eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
بر خلق خوش و خوي #محمد (ص) #صلوات بر #عطر گل روي محمد (ص) #صلوات در گلشن سر سبز #رسالت گوييد بر چهره گل بوي محمد (ص) #صلوات 💓اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💓 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
اول ذیقعده 🌺🍃 آغاز دهه کرامت 🌺🍃 و میلاد باسعادت 🌺🍃 حضرت معصومه (سلام الله علیها) 💖 وروزدختر مبارک باد🌺🎊🌺 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #توقع_نابجا 💠 زن و شوهر نباید #توقع داشته باشند بعد از اینکه همسرشان با او ازدواج کرد تمام روابط، تفریح‌ها، دوستان و دل مشغولی‌هایش را #فراموش کند و همه وقت و توجه خود را به او #اختصاص دهد. 💠 این توقع و محصور کردن همسر، مانع از ایجاد ارتباط #صمیمی و موثر است. 💠 و یقیناً روز به روز از #محبوبیت شما بخاطر محدود کردن همسرتان کاسته می‌شود. 💠 همراهی شما با علاقه‌مندی‌ها و تفریحات سالمِ همسرتان نقش مهمی در #محبوب شدن شما و گرم شدن روابطتان دارد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 💠 اگر نظامی نباشید ولی یک سرتیپ را بپوشید حسّ اقتدار و فرماندهی کردن با مقتدرانه در شما ایجاد می‌شود. اگر ورزشکار نباشید امّا لباس بر تن کنید میل به انجام حرکات و ضربات زیبای رزمی و ورزشی پیدا می‌کنید. حتّی افرادی که شما را نمی‌شناسند رفتار آنها با شما متناسب با پوششتان است مثلاً به فردی که کت و شلوار مرتّب و دیپلماسی پوشیده احترامی متفاوت از فردی می‌گذارند که لباسی ، کهنه و یا کثیف دارد. 💠 پوشش و لباس، بر گفتار، رفتار، افکار ما و حتّی نوع عکس‌العمل اطرافیان اثرگذار است. 💠 دلیل بخش قابل توجهی از توصیه اسلام به زنان و مردان و آداب پوشش‌ در روایات مثل نظافت، رنگ، جنس و پوشش زن و مرد همین تاثیرات غیراختیاری است. 💠 زن و شوهرها نیز بدانند پوشش آنها در منزل و بیرون از منزل نقش بسزایی در گرمی یا سردی با همسر دارد. 💠 عمل به پوششهای توصیه شده در اسلام احساسات، حالات روحی و جسمی و روابط ما با انسان‌ها را می‌کند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ما به بچه هایمان می گوییم روی آینده خود متمرکز شوند و چشمانشان را به دستاوردها بدوزند اما... باید به آنها بگوییم: در لحظه زندگی(یا کار) کن ➖خیلی سخت است که در لحظه متمرکز شویم. تحقیقات نشان می دهد ذهن ما تمایل دارد 50 درصد زمان بیداری را سرگردان باشد و در این زمان نگران آینده و پشیمانی از اتفاقات گذشته می شویم در نتیجه احساساتی منفی مثل خشم و پشیمانی و استرس را تجربه می کنیم. ذهنی که دائما در حال تمرکز روی آینده است(گرفتن نمره خوب، قبولی در کنکور و دانشگاه و غیره) مستعد اضطراب و ترس بیشتر خواهد بود. کمی استرس انگیزه بخش است اما استرس مزمن در درازمدت به سلامتی و توانایی ها مغزی ما آسیب می زند. در نتیجه تمرکز زیاد روی آینده عملکرد ما را مختل می کند ➖اگر بچه ها یاد بگیرند در لحظه حال بمانند عملکرد و احساس بهتری خواهند داشت. و وقتی افراد احساس شادابی کنند بهتر یاد میگیرند، بیشتر فکر می کنند و راحت تر حل مسئله می کنند. مطالعات نشان می دهند که شادکامی، مولد بودن را تا 12 درصد افزایش می دهد. ➖خیلی خوب است که بچه ها اهدافی داشته باشند و به سمت آن حرکت کنند اما به جای اینکه تشویقشان کنیم همیشه روی آینده متمرکز باشند به آنها کمک کنیم روی کاری که در دست دارند تمرکز کنند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال5⃣7⃣9⃣ ارتباط گیری عروس ومادر شوهر راستش.یه سالونیمه نامزدم چون خودم بانامزدم اشناشدم مادرشوهرم شدیدامخالف ازدواجمون بود ولی اقا پافشاری کردندوازدواج کردیم یه عقدساده بایه انگشتر. تااینکه تواین یسالونیم مادرشوهرم هربلایی سرم اورده.پسرشویادمیدادکه چرارفتیم خونشون گوشت غذانپخته بود چراسفره فلان رنگ بود.اونم میومدسزمن دعوا ونق ودعوای بزرگ. تواین مدت دوتاالنگوفقط برام خریدن.مادرشوهرم بدون دعوت نمیاد دیدنم چیزی نمیخره . الانم ک قراربودعروسی بگیریم غدیزخم مادرشوهرم نمیذاره عقدوامروزفرداکردن باهزارتاتلخی.الانم میگه هرچی من میگم بایداون بشه.بعدمحرم صفر.اونموقعم پسرش درس داره یه هفته پیش خونشون بودم سریه بحث کوچیک پسرش هولم داد حرفمون شد. بخاطراون مادرشوهرم برگشت هرچی ازدهنش درمیومدبهم گفت.گفت توغلط میکنی من میدونستم توچی هستی نمیگرفتمت الانم به پسرش میگم بگوعروسیموبگیرید میگه چراخودموادم بده کنم بذارخانواده توبگن بهشون همیشه زورمیگن بهم.حتی درموردتصمیمای شخصیم مشاور✍ اصلا مشکل اصلی سر چی بوده فقط به این دلیل که شما انتخاب پسرشون بودی!؟ آیا مادر شوهر همین یه دونه پسر رو داره یا اولین پسرش هستش کاربر🖍 بله یدونس بچه اوله دوتاخواهرشوهردارم جلوپسرش همه حرف بهم زد من سکوت کردم بخاطرپسرش ولی اونم یه کلمه ازم دفاع نکرد پاسخ ما👇👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرکارخانم مشاور خانواده 🌺دلم میخواد به گونه ای رفتار کنی که در حد شان یه خانم باشه ومادر شوهر به وجودت افتخار کنه وبه شوق تمام به خودش بباله که این عروس منه اینقدر خانم با وقار متین باشخصیت وبا محبت هستش عزیزم همه اینا یی که گفتم به خاطر آرامش زندگی خودت هستش 🌺 ودر نظر داشته باش که این چرخه ادامه داره تو هم مادر میشی توهم پسر دار میشی ودر این جایگاه قرار می گیری آیا دوست داری که با خودت یه همچین رفتاری بشه ؟!پس هشدار ....آیا تو به عنوان یه دختر دوست داری که زنداداش شما برخوردهای تو رو با مادرت داشته باشه؟!پس لطفا خدا پسندانه رفتار کن وخدا پسندانه حرف بزن این دنیا گذراست و اونی که به جا می مونه وتوشه آخرت ما میشه همون خوبی کردن و حسن خلق داشتن هستش 🌺دیگه اینکه بهت بگم خریدها فقط یه جور دلخوشی ورسم ورسوم و هیچ تاثیری در خوشبختی ویا خدای ناکرده بدبختی آدم نداره پس خیلی مهم نیست که به خاطرش غصه دار باشی..... 🌺اصلا کلا حق مال تو اما به خاطر شیرینی زندگی خودت برو یه کادو بگیر براش ببر و بگو که من متاسفم اگه نتونستم دختر خوبی برای شما باشم و میخوام با راهنمایی شما همه چیز خوب پیش بره قول میدم که همه چیز درست بشه از محبت خارها گل میشود..... 🌺لطفا برو و اونا رو شرمنده خوبی خودت کن !نه اینکه منت بذاری ها! بلکه اونا خودشون شرمنده میشن دیگه اینکه فقط به خاطر خدا قدم بردار 🌺 کینه فقط باعث آزار خود آدم میشه و اونا اصلا عین خیالشان نیست واین تویی که توی ذهنت هی دادگاه تشکیل میدی واونا رو محکوم میکنی ودر واقع باعث آزار خودت میشی پس لطفا کینه نداشته باش چون عامل کلی از مریضیهاست .....تو هدفت خداست و اصلا مهم نیست که اونا چی فکر میکنند و چی میگن اگه واقعا میخوای که به زندگی خوبی برسی باید صبور باشی میدونی که عشق آسان نمود اول ولی افتاد در مشکل ها! اگه عشق شیرینه پس مشکلاتش هم شیرینه با آرزوی خوشبختی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بی اختیار استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی شد؟؟ شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم _باشه تو که دستت چیزیش نشده؟ _نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد... گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند! به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:)چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حاال میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟( بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:شیوا جان ...چی شد؟ لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی دستم باعث شد لیوان بیوفته _فدای سرت تو چیزیت نشده باشه... شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار به زند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدنهاهمان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن ترین نقطه زندگی اش شد... و ابوذر... پسری که فقط 28 سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود... نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن باال باالها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره خودش است! اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند! دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم.... **** ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود... دلش کمی آرامش میخواست کنار استاد مهربانش... نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهی هایش. میدانست مثل همه ی طالب وظیفه دارد تا به باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پای درمان همان ابوذر دردش! گوشهایش را تیز کرد ...صدای مرغ عشق های حاج رضا علی می آمد... لبخندی زد... خدا اصوات اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود ...با شنیدن صدای پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا برگشت: بـه سالم علکیم جاهل باالخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقر فقرا فرمودند! خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بی هوا دستهایش را بوسید و خیره به چشمهای پیرمرد گفت: حاج رضا علی تا دنیا دنیا است نو کرتم حاج رضاعلی دستی روی سرش کشید و گفت: خوبی بابا؟ کجا بودی این چند وقته؟ ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علی راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که میدونید...حاجی من شرمنده ام خیلی این چند وقته سرم شلوغ بود! حاج رضا علی آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهای حیاط را آب میداد: سرت سر چی شلوغ بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولی بازی نداره! ابوذر خندید و گفت: حاجی شما چه میدونید من چه اضطرابی رو این چند وقته تحمل کردم! _اضطراب؟ اضطراب برای چی؟ _سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خدا رو شکر ایشون شخصا راضین ... حاج رضا علی چوبی برداشت و شاخه ای از شمعدانی ها را که خم شده بود به آن بست و در همان حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردی؟ ابوذر جا خورد! سوال سختی بود! و اعتراف کرد تا اآلن این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه میکند؟ _مجنون میشی و بیابانگردی میکنی؟ یا فرهاد میشی و به جون کوه ها میوفتی؟کدوم یکی؟ ابوذر لبخندی زد و به فکر فرو رفت...مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام! _هیچ کدوم حاج رضا علی... حاال که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتی ناراحت باشم! _بعدش چی؟ _بعدی نداره! زندگی میکنم! _یک هفته از کار و زندگی و حوزه زدی برای اضطرابی که نتیجه اش شده این جمله:)بعدی نداره! زندگی میکنم!(؟ مواخذه های این پیر مرد هم دوست داشتنی بود! _حق با شماست حاجی! آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط کرد... سکوتی بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلی...میدونید...من اآلن تو یه برزخم راستش تکلیفم با خود
م مشخص نیست میدونید...من تصوری در مورد زندگی بعد از مجردی ندارم!حاج رضا علی با صدای بلند خندید و گفت: تو چقدر ماجرا رو جدی گرفتی جاهل! جو گیر شدی اخوی! ابوذر متعجب نگاهش کرد! : منظورتون چیه؟ _منظورم همونه که گفتم! راست و حسینی تو چرا میخوای ازدواج کنی؟ حاج رضاعلی گفته بود راست و حسینی! یعنی ابوذر باید تمام تئوری های پا منبری را کنار میگذاشت و راست و حسینی نیتش را میگفت! به چه چیزهایی فکر نکرده بود! راست و حسینی میخواست برای چه ازدواج کند؟ سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد! حاج رضا علی مثل همیشه دستش را خواند!: دیدی هنوز مثل بقیه ای ابوذر؟ بذار من حرف دلتو بگم... میخوای ازدواج کنی که ازدواج کرده باشی! زن بگیری که زن گرفته باشی! میخوای ازدواج کنی چون دوستش داری! و دوستش داری چون باالخره باید یکی باشه که دوستش داشته باشی! ته تهش چهارتا قربونت برم نثار هم کنید! تو اورت بدی که های فالنی :تو تمام دنیای منی! اون بگه دورت بگردم! آخر آخرش مثل همه آدمهای نرمال از وجود هم لذت ببرید و تمام! همینه؟ ابوذر خیره وجود روبه رویش بود! آنقدری که حاج رضاعلی با باطنش آشتی بود خودش با خودش نبود! راست میگفت! حاج رضا علی راست میگفت! بد جور به ذوقش بر خورده بود !!!! ولی حق خورده بود!!حق بودحرفهای حاج رضاعلی! حق _همینه حاجی! همینه! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺