگه؟ حیف اون اعترافم ... - چی؟ محمد- گفت موقع جداشدنتون اگه خانومتون خانوم نشده باشن شناسنامه اش رو سفید تحویلش میدن ... خون دوید زیر پوستم. لبام رو غنچه کردم و با لحن بچگونه گفتم - خب که چی؟ محمد- وقتی اینطور ابراز علاقه می کنی و اصلا فکر قلب من نیستی ... در عوض ... منم میخوام کاری کنم که دیگه هیچ وقت نتونی اسمم رو از شناسنامه ات پاک کنی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺