#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت195
گذشت. دوباره نزدیک بود برنامه بره رو انتن. علی- کم کم می خوام نسبتتون رو لو بدم ... ولی حواستون باشه که زیاد زود فاش نکنین ... با خنده سر تکون دادیم. شمردن ... 3 ... 2 ... 1 علی- خب ... میریم سراغ ادامه بحث ... چرخید سمت عاطفه. علی- و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در یک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعی ... عاطفه- بله ... درسته. خط به خط این کتاب بر اساس حقیقته ... منظورم اینه که کاملا اتفاق افتاده ... علی- شما این داستان رو ... اونطور که من شنیدم ... از روی زندگی محمد نوشتید ... و به من اشاره کرد. عاطفه خندید. عاطفه- بله ... همین طوره ... منم خندیدم. علی- میشه توضیح بدین؟ عاطفه- خب برام خیلی جذاب و دوست داشتنی بود این داستان ... این سرگذشت ... حالا شاید اوایلش غمگین بود ... ولی پایانش به همون اندازه پر از شادی بود
علی سر تکون داد. عاطفه- الان من نمیدونم چی رو دقیقا باید توضیح بدم؟ شما بگین یا بپرسین. منم تائید یا تصحیحیش می کنم ... علی خندید. علی- خب یه سوالی الان واسه من پیش اومده ... شما اون رمان رو از زبون یه دختر نوشتین ... داستان زندگی محمده ولی از زبون یه دختره ... چرا؟ عاطفه- از زبون همسر آقای نصر نوشته شده ... علی- آهان. یعنی ایشون رو شما می شناسین؟ همه خندیدیم. عاطفه- بله کاملا ... علی- خود محمد کمکی نکرد؟ عاطفه- چرا ولی ولی اواخرش ... اولاش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحیح بعضی جاها آقای نصر کمک کردن ... همه می داشتیم می ترکیدیم از خنده. خانومشون رو خوب اومد ... علی ول نمی کرد. علی- شما اصلا متوجه وجود همچین سرگذشتی شدین که بعد بخواین رو کاغذ بیارینش؟
عاطفه هم جواب نمی داد. می پیچوند. دیوونه شدم از دستشون. فقط هم می خندیدیم. عاطفه- چون من خودم از نزدیک شاهد این ماجرا بودم ... علی- آهان یعنی شما خودتون هم تو این رمان هستین؟ عاطفه با شیطنت خندید. عاطفه- اختیار دارید ... وای داشتیم خفه می شدم از خنده. نمی تونستم هم بگم که بابا تموم کنید. علی- پس من به این نتیجه رسیدم که شما با همسر محمد دوست هستین ... چقدر میشناسینش؟ عاطفه- خیلی بیشتر از خیلی ... علی- جالبه ... چند ثانیه سکوت کرد و بعد با خنده پرسید. علی – می خوام بدونم شما کدوم شخصیت رمان بودین؟ یعنی در اصل نقشتون قصه زندگی محمد نصر چی بود؟ به علی اشاره کردم و گفتم. - میشه این سوال رو من جواب بدم؟ علی- بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چی بود؟
بلافاصله گفتم. - همه زندگیم بود ... یکم مکث کردم. اصلاح کردم حرفمو. - هست ... خواهد بود ... علی اولش هنگ کرد. والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ... علی- بله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن. عاطفه سرشو انداخته بود پائین. علی به بچه های پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علی- نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنین دست قشنگه رو به افتخار این عروس دومادمون خب ... صدای دست کل استدیو رو پر کرد. علی- کی ازدواج کردین؟ - جشن عروسی رو اگه بخوای ... که دوماه پیش بود ... علی- تو اصفهان؟ سرم رو به نشونه تائید تکون دادم. - تو اصفهان...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت196
علی- البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمی ای کردم تو عروسی شما ... - بله بله ... داشتم می گفتم ... جشن عروسی دوماه پیش بود ولی اگه شروع زندگی مشترکمون رو بخوای یک سالی میشه ... علی- ایشالا خوشبخت بشین ... یه بار دیگه ام براشون دست بزنید ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علی- دوتاشونم خیلی سختی کشیدن ... خودم شاهد بودم ... آهان ... راستی منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خندیدیم. علی- خب حالا که نسبتتون رو لو دادیم میتونید نزدیک هم بشینید ... از جا بلند شدم و در حالی که دقیقا کنار عاطفه می نشستم گفتم - ایشالا کم کم باید واسه شما هم آستین بالا بزنیم ... علی خندید. از ته دل. چه خوششم میاد. علی- والا این آستین ها خیلی وقته بالاست ... یکی می خواد بزنه پائین اینارو
بقیه برنامه فقط به شوخی و خنده گذشت. مخصوصا به عاطفه خیلی خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علی هم خداحافظی کردیم دم در صداسیما. کلی هم خندیده بودیم. نشستیم تو ماشین. عاطفه گوشیشو در آرود. عاطفه- اووه ... چقد تماس دارم ... - کیه؟ عاطفه- دوستم ... اس هم داده بذار ببینم ... آخی ... الهی ... - چی شده؟ حواسم به رانندگی بود نمی تونستم نگاش کنم. عاطفه- نوشته خیلی زنگ زدم جواب ندادی ... پنج شنبه عروسیمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستی حتما بیا ... خیلی خوشحال می شم ... آهی کشید. یکم فکر کردم. - امم ... پنجشنبه ... چه عالی ... میریم ... پرید هوا. عاطفه- جدی؟ محمد راست می گی؟ واقعا میریم؟
اره عزیزم ... میریم. به امید خدا ... جمعه رو هم می مونیم شهرتون زنجان ... عاطفه- محمد خیلی گلی ... ای