#حق_زن
💠 امام سجاد علیهالسلام:
✍ حق زن این است که بدانی خداوند عزّوجل او را مایه #آرامش و انس تو قرار داده و این نعمتی از جانب اوست، پس احترامش کن و با او #مدارا نما، هر چند حق تو بر او واجبتر است، اما این حق اوست که با او #مهربان باشی.
📙 من لایحضره الفقیه، ج ۲، ص ۶۲۱
🍃❤️ @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#وقت_دلدادگی
قسمت77
یک آب سرد روی نیما خالی شد گویا.همین را کم داشت که صد تا هم روی حرفهایشان بگذارند و آنها را نقل مجلس کنند.همیشه از این خانواده متنفر بود.مادرش بدتر از نیما .نمی دانست چه بگوید.آنها هم یکریز یاوه می گفتند و به خیال خودشان همدردی می کردند.ناگهان بلند شد و به سمت اتاق نیما رفت.دستپاچه دنبالش راه افتاد
-برم ببینم دختر بیچاره....سنی هم نداره
تا بخواهد به او برسد دستگیره در را پایین داد و وارد شد.فاخته روی تخت نشسته بود و هراسان و در عین حال اندوهگین چشم به نیما دوخت.خاله قیافه ناراحتی به خود گرفت
-بمیرم برات...خدا انشالله شفا بده...نا امید نباش مادر....وای سارا مامان بیا ببین مو هاشم کوتاه کرده
دیگر داشت صبرش را از دست می داد. از این خیرخواه ها و دوستان داشته باشی دیگر چه نیاز به دشمن.آمده بودند متلک پرانی و لیچار بار کردن.آمده بودند الکی برای نیما دل بسوزانند و بیشتر نیشتر بزنند.فاخته سرش را از خجالت یا ناراحتی بود پایین انداخته بود.سارا چهره مزخرف غمناکش را به نیما دوخت
- آن شالله دیگه غم نبینی
از عصبانیت بر آشفت.هنوز هیچ چیز نشده بود مجلس سوم و هفتم هم راه انداخته بودند.با تمام توان داد زد
-بیرون
سکوت همه جا را فرا گرفت.همه چشمها به نیما دوخته شد.دستش را به طرف در دراز کرد و دوباره فریاد زد
-گفتم بیرون
خاله طلبکار دست به کمر زد
-چته فریاد می زنی...اومدم خونه خواهرم
داد زد
-تا وقتی من تو این خونه ام حق ندارین پاتونو اینجا بزارین.من از اینجا رفتم تا دلت خواست بیا ببین خواهرتو
با عصبانیت از در بیرون رفت
-و اه واه...نوبرش رو آورده. ..حالا خوبه عمرش به دنیا نیست.خواهر شوهرم با دکترش حرف زده گفته خیلی بمونه شش ماه...ببینم بعدش سوسه می یای یا نه
اینبار حاج خانم عصبانی شد
-این حرفا چیه ملوک...شما درمونین یا درد...خجالت نمی کشی...
خاله فریاد زد
-خجالت پسرت نمی کشه صدا شو انداخته روی سرش.یادته گفتی سارا رو برا پسرم. ...
اینبار نیما فریاد زد
-مامان تو چی کار کردی
صدای در آمد.نازنین با شنیدن سر و صدا بالا آمده بود
-چه خبرتونه
حاج خانم با اخم به سمت خواهرش رفت
-تو اشتباه فکر کردی ملوک ...من سارا رو برای نیما نگفتم تو اشتباه فهمیدی....بهت گفتم تو اشتباه کردی ولی تو گوشت نرفت.حالا هی می یای نیما رو می جز ونی که چی..بچه امو ناراحت کنی دلت خنک میشه....اومدی از ناراحتی نیما به نفع خودت.چی بهت میرسه.. .بخدا خدا رو خوش نمی یاد. .اومدی اون دختر رو ناراحت کنی که چی
چادرش را با عصبانیت سر کرد
-باشه حق باشه با تو..اصلا خاک تو سر تون که لیاقتت همون دختره س.دختر من اصلا لیاقتش پسر تو نیست. باشه من اشتباه فهمیده بودم
دوباره داد زد
-می ری بیرون یا پرتتون کنم بیرون
جیغ کشید
-بریم سارا.جواب خوبی ما همین بود
رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند.با عجله به اتاق رفت.نشسته بود روی تخت و آرام و بی صدا اشک می ریخت.رو به رویش نشست.دستش را روی صورت ا شکبارش گذاشت
-فاخته عزیزم
-شش ماه دیگه میشه یه سال.تقریبا همون موقع که اومدم می رم
غمزده نگاهش را به نیما داد.اشک در چشمانش جمع بود
-چرت گفتن...بخدا اصلا دکتر چیزی نگفته
اشکهایش جاری شد
-قول بده با هر کی ازدواج می کنی...با سارا نه...با سارا نه
محکم در آغوشش گرفت
-دروغه فدات شم...قربونت برم. ..اصلا میریم فردا یه جای دنج....میریم عید یه حای خوش آب و هوا. ..نمی زارم اینجا بمونی...محاله بزارم غصه بخوری
صدای گریه اش بلندتر شد
امان از زبانی که بد موقع باز شود.می توان با تیر یک حرف کسی را در آن واحد کشت.مثل فاخته که از دیروز تا الان که در راه شمال بودند کلمه ای حرف نزده بود.همان یک ذره روحیه هم مرده بود.شش ماه دیگر باید وداع می کرد.تمام منظره ها از جلوی چشمانش بی هیچ جلب توجهی رد می شدند.برای او که امدن به سفر شمال و دیدن جاده پر پیچ و خمش آرزو بود،الان فقط به داشبورد ماشین نگاه می کرد
ادامه دارد...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
دراین شب عید قربان وعصر عرفه
از خدا برايتان :
✨🌸✨روزی مريم
✨🌸✨قصرآسيه
✨🌸✨تقوای حسين
✨🌸✨قلب خديجه
✨🌸✨دوستی فاطمه
✨🌸✨جمال يوسف
✨🌸✨ثروت قارون
✨🌸✨حكمت لقمان
✨🌸✨ملك سليمان
✨🌸✨صبرايوب
✨🌸✨عدالت علی
✨🌸✨حيای زينب
✨🌸✨عمر نوح
✨🌸✨وفاى ابالفضل
✨🌸✨و محبت اهل بيت رسول الله (ص) را خواهانم🙏❤️🙏
#عیدتان_مبارک🤗🌷🤗
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 تاثیرپذیری شوهر از خواهر و مادرش
قسمت اول
🍃❤️ @onlinmoshavereh
🌺🌸🌺🍀🌺🍀🌺
سوال317
خودم۲۳شوهرم۳۲دوسالهعقدمتوسط یکی از آشناهاماشناشدم
شوعرمسیگار میکشهازاول عقد
اصلااعصاب نداره توایندوسال حتی یه ذره محبتنمیکنهمسافرت نبرده حتی
میهواستخودشو بکشه بین دوراهی گیر کردمحتیبهشمیگمبیابریممشاوره نمیاد برای هرکاری بهونهمیاره اصلا ایندوسال
نمیوده خونموناونم۴بار همچیز رو ازم
مخفی میکنهبد دهنم شده اصلا باهامحرف نمیزنه
همه میگنازش طلاق بگیر بااین اوصاف آیا میتونمباهاش زندگی کنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
دختر خوب فقط به واسطه اینکه اشنای اشناتون بوده که نمیشه چشم بسته بیفتی توی چاه چون قرارنیست اون اشناتون باهاش زندگی کنه این تویی که قراره بااین اقا زیر یک سقف بری ویک عمر زندگی کنی پس باید دلنشین وخوشایندت باشه میباُیست کاملا تحقیق میکردین واز چدوچون زندگی این اقا باخبر میشدین از جمله اشتباهاتی که کردی سوای از اعتمادت به اشنا اینه که فاصله سنی رو هم رعایت نکردی چیزی حدود ده سال اختلاف سنی خودش یه معزل هستش چون همه اون خواسته هایی رو که تو الان داری ایشون پشت سر گذاشته ودیگه نمیتونه درکت کنه نهایت اختلاف سنی بین ۴ تا۷ سال خوبه بیشتر دیگه نه دوم اینکه باوضعیت اعصابی واخلاقی که شما از ایشون معرفی کردین واینکه کلا مشغول پنهان کاری وبهتون سر نمیزنه احتمالش زیاده که اهل اعتیاد باشه پس بهتره احتیاط کنی وحتی لازمه دوباره مخفیانه تحقیق کنیدبه صورت ناشناس یا واسطه شخصی امین غیر از خودتون ویه احتمال دیگه اینه که ایشون مشکل اعصاب وروان داشته باشه ...
بهترین دوران زندگی مشترک دوران عقد ونامزدی که دوطرف تشنه دیدارهم وباهم بودن هستند نه اینکه از هم کناره بگیرند ودیگه اینکه این دوره برای شناخت بیشتر واینه که بفهمی ایا این همونی هست که تو میخوای یا نه بهتره حتما دونفری به مشاوره برید تابفهمید به کار هم میاین یا نه در غیر ابن صورت بهتره تجدید نظر کنی الان برگردی بهتره تااینکه واردبشی وباکلی اسیب روحی روانی برگردی پس حتما توصیه هام رو جدی بگیر تا ضررنکنیچون صحبت از یک عمر زندگی وباهم بودنه.....باآرزوی عاقبت بخیری
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#وقت_دلدادگی
قسمت78
.لذت بردن از این چیزها دیگر ذره ای برایش اهمیت نداشت.نیما مانده بود و یک تابلوی نقاشی از فاخته.عزیزش یک روز تمام حرف نزده بود.او هم با بیرحمی تمام دق و دلی اش را سر مادرش خالی کرد.رنجاند مادرش را، به عمد نه، اما سکوت فاخته دیوانه اش کرده بود.هر چه بر زبانش آمد گفت .خود نیما هم حال و روز خوبی نداشت. دیروز آنقدر حرف زده بود تا فاخته به حرف بیاید اما سکوت فاخته شکستش داد.حالا او هم در سکوتی محض فقط رانندگی می کرد.نه حرفی، نه عاشقانه ای،نه حتی نفسی.
جلوی درب ویلای کوچکی نگه داشت و از ماشین پیاده شد.نگاهش سمت نیما کشیده شد لاغر شده بود.چقدر موهایش بهم ریخته بود.دیروز در خانه طوفان به پا کرد،هر که در تیر رس نیما بود تیری به او پرتاب کرد.آه !نیمای عزیزش....سرش را پایین انداخت تا بیشتر با نگاه کردنش نسوزد.بدبختی اینجا بود که او داشت می مرد ،پس چرا هرروز احساس عشق بیشتری به نیما داشت...مگر نباید دل می کند اما بیشتر وابسته میشد.از همه چیز دل می کند اما نیما نه!تصمیم گرفته بود دیگر با او زیاد هم کلام نشود تا صدایش، غذای روحش نباشد.باید به روحش گرسنگی می داد تا بمیرد. ...دوست نداشت نگاهش کند بیشتر تشنه همسری میشد که باید خیلی زود تر کش می کرد. چشم دوخت به دستهای لاغرش....دیگر امکان نداشت چاق شود....خیلی دوست داشت از اینی که هست چاق تر باشد اما حیف....حتی همین آرزوهای پیش و پا افتاده اش هم بر آورده نمی شدند.در سمت خودش باز شد
-پیاده شو
آرام از ماشین پیاده شد.هوا سرد بود.پتویی دورش پیچیده شد.دستان نیما بود اما نیما هم نگاهش نمی کرد.از فاخته ناراحت بود.بغضش بیشتر شد.کاش باز هم نازش را می کشید و قربان صدقه اش می رفت.به این ابراز احساسات دلخوش بود اما اکنون در کنارش بی هیچ حرفی راه می رفت و فقط مواظبش بود.وارد یک ویلای نقلی کوچک شدند.که دو اتاق در طبقه بالا و یک هال و آشپزخانه در پایین داشت.بنای خانه زیاد نو نبود اما داخلش بازسازی شده و تر و تمیز بود.کسی قبلا آمده بود و آنجا را تمیز کرده بود.حتی بخاری را هم روشن کرده بود تا خانه گرم باشد.نیما او را به طرف مبلی در کنار بخاری برد و نشاند.به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد.دوباره بیرون آمد و نگاهش کرد
-من برم وسائل ها رو از بیرون بیارم.همونجا بشین باشه
فقط سر تکان داد و رفتنش را نگاه کرد.
بیست دقیقه ای بود گذشته بود و نیما نیامد.نگران حالش شد.آرام از جایش بلند شد و به سمت در رفت.آرام صدایش زد
-نیما
جوابی نیامد.یک دمپایی زنانه حلوی در بود .پا کرد و آرام به راه افتاد.
-نیما
کمی سردش شد.بدنش ضعیف شده بود و در این هوا سریع به لرز می افتاد.دستانش را دورش پیچید. کمی زانوانش می لرزید.به حیاط رسید.نیما دم در بود و با تلفن حرف می زد.حرف که نه،فریاد می زد.پشت تلفن با کسی بحث می کرد اما زیاد متوجه نمی شد چه می گوید.کمی صدایش را بلند تر کرد
-نیما
انگار صدایش را شنید .به سمتش چرخید و با دیدنش اخم کرد.تلفن را قطع و با عجله به سمتش دوید
-چرا اینجوری اومدی بیرون .سرما می خوری. بهت گفتم حواست باشه، نباید سرما بخوری
سوئی شرت تنش را در آورد و روی شانه های فاخته انداخت.گله مند دست دورش انداخت
-می خوای منو بکشی مگه نه....با سکوتت...با بی احتیاطی..با بی محلی....با نگاه نکردنت...با آدم حساب نکردنم
ای خدا نیما داشت چه می گفت. او را به حساب نمی آورد ،او که تمام دنیایش بود...عجب نظریه مزخرفی.دوباره بغض و دوباره اشک...هر چه سعی کرد بگوید تو را از جان بیشتر دوست دارد قفل لعنتی دهانش باز نشد.به داخل خانه باز گشتند و دوباره کنار بخاری نشست.البته اینبار سردش شده بود و نیما را با این بی احتیاطی عصبانی کرده بود.پتو را رویش کشید.یک پتوی دیگر هم روی پتوی اول کشید
-مثل اینکه می خوای از دماغمون در بیاد.قرار شد خیلی احتیاط کنی...خیلی...حرف منم که باد هواست..نیما کی باشه که به حرفش گوش کنی
نیما؟نیما که بود؟!نیما، همه کسش بود و فرا موش کرده بود.با ناراحتی تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.صدای باز کردن کابینت و صدای شیر آب می آمد.نیما برایش همه کار می کرد اما فاخته دوست نداشت.نه اینکه با منت انجام دهد آن حس بیرنگ ته چشمانش را می خواند.او ه
م نا امید فقط دست و پا می زد.کمی که گرمش شد آرام بلند شد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.نیما داشت چای دم می کرد.دو نفری آمده بودند آنجا که گوشه عزلت بنشینند و غصه بخورند.قوری را روی کتری می گذاشت ،که دستی دور کمرش حلقه شد.زیبای دوست داشتنی اش بود در افسرده ترین حالت.مرگ از هر دشمنی بدتر است ،بین دو آدم عاشق جدایی ابدی می اندازد
ادامه دارد
@onlinmoshavereh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸ﻋﻴﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﻛﻠﻤﻪ ﺯﻳﺒﺎ تشکیل ﺷﺪﻩ
💖ﻉ _ﻋﺰﻳﺰانم
💖ﻯ _ ﻳﺎﺩتون ﻧﺮﻩ
💖ﺩ _دوستتون ﺩﺍﺭﻡ
🌷عید سعید قربان
🌷بر شما عزیزان
🌷مبارک باد
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺