eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
نامه یک مادرشوهر به عروسش ... عروس قشنگم : من ۹ ماه بار فرزندى را در دل كشیدم تا به دنیا آمد. شبهاى بسیارى تا صبح بالاى سرش بیدار بودم تا او آسوده بخوابد. . وقتى زمین خورد و گریه كرد من اولین كسى بودم كه اشكهاش رو پاک كردم. . وقتى اولین بار مدرسه رفت ، این من بودم كه پاى رفتن به خانه را بدون او نداشتم و تمام روز پشت در مدرسه برایش صبر كردم. . وقتى اولین دعوا رو تو مدرسه كرد این من بودم كه پشت اش وایسادم. . وقتى لباس نو مى خواست ، من تنها دارایى ام رو براى اون خرج مى کردم. . عروس گلم! . وقتى امتحان داشت ، من تشویق اش كردم كه ادامه بده و تلاش كنه براى آینده اش. . وقتى به سن بلوغ رسید و پرخاشگرى هاش شروع شد ، این من بودم كه تحمل كردم و چه شبها كه تا صبح گریه نكردم و از خدا كمک نخواستم... عروس نازنینم! . وقتى براى اولین بار عاشق شد، این من بودم كه بهش كمک كردم تا عشق رو از هوس جوانى تشخیص بده. عروس جوان من! وقتى اولین بار خواست پشت ماشین بشینه و نشون بده بزرگ شده، این من بودم كه صبورانه راه و روش رو یادش دادم تا اون رو مسئول بار بیارم. عروس خوشگلم! . وقتى اولین بار دست روى دختر مورد علاقه اش گذاشت ، این من بودم که تو را برایش خواستگاری کردم. عروس شیرین تر از جانم! . وقتى تو آمدى ، اون خیلى وقت بود كه پسر من بود ؛ از لحظه هایى كه نطفه اش بسته شد با من ارتباط عاطفى داشت. اون تنها پسرم نیست ، اون قسمت اصلى وجود منه ... . مرا روبروی خودت نبین ، مرا در كنار خودت قرار بده! . من بهترین سالهاى عمرم را به پاى فرزندى نشستم كه تو امروز شوهر خطاب مى كنى... من مهمان ناخوانده نیستم! من یك مادرم ، با سالهاى طولانى رنج و درد ... من پسرم را با اشک چشمم بزر گ كردم. پسر من ، میوه درخت ۳۰ ساله منه. حق دیدن و بودن و حرف زدن من با پسرم را تو از من نگیر... مرا آنگونه كه هستم بپذیر؛ با تمام بدیهایم... . فقط فراموش نكن مردى را كه تو امروز شوهر می نامى ، روزى عزیز كرده و بزرگ شده در دامن من بود... . عروس گلم! روزى تو هم در صندلى قضاوت مادر شوهر عروس مى نشینى. . خیلى مراقب باش دوستت دارم ، چون پسرم تو را دوست دارد... . " تقدیم به تمام عروسان ایران زمین ... " @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💖 به دومین روز از 🍓دومین ماه تابستان خوش آمدید 💖 امروز بیشتر از دیروز مهربون 🍓 باشیم و خوبی کنیم 💖 امیدوارم امروز حاجات دلتون 🍓 با حکمت خدا یکی باشه 💖سلام 🍓روز زیباتون بخیر @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💚✨💚  ✨💚الّلهُمَّ ✨💚صلّ ✨💚علْی ✨ 💚محَمَّد ✨ 💚وآلَ ✨ 💚محَمَّدٍ ✨💚وعَجِّل ✨💚فرَجَهُم @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍉 یادمان باشدزندگي 🍹 با تبسم،شیرین تر 🍉 با عشق،زیباتر✨ 🍹 با محبت،دلنشین تر 🍉 با صداقت،امن تر 🍹 وبا یاد خدا،آرامتر می‌شود... عصر تابستانی تون خنک و دلچسب🍉 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ عزت نفس پایین ➖عزت نفس پایین از داشتن خودپنداره ضعیف ناشی از نگرش تان به یک یا چند مورد بالا ایجاد می‌شود مثلاً شما خودتان را دوست ندارید برای شغلی که انجام میدهید ارزش قائل نیستید یا احساس می کنید در زندگی هدف ندارید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ عزت نفس بالا ➖عزت نفس بالا درست برعکس عزت نفس پایین است و جنبه بسیار مهمی در زندگی هر فردی به شمار می‌رود اگر از سطح بالایی از عزت نفس برخوردار باشید مطمئناً خوشحال و از خودتان راضی خواهید بود به این ترتیب انگیزه بالا و نگرشی درست به موفقیت دارید از این رو از عزت نفس برای شما حیاتی است و زیربنای نگرش‌های مثبت شما نسبت به زندگی است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕همه انسانها 5 خوددارند: ➖خود واقعی: متوسط بودن هر فرد را نشان میدهد ➖خود خوب: با این خود همه کارهای خوب را انجام میدهیم. ➖خود بهترین: با این خود بهترین ها را انجام میدهیم. ➖خود بد: این خود موقعی فعال است که کارها را رها میکنیم، خسته می شویم و کم حوصله و یا بی حوصله هستیم. ➖خود بدترین: با این خود کارهای بدی را انجام می¬دهیم که هرگز انجام نمیدادیم. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕یکی از خطرناک‌ترین باورهای رایج در فرهنگ ما این است که:اگر ازدواج‌تان مسئله و مشکل دارد ،صاحب فرزند شدن مشکلات را حل می‌کند! آلبرت الیس (یکی از بزرگترین روان‌شناسان و روان‌درمانگران قرن گذشته) در این‌باره در کتاب "راهنمای ازدواج موفق" می‌نویسد : تنها زمانی وجود فرزند می تواند موجب افزایش نشاط فضای خانواده شود که : زن و شوهر رابطه دلچسب و نشاط آوری داشته باشند. زن و شوهر از بلوغ روانی بیش از حد متوسط زنان و مردان جامعه خود برخوردار باشند. زن شوهر علاوه بر آن که باید اشتیاق زیادی به داشتن فرزند داشته باشند، باید مشتاق آن باشند که فرزندی تربیت کنند که بتواند در نیمۀ اول قرن حاضر به عنوان فردی موفق عمل کند. و بدانند که این کار نیاز به مطالعه و شرکت فراوان در کلاس های آموزشی در زمینۀ مربوط به تربیت فرزند دارد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقعا خسته شده بود واقعا! یک ماه بود که داشت با مرد روبه رویش کلنجار میرفت و به نتیجه نمیرسید! شیوا پوفی کشید و راهی مغازه شد.مهران بی حرف پشت سرش قدم برمیداشت. کرکره ی مغازه را داد باال وبی حرف وارد مغازه شد. مهران با دیدن گل های خشک شده که حاال سی تایی میشوند لبخند میزند. شیوا دیگر طاقتش طاق میشود و با صدای تقریبا بلندی میگوید:نمیخواید تمومش کنید؟ مهران لبخندی میزند و روی صندلی گوشه ی مغازه مینشیند... _سالم! کالفه کرده بود شیوا را حسابی! _سالم.... مهران کمی خم شد و گفت:چی رو باید تموم کنم؟ شما حتی یه دلیل قانع کننده هم به من نمیدید! شیوا دلش میخواست گریه کند!با درماندگی میگوید:دلیل میخواید چیکار آقا مهران؟من واقعا نمیخوام ازدواج کنم...نه با شما نه هیچ کس دیگه! _منم دنبال چراشم... شیوا دستی به پیشانی اش کشید.نه...نمیشد... پی همه چیز را به تنش مالید و تصمیمی گرفت که به احمقانه یا عاقالنه بودنش شک را داشت.... سمت در بازِ مغازه رفت و آن رابست و پالکارت )تعطیل است( را نصب کرد. با جدیت سمت مهران رفت و صندلی دیگری را پیش کشید. مهران کمی جا خورده بود.خودش را جمع و جورکرد. شیوا نگاهش کرد و بعد چشمهایش رابرای چند ثانیه بست...دلش شور میزد ولی...هرچه بادا باد! نگاهش کرد وگفت:شما واقعا دلیل از من میخواید؟مهران هم جدی گفت:بله. شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟ مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به عالمت سکوت دستهایش را باال آورد. آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حاال هم شما... میگم تا همه چی تموم شه!ولی دلگیرم از شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه! مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم شه این ثانیه های جهنمی! مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد: یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند. فقیر بودیم اماآبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش نون حالله! تا اینکه .... نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض :تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه زد بیرون و .... سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده!به همین راحتی بی پدرشدم... اونموقع 84 سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس سراغمون نیومد!دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند!اماهمشون کشیده بودند کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد! یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم. مادرم اول مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی اعیونی های بالا شهر کار کردم... اما.... بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان... پوزخندی زد: ترس برشون داشته بود شوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن! دیگه واقعا بریده بودم. پس اندازمون داشت ته میکشید... آخراش بود ومن درمونده بودم که باید چیکار کنم؟ حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم. یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم! نمیدونستم باید چیکار کنم! اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت:کجایی تو؟ همونطور گیج بهش گفتم: متوجه نشدم!کاری داشتی؟ نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت:بهت نمیاد عملی باشی... دردت چیه؟ هیچی نگفتم. نزدیکتر شد و گفت:هرکسی یه دردی داره دیگه! بگو شاید تونستیم حلش کنیم! نگاهش کردم! یه چهره تقریبا زیبا و با یه عالمه آرایش روش... نمیدونم چرا تو اون لحظه اون کارو کردم! ولی حس کردم نیازه تا با یکی دردامو در میون بزارم. خسته بودم و فکر میکردم اگه زن کناردستیم نتونه کمکی هم بکنه... لااقل یه ذره سبک شدم... وقتی سیر تا پیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه کاری برام انجام بده! باورم نمیشد! فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم... با ذوق گفتم چیکار؟ نگاهم کرد و گفت:همراهم بیا! ازجاش بلند شد. مردد نگاهش کردم.برگشت و گفت:بیا دیگه... مگه نمیخوای این زندگی کوفتی و وضعیت نکبت بار رو تموم کنی؟ تردید و گ