eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
عید آمد وعید آمد 🌷 با نقل و نبید آمد 🌸 رمضان مبارڪ رفت 🌷 این فطر سعید آمد 🌸 دنیا شده یڪسرگل 🌷 هرگوشه پراز بلبل 🌸 هرخاڪ شده بستان 🌷 چون نور امید آمد 🌸 عید فطر پاک ترین و عیدترین عیدهاست چرا که پاداش یک ماه عبادت و شس و شوی جان در نهر پاک رمضان است 🌜 عید سعید فطر مبارک 🎊 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍃🌸 یک ماه عبادت و بندگی خدا گوارای وجود پاکتون🌸🍃 امیدوارم🙏 دعاهاتون به آسمان اجابت رسیده باشد🌸🍃 🍃🌸عید عبادت و بندگی مخلصانه خدا 💖 بر شمـا مبـارک باد 🌸🎊🌸 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #فرق_این_خدا_با_آن_خدا 👱 پسری با اخلاق و نیک‌سیرت، اما #فقیر به خواستگاری دختری می‌رود... 👨 پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و #سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی‌دهم...!! 👱پسری #پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر می‌رود... 👨 پدر دختر با ازدواج #موافقت می‌کند و در مورد اخلاق پسر می‌گوید: انشاءالله خدا او را #هدایت می‌کند...! 👱 دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که #هدایت می‌کند، با خدایی که روزی می‌دهد #فرق دارد؟؟!!!!... 💠امام صادق علیه السلام فرمودند: هر که از ترس #تهیدستی ازدواج نکند ، به خدای متعال گمان بد برده است. خدای متعال می‌فرماید: «اگر #تهیدست باشد خداوند از #فضل خود توانگرشان می‌سازد.» 📙 تفسیر نورالثقلین،ج۳، ص۵۹۷ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #گلاویز_شدن_با_شیطان 💠 یکی‌ از مکرهای ویرانگر #شیطان زمانی است که زن و شوهر نسبت به یکدیگر‌ سوءظن پیدا کرده و #کینه یکدیگر را به دل می‌گیرند! 💠 مکر شیطان این است که فقط بر اتفاقی که بخاطر آن #ناراحت شدید جولان می‌دهد و مدام به شما می‌گوید از او نگذر! او خیانت کرده و باید #تاوان اشتباه خود را بدهد. 💠 توصیه دین این است که با شیطان #گلاویز شوید و نگذارید حجم کینه و دلخوری شما را بیشتر کند. 💠 حتما با یادآوری صفات #خوب همسرتان و خدمتهای دلچسبی که به شما کرده و یا با مرور #خاطرات خوبی که با یکدیگر داشتید، می‌توانید دلخوری و کینه شدید خود را #تعدیل کنید و مقدمه‌ای برای تصمیم‌گیریِ بدون احساسات و تعصب شود. 💠 با مشاور دینی حتما ارتباط بگیرید و با کمک او زندگی را بر خود #شیرین کنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #محبت_به_پسر_بچه_ریش‌سفید 💠 این را شما خانم‌ها بدانید، وجود شما آن #تحولی را در روحیات مرد به وجود می‌آورد که گاه هیچ عاملی نمی‌تواند آن تحول را ایجاد کند. شما می‌توانید دل مرد را #گرم کنید و به او امیدواری به زندگی و شوق ادامه کار بدهید. 💠 اصلاً این توان در شما هست که در وجود مرد #نیرو بدمید. وجود شما این قدر مهم است. مرد هم نسبت به زن همین است. حالا مرد گاهی ممکن است مثلاً اخم‌آلود وارد خانه شود. اگر #زن قدری عقل و پختگی‌اش بیشتر باشد و از اخم او جا نخورد و #لبخند نشان دهد و در مقابل محبت بورزد، یواش یواش با افسون محبت، می‌تواند گره اوقات‌تلخی و بداخلاقی مرد را باز کند و ببیند که او چه احتیاج داشت. من این حرفی که می‌گویم خواهش می‌کنم مردها نشنوند؛ چون ممکن است بدشان بیاید! شما خانم‌ها این را بدانید آقایان تا آخر هم مثل یک #پسربچه هستند و باید اداره‌شان کنید. واقعاً خانم‌ها باید این بچّه‌پسری را که حالا ریشش هم بعد از پنجاه، شصت سال زندگی #سفید شده اداره کنند. 🔸 #رهبر_معظم_انقلاب ۸۱/۷/۱۱ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
گذشت. دوباره نزدیک بود برنامه بره رو انتن. علی- کم کم می خوام نسبتتون رو لو بدم ... ولی حواستون باشه که زیاد زود فاش نکنین ... با خنده سر تکون دادیم. شمردن ... 3 ... 2 ... 1 علی- خب ... میریم سراغ ادامه بحث ... چرخید سمت عاطفه. علی- و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در یک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعی ... عاطفه- بله ... درسته. خط به خط این کتاب بر اساس حقیقته ... منظورم اینه که کاملا اتفاق افتاده ... علی- شما این داستان رو ... اونطور که من شنیدم ... از روی زندگی محمد نوشتید ... و به من اشاره کرد. عاطفه خندید. عاطفه- بله ... همین طوره ... منم خندیدم. علی- میشه توضیح بدین؟ عاطفه- خب برام خیلی جذاب و دوست داشتنی بود این داستان ... این سرگذشت ... حالا شاید اوایلش غمگین بود ... ولی پایانش به همون اندازه پر از شادی بود علی سر تکون داد. عاطفه- الان من نمیدونم چی رو دقیقا باید توضیح بدم؟ شما بگین یا بپرسین. منم تائید یا تصحیحیش می کنم ... علی خندید. علی- خب یه سوالی الان واسه من پیش اومده ... شما اون رمان رو از زبون یه دختر نوشتین ... داستان زندگی محمده ولی از زبون یه دختره ... چرا؟ عاطفه- از زبون همسر آقای نصر نوشته شده ... علی- آهان. یعنی ایشون رو شما می شناسین؟ همه خندیدیم. عاطفه- بله کاملا ... علی- خود محمد کمکی نکرد؟ عاطفه- چرا ولی ولی اواخرش ... اولاش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحیح بعضی جاها آقای نصر کمک کردن ... همه می داشتیم می ترکیدیم از خنده. خانومشون رو خوب اومد ... علی ول نمی کرد. علی- شما اصلا متوجه وجود همچین سرگذشتی شدین که بعد بخواین رو کاغذ بیارینش؟ عاطفه هم جواب نمی داد. می پیچوند. دیوونه شدم از دستشون. فقط هم می خندیدیم. عاطفه- چون من خودم از نزدیک شاهد این ماجرا بودم ... علی- آهان یعنی شما خودتون هم تو این رمان هستین؟ عاطفه با شیطنت خندید. عاطفه- اختیار دارید ... وای داشتیم خفه می شدم از خنده. نمی تونستم هم بگم که بابا تموم کنید. علی- پس من به این نتیجه رسیدم که شما با همسر محمد دوست هستین ... چقدر میشناسینش؟ عاطفه- خیلی بیشتر از خیلی ... علی- جالبه ... چند ثانیه سکوت کرد و بعد با خنده پرسید. علی – می خوام بدونم شما کدوم شخصیت رمان بودین؟ یعنی در اصل نقشتون قصه زندگی محمد نصر چی بود؟ به علی اشاره کردم و گفتم. - میشه این سوال رو من جواب بدم؟ علی- بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چی بود؟ بلافاصله گفتم. - همه زندگیم بود ... یکم مکث کردم. اصلاح کردم حرفمو. - هست ... خواهد بود ... علی اولش هنگ کرد. والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ... علی- بله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن. عاطفه سرشو انداخته بود پائین. علی به بچه های پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علی- نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنین دست قشنگه رو به افتخار این عروس دومادمون خب ... صدای دست کل استدیو رو پر کرد. علی- کی ازدواج کردین؟ - جشن عروسی رو اگه بخوای ... که دوماه پیش بود ... علی- تو اصفهان؟ سرم رو به نشونه تائید تکون دادم. - تو اصفهان... علی- البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمی ای کردم تو عروسی شما ... - بله بله ... داشتم می گفتم ... جشن عروسی دوماه پیش بود ولی اگه شروع زندگی مشترکمون رو بخوای یک سالی میشه ... علی- ایشالا خوشبخت بشین ... یه بار دیگه ام براشون دست بزنید ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علی- دوتاشونم خیلی سختی کشیدن ... خودم شاهد بودم ... آهان ... راستی منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خندیدیم. علی- خب حالا که نسبتتون رو لو دادیم میتونید نزدیک هم بشینید ... از جا بلند شدم و در حالی که دقیقا کنار عاطفه می نشستم گفتم - ایشالا کم کم باید واسه شما هم آستین بالا بزنیم ... علی خندید. از ته دل. چه خوششم میاد. علی- والا این آستین ها خیلی وقته بالاست ... یکی می خواد بزنه پائین اینارو بقیه برنامه فقط به شوخی و خنده گذشت. مخصوصا به عاطفه خیلی خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علی هم خداحافظی کردیم دم در صداسیما. کلی هم خندیده بودیم. نشستیم تو ماشین. عاطفه گوشیشو در آرود. عاطفه- اووه ... چقد تماس دارم ... - کیه؟ عاطفه- دوستم ... اس هم داده بذار ببینم ... آخی ... الهی ... - چی شده؟ حواسم به رانندگی بود نمی تونستم نگاش کنم. عاطفه- نوشته خیلی زنگ زدم جواب ندادی ... پنج شنبه عروسیمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستی حتما بیا ... خیلی خوشحال می شم ... آهی کشید. یکم فکر کردم. - امم ... پنجشنبه ... چه عالی ... میریم ... پرید هوا. عاطفه- جدی؟ محمد راست می گی؟ واقعا میریم؟ اره عزیزم ... میریم. به امید خدا ... جمعه رو هم می مونیم شهرتون زنجان ... عاطفه- محمد خیلی گلی ... ای
من فدای تو بشم ... قربونت برم ... خندیدم. - خوب با علی شیطونی می کردیا کوچولو ... از آئینه یه نگاه به عقب انداختم. بعد به خانومم. ای جونم. چه نگرانی ای تو نگاهش بود. عاطفه- محمد ببخشید ... - عزیز دل من ... مگه من چی گفتم؟ منظورم اینه که هفتاد و پنج ملیون رو سرکار کذاشته بودین دوتایی ... خوب می پیچوندی لو نمی دادی ... زدیم زیر خنده. شب شهاب و کیمیا اومدن خونه ما. گفتیم که میریم و اونا هم قرار بود که بیان عروسی. پنجشنبه جمعه بود و همه دست خالی. پنجشنبه صبح راه افتادیم. با ماشین ما رفتیم. شهاب کنار من نشسته بود و خانوما هم پشت. من رانندگی می کردم. آخ نمردم و یه مسافرت متاهلی با عشقم اومدم ظهر رسیدیم. تصمیم بر این شد که بریم خونه عزیز اینا. امشب رو اونجا باشیم و فردا به خانواده ها سر بزنیم. مخصوصا من و عاطفه که زیاد وقت نداشتیم. خانوما ناهار درست کردن و خوردیم و استراحت کردیم. عاطفه رفت دوش گرفت و اماده شد. خیلی به کیمیا اصرار کرد با هم برن و کیمیا آخر سر قبول کرد که بعد مدتها خودش رو به دوستاش نشون بده. عاطفه می گفت همه چیمونو با هم میخوریم. من بلند شدم و رسوندمشون تالار. چقدم ذوق داشتن. خودم برگشتم و یه دوش گرفتم. بیرون که اومدم شهاب گفت خانوما زنگ زدن و گفتن که هممونو واسه شام دعوت کردن و ما هم باید بریم. یه ساعت زودتر از موعد شام رفتیم. یه گوشه نشستیم و با هم صحبت می کردیم. شهاب- می گفتم ما واسه چی بیایم کسی مارو نمیشناسه که ... حواسم نبود وجود محمد نصر باعث میشه از دوماد هم عزیزتر بشیم ... خندیدم و زدم پشتش. دیگه همه کسایی که تو تالار بودن باهامون عکس انداختن. همشون. بعد شام دوباره مشغول صحبت بودیم که گوشیه شهاب زنگ خورد. کاری واسش پیش اومده بود. خانوما رو سپرد به من ور فت @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
‍ نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خــــدایـا🙏 در این شب عید 🎉 🌸بضاعت من به قدری است 🍃که نمی دانم 🌸در حق دوستانم چه دعایی کنم 🍃اما می دانم 🌸که تو از حال آنان آگاهی ✨پس بهترین هارا برایشان مقدرفرما آمیـــن یا رَبَّ 🙏 با آرزوی بهترینها برای شما خوبان 🌹🍃 وقبول طاعات و عبادات شما 🌹🍃 عیدتون مبارک 🌹 🍃 شب خوش ✨ 🌙 ✨ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
‍ ‍ سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🌸 🌸رمضان به پایان رسید به اولین روز ماه شوال 🌙 خوش آمدید 🌸🍃 ان شالله ماه جدید پُر از🌸🍃 موفقیت و سرشار از🌸🍃 خیر و برکت باشه 🌸🍃 وامضای خدا پای تمام ✍ آرزوهاتون😊🌸 عیدتون مبارک 🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌹شکوه صبح بهاریتان اکنده از شادی های بی پایان عمرتان جاویدان امیدوارم امروز زیباترین لبخندها بر لبانتان بالاترین دستها نگهبانتان و قشنگترین چشمها بدرقه راهتان باشد🌹 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺