📌
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۴۱
. -مرسی زنگ زدی. حالم زیاد خوب نبود، نتونستم وگرنه قهر نبودم. میدونم روزها فرصت نداری. -صدات حسابی گرفته است. دکتر نرفتی؟ -نه. گلوم خیلی درد میکنه. -حالا مهمون نمیخوای؟ با پرسش تکرار کردم: -مهمون؟ -نزدیک خونه شمام. راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون، داشتم میاومدم اونجا که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم. ذوق کردم از این رفتار امیرعلی، دفعه اول بود خب؛ ولی چرا حالا که نمیتونستم از جام تکون بخورم؟! با صدای گرفته و پنچری گفتم: -حالم خیلی بده. با خنده کوتاهی گفت: -حالا یعنی نیام اونجا؟ هول کرده از رفتنش گفتم: -چرا چرا. کجایی الان؟ -پشت در خونه، به محسن بگو در رو باز کنه
بیحواس موبایل رو قطع کردم و هول کرده از ترس اینکه مبادا پشیمون بشه به محسن گفتم: -زود در رو باز کن امیرعلی پشت دره. محمد ابرو بالا انداخت. -خب حالا. از اون موقع صدات در نمیاومد، چی شده هوار میزنی؟! چشم غرهای بهش رفتم. -لطفا مزه نریز، حوصلهت رو ندارم. تمام بدنم درد میکرد، با زحمت خودم رو بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت. امیرعلی با خنده وارد اتاقم شد و این یعنی باز این محسن خوشمزهگری کرده. سلام گرمی کرد و دستش رو جلوآورد، دستم رو گذاشتم توی دستش که چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگهش نشست روی پیشونیم و دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود. حالا دلم یکم ناز کردن میخواست و این اخمش یعنی خریدار داشت دیگه؟! -خیلی تب داری. -نه بابا، چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده.
چشمغرهای به محمد رفتم که امیرعلی با خنده سر تکون داد اگه این دوقلوها گذاشتن من یکم خودم رو براش لوس کنم، همیشه آماده به خدمت بودن برای حالگیری و بامزه بودن. -پاشو لباس بپوش بریم دکتر، من خودم به دایی زنگ میزنم. ترسیده گفتم: -نه نه لازم نیست، خوب میشم. ابروهاش بالا پرید. -چهجوری خوب میشی؟ پاشو. -نه امیرعلی خوبم. لب تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: -یه دکتر که میتونم خانومم رو ببرم، نمیتونم؟ دوست نداری با من... پریدم وسط حرفش و با قیافهی پریشونی گفتم: -جون محیا ادامه نده، میبینی حالم خوش نیست. نگاهش جدی شد. -پس چرا هول کردی و نمیای؟ محسن صدای امیرعلی رو شنید.
-چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه امیرعلی با اون نگاه خندون و گرد شده نگاهم کرد که تایید کنم. -راست میگه؟ با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: -آره راست میگه. خب چیکار کنم ترسه دیگه! هرکسی از یه چیزی می ترسه. محمد طعنه زد و اگه حالم خوب بود، قطعا یه بلایی سرش میآوردم. -حالا نکه تو فقط از آمپول میترسی، اگه تاریکی شب و مردهها و جن و پری و دزدهای خیال تو رو فاکتور بگیریم؛ آره راست میگی فقط از آمپول میترسی. با حرص جیغ خفیفی کشیدم، امیرعلی با خندهی بلندش آروم پتو رو از روی سرم کشید. چند تار از موهام بر اثر الکتریسیته روی هوا موند و قیافهم مطمئناً خندهدار بود. -پاشو بریم دختر خوب. تبت خیلی بالاست، معلومه گلوت عفونت داره. من به دکتر بگم به جای آمپول، خشک کنندهی قویتر بنویسه قبوله؟ میای؟ مثل بچهها لب چیدم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🌸🌺🍀🌺
🔴 #خرید_در_روزهای_تعطیل
💠 سعی کنید بیشترِ روزهای #تعطیل برای همسر خود ولو ناچیز #خرید کنید!
💠 حتما عنوان کنید چون روز تعطیلی بود #بخاطر تو و برای تو خرید کردم تا فکر نکنی روز تعطیل، #عشق ورزیدن من به تو تعطیل میشود.
💠 برخی کارهای #کوچک و مداوم در زندگی برای همسر، #شیرینی خاص و به یاد ماندنی به جا میگذارد.
🍃@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال502
دوتا فرزند یکی دختر و پسر دارم دخترم ۱۵ ساله است و خیلی به آرایش کردن علاقه داره البته آرایش در حد ابتدایی اما من اصلا
نمیتونم با این قضیه کنار بیام و همش درحال بحث و جدل هستیم نمیدونم چیکار کنم لطفا راهنمایی بفرمائید و یه مسئله دیگه اینکه خیلی تحت تاثیر دوستان هست و هرکاری اونا انجام میدن دوست داره اما نه به شدت اونا و الان یه چندماهی هست سر برداشتن موهای زائد هم بحث داریم همش میگه تو چرا اجازه نمیدی همه ی دوستام میرن اپیلاسیون تو همش میگی نه.....به نظرتون چیکار کنم؟؟؟
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
باسلام
خدمت مادر مهربان ببین عزیزم دوره بلوغ یکی از حساس ترین دو ه های زندگی برای نوجوان وبه تبع ان برای خانواده هستش که نیازمند مراقبت ویژه هستش نوجوان در این دوره تحت تاثیر کروه همسالان هستش که به خاطر نشیدن کلماتی مثل بچه ننه ویا ترسو و...یه سری از کارهای گروه رو انجام بده مثل ارایش وخودنمایی ویا حضور در مهمانی ها ویا دوست گرفتن از جنس مخالف ویا تیپهای متفاوت زدن خب البته بهتره که خانواده نظارت کامل ونامحسوس رو داشته باشه چون نوجوان فقط دست وپاهاش دراز شده وسرشار از احساس هستش اما ازنظر عقلی در حد همون دوره ابتدایی هستش از طرفی هم نیاز به دیده شدن وتوجه دارند پس به هرکاری دست میزنند تا دیده بشن پس بهتره که خودتون بهش توجه داشته باشید تعریف وتمجید منطقی ازش داشته باشید وثابت کنید که برای شما خواستنی هستشبال لفظ زیبا صداش کنید مثل قشنگم عشقم عزیزم وغیره تا اگه کسی بهش گفت تحت تاثیرش قرار نگیره در کل بی حوصله بازی رنیارید وتا میتونی با محبت رفتار کنید تا به خوبی این دوره بلوغ رو پشت سر بگذاره انشاالله
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌹
#هر_دو_بدانیم
اگر میخواهید فرزندان شاکر و قدردانی داشته باشید، باید دائما مقابل بچهها زحمات همسرتون رو یادآور شوید و از هم تشکر کنید.
.@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال.:503
سلام خسته نباشین .میخاستم ی راهنمایی بهم کنین ممنون میشم کمکم کنین.خانم دکتر این روزا ی جوری شدم وقتی کسی حرفی میزنه من نصف نیمه میشنوم درواقعا اون وقت من تو ذهنم با خودم حرف میزنم..اگ حرف درمورد من باشه یا شکایتی طرف بکنه نصفه شنیدم خب واکنش نشون میدم دلیلش چیه اخ؟؟ ی مثالی بهتون بزنم چند روز میش رفتم دکتر زنان زایمان .نتونستم خب بگم دردم چیه خجالت میکشیدم خودم رو گم کرده بودم نمیدونستم چی حرف میزنم به نظرتون روابط احتماعی من کمه؟؟دکتر حرف میزدم با تو ذهنم مشغوله ی چیز دیگه بود میگف متوجه شدی حواسم نبود میگفتم نه .گف تو نمیتونی درس حسابی جواب بدی چطور بچه میخای خیلی ناراحت شدم به خاطر حرفسون .من نمیدونم چرا این روزا حواسم نیس.درست مشکلات خانوادگی هس حلش کردم ولی مدام با خودم تو ذهنم حرف میزنم.نمیخام دوباره در بارهی اون مشکل با طرف حرف بزنم .به نظرتون چمه چرا اونطور شدم مرسی بابت کمکتون
پاسخ ما👇
سرکار خانم #شمس مشاور خانواده
باسلام
خواهر خوبم در واقع مشکل اصلی شما نبود اعتماد به نفس هست واین که نمیتونی به طور مستقیم حرفت رو بزنی وجواب طرف رو بدی ودر درون خودت شروع میکنی به محاکمه طرف ویا دفاع از خودت احتمالا کینه طرف مقابل رو به دل میگیری ودر درون خودت با طرف مقابله میکنی بهتره که اولا به حرف خیلی اهمیت ندی ازاین گوش شنیدی ا اون یکی گوش بفرست بیرون وتوی ذهن خودت مرورش نکن وازاون برای خودت یه غول درست نکن ودیگه اینکه سعی کن پاسخ فرد رو مستقیم والبته با احترام بدی تا باعث درگیری فکر وازار روانی خودت نشه علت نیمه شنیدنت همین لاک دفاعی درونی که در خودت فرو میری ودرون ذهن خودت باطرف مقابله میکنی تا قوی شدن اعتماد به نفست از هرموضوعی که ناراحت میشی اون موضوع رو روی کاغذ بنویس واز ذهن خودت خارجش کن تا به عقده درونی تبدیل نشه ودرخود فرو مانده نشی چون اگه ادامه پیدا کنه سلامت روانی شما رو به خطر میندازه اگه نتونستی از عهده خودت بر بیای بهتره که به روانپزشکی مجرب مراجعه کنید وتحت درمان قرار بگیرید در کل باید روی اعتماد به نفس خودت کار کنی وبه ارمیدگی تن وروان برسی وذهنت رو در گیر کسی ویا چیزی نکنی تا به ارامش برسی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هنگام گفتگو با همسر
فقط #همدلی کنید
🍃❤️ @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۴۲
نخیر نمیشه، الکی به من وعده نده، بابا هم همیشه همین رو میگه؛ ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبردم. تزریقاتی میگه برای خودته دخترم. به لحن بچگانه و پرحرصم، با سر تکون دادنش خندید. -پس لااقل جوشونده بخور. لب چیدم؛ ولی خوشحال شدم کوتاه اومده، جوشوندههای تلخ بهتر از آمپول بود. -باشه. محسن و محمد با همون شوخیهای مسخرهشون که امیرعلی رو میخندوند و من حرص میخوردم از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم. -اینجوری معذبم خب. دستش رو نوازشگونه کشید روی موهام و شقیقهم، پوست دستش یه کم زبر بود؛ ولی اذیتم نمیکرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود. -راحت باش. آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: -ممنون که اومدی. نگاه از من دزدید و حرفش وای به حرفش.
-دلم برات تنگ شده بود یه گوله آرامش قِل خورد توی وجودم و لبخند زدم و دستش رو که ثابت شده بود روی گونهم بوسیدم. اخم مصنوعی کرد و باز هم اعتراض. -محیا خانوم! لب چیدم و تخس گفتم: -خب چیه ذوق کردم. اولین دفعهایه که دلت برای من تنگ میشه بعد از این همه مدت. نگاهش گم شد توی نگاهم. -ببخش محیا. میدونم ولی خب من... یعنی... نذاشتم حرفی رو که معلوم بود خوب نیست تکمیل کنه، آخه قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم برای همین با شوخی گفتم: -من هم خیلی دلم برات تنگ شده بود. باز هم معرفت تو که اومدی دیدنم، من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم. لبخند تلخی نشست روی صورتش. -که اون هم همیشه من... ادامهی حرفش رو خورد و پوفی کشید، نمیدونستم یه جمله اینجوری بهمش میریزه
بیخیال گذشته دیگه، باشه؟! زل زد توی چشمهام. -داره دوماه از عقدمون میگذره و من هنوز یه بار درست و حسابی نبردمت گردش.خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سر پا باشه و کارها گردن منه. من رو ببخش محیا، نمیتونم دوران عقد پرخاطرهای برات بسازم مثل بقیه. دیگه حالا میترسم از پشیمون شدنت. این دومین گولهی آرامش بود؛ یعنی الان نفسهاش بند شده بود به نفسهام که میترسید از پشیمونیم، که من مطمئن بودم اتفاق نمیافته. -همین که هستی خوبه. همین که حس کنم دوستم داری، لحظه لحظههایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره. من نمیخوام مثل بقیه باشیم، میخوام خودمون باشیم. محیا قربون این گرفتار بودن و خستگیت. تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده و صمیمیم و لب زد. -خدا نکنه. دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: -همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا میارزه.
حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم؛ ولی تو باشی و فکرت مال من باشه. مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه؟ وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره. لبخند محوی صورتش رو پر کرد و من حرف دلم رو ادامه دادم: -میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوستت دارم، همیشه با یه رویا خوابیدم، اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری؛ بهت بگم خسته نباشی یک کم هم غر بزنم چرا لباست کثیف شده. تلخندی زد و زیر لبی گفت: -دیونهای؟! همه دنبال یه شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم رو داشتی؟ نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمههای ریز و سفید سرآستینش. -افتخار میکنم کنارت قدم بردارم؛ چون میدونم یه شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم. داشتن ظاهر و مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمیخوره، چیزی که من رو خوشحال میکنه اینه که تو با همون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم. خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون میخرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه در بیاری، میشه برام افتخار که برات مهم بودم. دستش مشت شد بین دستهام و نمیدونم چرا کلافه شد و تو نگاهش کمی ترس نشست. نفس میکشید، عمیق ولی آروم و شمرده. خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامانِ تازه رسیده میگفت: -آقا امیرعلی پیش محیاست. دستش از بین دستم کشیده شد و ایستاد، خیلی با عجله گفت: -انشاءالله بهتر باشی... من دیگه برم. حتی مهلتم نداد برای خداحافظی.....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺