eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
#درددل_با_جاری 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 با جاریم مثل خواهریم!!!!!!! ♈️میگی باجاریت مثل خواهری وصبح تاشب درحال زیرآب زدن مادرشوهرو فامیلای شوهری پیشش❓ 💞میگی از چشماتم بیشتر بهش اعتماد داری و دهنش قرصه قرصه؟!!!! ♨️خوبه که خواهر جدید پیدا کردی 😏البته واسه غیبت کردن❗️ ⭕️فقط اینو بدون تاآخر عمرت باید مراقب باشی کوچکترین رفتاری نکنی که برخلاف میلش باشه… #میدونی که…چک سفید امضاازحرفات دستش داری! خیلی زیاد 😊. _____________________________ 🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین 🆔 @onlinmoshavereh ⬅️ Join
#هوش_کودک 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 بالا رفتن هوش به دو چیز وابسته است 1⃣_ بازی 2⃣ارتباط پدر و مادر باهم و با کودک ✴️انواع کلاس ها به اسم بالابردن هوش چه بسا اثر عکس داشته باشد. _________________________________ 🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین 🆔 @onlinmoshavereh ⬅️ Join
ســــ🌺ــــلام😊✋ #صبح_زیباتون_بخیر ☕ 🌹 😊 سه شنبه تون آباد😍 زندگیتون پراز آرامـــش😇 جسم و جان تون سلامت💪 جیب هاتون پُر از پول💰 دست خدا به همراتون🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍀🌼به روی انور مهدی منتظر صلوات 🍀🌼به آن ذخیره حق هر چه مستمر صلوات 🍀🌼به یمن مقدم آن منتقم که در عالم 🍀🌼کند حکومت الله مستقر صلوات 🍀🌼الّلهُمَّ 🍀🌼صَلِّ عَلَی 🍀🌼مُحَمَّدٍ 🍀🌼وَآلِ مُحَمَّدٍ 🍀🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💖🍃💖🍃💖 🌸🍀 خدا در مکان های دور از انتظار💕 به دست افرادی دور از انتظار💕 و در مواقعی تصور ناپذیر✨💕 معجزات خود را به انجام می رساند✨💖 برای آن مهربانِ توانا 💖 غیرممکن وجود ندارد ...✨ همیشه و همیشه امیدی هست توکل بر خدای توانا....💖💕 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕يادمون باشه دوست داشتن يك احساس هست و مثل بقيه ي احساسات و هيجانات فكر نكنيم هميشگي هست و تموم نمي شه اگه براي كسي كه دوستش داري وقت نمي ذاري و گله نمي كنه اگر به احساساتش توجه نمي كني و گله نمي كنه اگر به جاي تاييد سرزنشش مي كني و گله نمي كنه اگر همش گاه و بي گاه بهش غر مي زني و گله نمي كنه اگر شكايت همه چيز رو به او مي كني و گله نمي كنه يه دفعه دوست داشتنش تموم ميشه اونوقته كه تو هم نمي توني گله كني مواظب دوست داشتن هاي همديگه باشيم كه يهو چشم باز نكنيم ببينيم تموم شده اون موقع ديگه وقت اضافي و فرصت گرفتن دوباره هم فايده نداره ما مي مونيم و يه دنيا حسرت @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ لطفا نگویید همسرم باید ذهن من را بخواند که چه چیزی دوست دارم و چه چیزی دوست ندارم. مشكلي كه در ارتباط با ذهن‌خواني وجود دارد اين است كه شما به هيچ وجه نمي‌توانيد پي ببريد طرف مقابل حتي همسر يا صميمي‌ترين دوست تان به چه چيزي فكر مي‌كند. به جاي اينكه ذهن همسر خود را بخوانيد، از او بپرسيد چه اتفاقي افتاده است. مي‌توانيد بگوييد: «فكر مي‌كنم از موضوعي ناراحت هستي. آيا به من مربوط مي‌شه؟ اگه اين طوريه كاري هست كه بتونم براي بهتر شدن حالت انجام بدم؟» @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ترس با تو همون کاری رو میکنه که قیچی با بال پرنده میکنه.😔 ➖بعضی وقتا بهتره ریسک کنی چون موفقیت اون طرف ترس قرار داره. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته! میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم: _مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذر ر بیایم لقمه اش را قورت میدهد و میگوید: اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا. راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن و پیاده روی... راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم. یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت: سسلااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت. مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند! مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت: چیزی شده؟ دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هر کسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم: فوق العاده است! خنده مردانه ای کرد و گفت: چی دوچرخه ؟ _دوچرخه نه! دوچرخه سواری ... دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است... عمو مصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت: بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه پیش چیدمشون. دکتر واال با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت: مثل دخترمه دکتر عاشق نرگسه. منم از دستم بر میاد و هر روز این چند تا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم. دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم: بفرمایید مال شما. سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد. و بعد آرام گفت: خیلی شبیهشی! با تعجب نگاهش کردم: بله؟ خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت: حدود بیست _ بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه! ممنونم از لطفت. بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد.... با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد... آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقامصطفی را. با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سارا. بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ... گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت خرمن های قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند. نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم. _ساراخانم، مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت _انگاری خیلی دوستشون داری... باهات نسبتی دارن؟.... برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم. چه خوش سعادت بودم من. امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها خیره شد _سلام دکتر نیم نگاهی انداخت و گفت: سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود. با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟ با تخسی خندیدم و گفتم: دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الآن نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش. حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن. با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید: توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟ حاج رضاعلی میگفت انفاق هر چیزی آنرا زیاد میکند! مثل احساس... و من متعجب تر میگویم: دو هفته فرصت کمیه؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید. استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا... قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم. نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟ تک خنده ای کرد
م: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری شدم... میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟ با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی. و من هم خندیدم. من این طبع عجیب را راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت زده میکردم. نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند. و با لبخند به پیرمرد و کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید. با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها میگفتند خواهش میکنم درسته؟ بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سالمی دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم. دکتر والا با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت: منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ... ممنونم که مثل بقیه نیستی... و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ... دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود. درگیر با (نکند)های ذهنش... نکند ...نکند ... پوفی کشید و در کمدش را بست ... مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند.... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوال3⃣7⃣9⃣ رفتار باهمسریانامزد ببخشید میخواستم ازتون راهنمایی بگیرم نامزدم اهل قهره و خیلی اهل حرف زدن نیست بیشتر میگه شما خودتون می دانید همه چیز رو نیاز به گفتن و توضیح من نیست راه حل مناسب برای برطرف شدن این مشکل چیست؟ ایشان یه خواسته ای رو ازم داشته باشند بیشتر هم تو مسائل جنسی و ... اگه مخالفت کنم قهر می کنند منم از قهرشون ناراحت میشم خیلی چون ایشان دورند و نزدیک هم نیستیم ..... نميدونم راه درستش چیه ممنون میشم راهنمایی کنید پاسخ ما👇👇👇👇👇👇