eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بی اختیار استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی شد؟؟ شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم _باشه تو که دستت چیزیش نشده؟ _نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد... گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند! به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:)چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حاال میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟( بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:شیوا جان ...چی شد؟ لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی دستم باعث شد لیوان بیوفته _فدای سرت تو چیزیت نشده باشه... شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار به زند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدنهاهمان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن ترین نقطه زندگی اش شد... و ابوذر... پسری که فقط 28 سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود... نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن باال باالها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره خودش است! اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند! دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم.... **** ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود... دلش کمی آرامش میخواست کنار استاد مهربانش... نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهی هایش. میدانست مثل همه ی طالب وظیفه دارد تا به باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پای درمان همان ابوذر دردش! گوشهایش را تیز کرد ...صدای مرغ عشق های حاج رضا علی می آمد... لبخندی زد... خدا اصوات اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود ...با شنیدن صدای پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا برگشت: بـه سالم علکیم جاهل باالخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقر فقرا فرمودند! خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بی هوا دستهایش را بوسید و خیره به چشمهای پیرمرد گفت: حاج رضا علی تا دنیا دنیا است نو کرتم حاج رضاعلی دستی روی سرش کشید و گفت: خوبی بابا؟ کجا بودی این چند وقته؟ ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علی راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که میدونید...حاجی من شرمنده ام خیلی این چند وقته سرم شلوغ بود! حاج رضا علی آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهای حیاط را آب میداد: سرت سر چی شلوغ بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولی بازی نداره! ابوذر خندید و گفت: حاجی شما چه میدونید من چه اضطرابی رو این چند وقته تحمل کردم! _اضطراب؟ اضطراب برای چی؟ _سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خدا رو شکر ایشون شخصا راضین ... حاج رضا علی چوبی برداشت و شاخه ای از شمعدانی ها را که خم شده بود به آن بست و در همان حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردی؟ ابوذر جا خورد! سوال سختی بود! و اعتراف کرد تا اآلن این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه میکند؟ _مجنون میشی و بیابانگردی میکنی؟ یا فرهاد میشی و به جون کوه ها میوفتی؟کدوم یکی؟ ابوذر لبخندی زد و به فکر فرو رفت...مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام! _هیچ کدوم حاج رضا علی... حاال که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتی ناراحت باشم! _بعدش چی؟ _بعدی نداره! زندگی میکنم! _یک هفته از کار و زندگی و حوزه زدی برای اضطرابی که نتیجه اش شده این جمله:)بعدی نداره! زندگی میکنم!(؟ مواخذه های این پیر مرد هم دوست داشتنی بود! _حق با شماست حاجی! آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط کرد... سکوتی بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلی...میدونید...من اآلن تو یه برزخم راستش تکلیفم با خود