eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته! میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم: _مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذر ر بیایم لقمه اش را قورت میدهد و میگوید: اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا. راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن و پیاده روی... راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم. یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت: سسلااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت. مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند! مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت: چیزی شده؟ دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هر کسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم: فوق العاده است! خنده مردانه ای کرد و گفت: چی دوچرخه ؟ _دوچرخه نه! دوچرخه سواری ... دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است... عمو مصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت: بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه پیش چیدمشون. دکتر واال با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت: مثل دخترمه دکتر عاشق نرگسه. منم از دستم بر میاد و هر روز این چند تا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم. دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم: بفرمایید مال شما. سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد. و بعد آرام گفت: خیلی شبیهشی! با تعجب نگاهش کردم: بله؟ خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت: حدود بیست _ بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه! ممنونم از لطفت. بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد.... با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد... آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقامصطفی را. با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سارا. بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ... گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت خرمن های قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند. نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم. _ساراخانم، مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت _انگاری خیلی دوستشون داری... باهات نسبتی دارن؟.... برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم. چه خوش سعادت بودم من. امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها خیره شد _سلام دکتر نیم نگاهی انداخت و گفت: سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود. با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟ با تخسی خندیدم و گفتم: دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الآن نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش. حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن. با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید: توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟ حاج رضاعلی میگفت انفاق هر چیزی آنرا زیاد میکند! مثل احساس... و من متعجب تر میگویم: دو هفته فرصت کمیه؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید. استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا... قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم. نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟ تک خنده ای کرد