eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 لحن حرف زدنش ترحم بر انگیز به نظر می‌رسید. - چشم. دیگه مزاحمتون نمیشم... فقط خواهش می‌کنم دیگه ساده نگذر از کسایی که دلت رو به بازی گرفتن! و صدای ممتد بوق. نگاهی به ساعت دیواری انداختم. دوازده شب بود و این تماس از این فرد ناشناس آن هم به تلفن خانه از هر نظر مشکوک به نظر می‌آمد. - ارغوان، کی بود؟ با دیدن نیره با لباس خواب سفیدِ گل‌گلیش شانه‌ای بالا انداختم و آهسته گفتم: - مزاحم. با چشم‌های خمارش چند بار پلک زد. - مزاحم امروز، آشنای دیروزه! منظورش را نفهمیدم و مسیر اتاقم را پیش گرفتم. - یه چیز بهت بگم؟ سرم را تکان دادم. - دیشب برات ایمیل اومد که"من هنوزم شبا به تو فکر می‌کنم و با یاد تو می‌خوابم. مراقب خودت باش متعجب نگاهش کردم. - اون وقت تو از کجا فهمیدی؟ - خب آبجی من بعضی وقت‌ها از لپ‌تاپ تو استفاده می‌کنم! بی‌قید رهسپار اتاقم شدم و برایش دستی تکان دادم. دختره‌ی کنجکاو! روی تخت دراز کشیدم. دستم را کمی خم کردم و برگه‌ای را از زیر کشو تخت بیرون کشیدم. نور چراغ را کمی بیشتر کردم. "ما در ظلمتيم، بدان خاطر که کسي به عشق ما نسوخت! ما تنهاييم، چرا که هرگز کسي ما را به جانب خود نخواند! عشق‌هاي معصوم، بي‌کار و بي‌انگيزه‌اند و دوست داشتن، از سفرهاي دراز، تهي‌دست باز مي‌گردد. ديگر، اميد درودي نيست، اميد نوازشي نيست." و زیر متن با خط خوشی نوشته شده بود کیوان! یادم افتاد کجا نامش را دیده بودم، زیر همین متن شاملو. "کیوان" کسی که برای من از شاملو متن می‌نویسد و داخل پاکت می‌گذارد و هم امیر می‌شناسدش و هم سوری و لیلی! *** نور به داخل اتاق هجوم می‌آورد. دستم را جلوی چشم‌هایم می‌گیرم تا خوابم نپرد؛ اما بی‌فایده است. خوابی که پرید مانند معشوقه‌ای‌ست که از ارتفاعات هیمالیا خودش را به پایین می‌اندازد. همان صفر درصد احتمال عاشق برای زنده ماندن معشوقش را من برای خواب دوباره‌ام داشتم. صدای چاووشی آب سردی روی صورتم پاشید. - بله؟ - پاشو بیا کتابخونه! دارم چند تا کتاب جنایی می‌گیرم که بعد پس ندم، تو هم بیا الکی کتاب بگیر بعد پس بده که فکر کنند منم پس دادم! با صدایی خواب آلود گفتم: - فازت چیه صبح جمعه‌ای زنگ زدی چرت و پرت میگی؟ - نچ نچ نچ...! شب جمعه مگه مال توی سینگل بدبخت بوده که تا یازده ظهر خوابیدی؟ پوکر دستی جلوی دهانم گذاشتم که از حجم خمیازه‌ی کش دارم بکاهد. -چه ربطی داره آخه؟ -ربطش رو شب جمعه هفته دیگه اگه از کنار اتاق خواب بعضی‌ها بگذری می‌فهمی! خنده‌ام را قورت دادم و روی تخت نیم خیز شدم. -سوری کیوان کیه؟ چند لحظه سکوت کرد. سپس با لحنی جدی گفت یه مهره سوخته. دوست پسر سابق من بود که تو ازش خوشت نمی‌اومد واسه همین منم باهاش کات کردم. ببین ارغوان چقدر برام عزیزی که به خاطرت آخرم من سینگل به گور میشم! -جدی پرسیدم. -منم جدی جواب دادم.( صدایش را مانند اخبار گوها کرد.) هم اکنون به خبری که به من رسید توجه بفرمایید! اگر همین الان به کتابخانه سر خیابانتان نیایید، شارژ بنده تمام شده و شما به علت نداشتن مردی عاشق چو من، افسرده و غمگین خواهید شد. بلند خندیدم و از تخت بلند شدم. -تو چطوری این موقع صبح انقدر شادی؟ -زندگی رو ساده گرفتم جانم. زندگی یه دروغ شیرینه که اگه سخت بگیریش دهنت مورد عنایت عالمی قرار می‌گیره! -باشه میام. البته اگه بابا بذاره. -اون که خونه نیست. یه جا دیگه تشریف دارن. دیر نکنی...! خداحافظی نمی‌کنم ولی تو بکن! و تلفن را قطع کرد. صدای غارغار کلاغ‌ها روی اعصابم جت اسکی می‌رفت. انگار می‌خواستند خبر بدی به من بدهند؛ یک خبر خیلی بد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بعد از خوردن صبحانه، آماده‌ی خارج شدن از خانه بودم که پیامکی روی گوشی‌ام خود را به رخ کشید. "من نیلوفرم. دوست لیلی... می‌خواستم خارج از خونه باهات صحبت کنم. راجع به دوستت سوری و کیوان" این دیگر چه می‌خواست؟ او هم کیوان را می‌شناخت و من نه! در خانه را باز کردم و از پله‌ها پایین رفتم. جوابش را دادم. " تا یک بعد از ظهر کتابخانه فرهنگ سرا نزدیک کوچه‌ی(..) هستم. به محض دیدن سوری با پتو و زیر شلواری ابروهایم بالا رفتند. با صدای نسبتا بلندی گفتم: - این چه ریختیه؟ - هیس! اینجا باید سکوت کنی بی‌فرهنگ. شلوار لوله‌ایم رو کندم از زیرش زیر شلواری راه راهم در اومد. پتو هم که عادیه. پشت میر نشستم. -شبیه افغانی‌های مقیم مرکز شدی! -ای جان! بعضی‌هاشونم خیلی خوشگلن. البته که تو با همین مانتو آبی نفتی شیک هم شبیه‌شون هستی بپوش بریم اینجا که نمیشه حرف زد. ضربه‌ای به شانه‌ام زد. -شایان پسر عموت بیرون اینجاست! معلوم نیست چه غلطی می‌خواد بکنه که پاش به کتاب و کتابخونه باز شده و جالب‌تر اینکه امیر هم اینجاست. با دهانی باز به سوری خیره شدم. یعنی با هم آمده بودند؟ امیر و شایان که بیشتر از دو بار هم را ندیده بودند! اصلا این دو چه ربطی به هم داشتند؟ - اینجا چی کار می‌کنند؟ اصلا برای چی اومدن تو کتابخونه‌ی محل ما، الان کجان؟ موهای فرش را با انگشت تاب می‌دهد. -کنفرانس سران ملل آمریکا و انگلیس منهای ایران گرفتن عوضیا! حالا تو خون کثیفت رو به لجن نکش! می‌برمت پیششون، مچ گیری! بعد از آنکه خود را مرتب کرد، از فضای خاموش اطراف گذشتیم. - آخیش! آزادی. اصلا دلم نمیاد تُن صدام رو آروم کنم به خاطر دوتا بچه ژیگول!... ا‌ِ، اِ اونجا رو. امروز همه ملت کتابخون شدنا به سمتی که اشاره کرده بود، برمی‌گردم. چشم‌هایم گرد می‌شوند. دست و پایم را گم می‌کنم. - آقا جون اینجا چی کار می‌کنه؟ با دیدن زنی که کنارش روی صندلی می‌نشیند؛ گیج به سوری نگاه می‌کنم. - مامانِ تو... اینجا... پیش آقا جونِ من؛ دست‌های هم رو گرفتن! سوری اینجا چه خبره؟ - هیس! فقط تماشا کن، بابات چه دلبری می‌کنه! البته نمی‌خواد کسی بشناسدش هی اون ماسک رو صورتش رو بالاتر می‌بره! یقه مانتویش را می‌گیرم و صدایم را بالاتر می‌برم. - بهت میگم برای چی گفتی من بیام اینجا؟ برای اینکه خیانت پدری رو ببینم که یه عمر تو گوش خلق الله خونده زن یکی خدا یکی؟ دیدمشون. حالا راحت شدی؟ دیگه می‌تونی با خیال راحت بخوابی؟ امیر و شایان هم راهی بود برای بیرون آوردن من؛ آره؟ یعنی خاک بر سر من که به تو اعتماد داشتم! صدای زنگ موبایل حرفم را قطع می‌کند. شماره‌ی همان نیلوفر است. - من الان اونجام. تو و سوری رو با هم دیدم، بهتره یه جا دیگه بیای که اون نباشه. این دور و ور کافه‌ای چیزی هست؟ نیازی به کافه نیست من الان میام پیشتون. تلفن را قطع کردم و بی‌توجه به سوری به سمت خروجی کتابخانه ‌رفتم. - ارغوان داری اشتباه می‌کنی. تو به من اعتماد داری؟ دروغ میگی مثل سگ. به نظرت عجیب نیست بابات تو رو نمی‌بینه؟ واسه اینه که فعلا مشغوله. نظاره کردن جمال یارشه. یارش، عشق پدر مرحوم منه! آره حق داری من رو درک نکنی چون تو هم یه احمقی مثل مادر من! بی‌توجه به حرف‌هایش برای نیلوفر که با مانتوی کالباسی و شلوار جین ده متر آن‌ورتر ایستاده بود؛ دست تکان دادم. با دیدنم لبخندی زد. - تو باید ارغوان باشی، تو خیلی شبیه لیلی هستی؛ حتی می‌تونید جاتون رو با هم عوض کنید. حالا من رو از کجا شناختی؟ - از پیج اینستاگرامتون! تعجب کرده بود. فضای مجازی به همین دردها می‌خورد دیگر. - خب من می‌شنوم. تمام حواسم پی آقاجون و مادر سوری بود. یعنی الان کنار هم پشت سر مادر من حرف می‌زنند و به ساده لوحیش می‌خندند؟ در حالی که به سمت خیابان قدم بر‌‌ می‌داشتیم، لبش را تر کرد.... لیلی من رو فرستاده. گفت بهت بگم نزدیک‌ترین آدم زندگیت قصد جونت رو داره. ببین! نمی‌دونم اون کیه اما لیلی حدس می‌زنه مهران با سوری یا حتی کیوان هم دسته. چون احتمال برگشتن کیوان به تهران کمه حتما همه چیز زیر سر سوریه! گنگ نگاهش می‌کردم. مانند احمق‌ها شده بودم. - مهران کیه؟‌ کیوان کیه؟ سوری چرا باید قصد جون من رو داشته باشه؟ - ببین! لیلی دیشب دیده که یکی داره با مهران راجع به تو صحبت می‌کنه. البته قبلش هم خود مهران می‌خواست از شر امیر و شایان خلاص بشه! ابرویی بالا انداختم. - خب؟ یعنی کسی می‌خواد امیر و شایان رو بکشه؟ اگه بکشه، ممنونش میشم! نگاهش رنگ دلخوری گرفت. -دارم جدی باهات صحبت می‌کنم. میگم اونا می‌خوان شماها رو بکشن، علتش رو هم نمی‌دونم؛ فقط یه چیزی... - چه چیزی؟ د حرف بزنید! - احتمالش هست تمام این نقشه‌ها زیر سر یکی باشه... کسی که تو می‌شناسیش. نمی‌دونم علت این کاراش چی بوده. شاید تو بدونی داخل پارکی که آن طرف خیابان بود، شدیم. کم‌
📌 📌 چادرم روی زمین کشیده می‌شد و حوصله‌ی بالا گرفتنش را نداشتم. - امیر... اینجا خطرناکه! شایان سوالی نگاهم کرد. - تو اینجا چی کار می‌کنی خاله ریزه؟ - اول شماها بگید کی بهتون گفت بیاید اینجا! امیر زودتر گفت: - سر صبحی یه آقا به نام کیوان زنگ زد و گفت که برای دادن یه سری مدرک باید من رو ببینه. بعد هم مشخصات شایان رو به جای خودش داد! شایان کتانیش را به زمین کوبید. - به منم گفتن باید بیای همون جا که شب حادثه بودی! همون تصادف با سپیده. گفتن پرونده دوباره باز شده و اگه نیای خودشون میان جلوی همسایه‌ها دستگیرت می‌کنند. بعد هم گفتن برو کتابخونه. الانم یه دختره زنگ زد گفت مامورها تو پارکن! سه نفر با سه دلیل مختلف به اینجا کشیده شده بودند. اما دلیل و هدفش مشخص نبود! تعجب و تحیرمان ده دقیقه هم طول نکشید. پدرم همراه با مادر سوری وارد همان قسمت پارک شدند. شایان و امیر کارد بهشان می‌زدی خونشان درنمی‌آمد. به وضوح دیدم دست‌های حاج هدایت لرزید. حتما دلش می‌خواست زمین دهان باز کرده و او را ببلعد. مادر سوری لبخند ملایمی به صورت پر آرایشش نشاند. آخ! حاجی تو همان نیستی که دیروز سر آنکه مادرم کمی سرخاب سفیداب کرده بود، گفتی پوستش خراب می‌شود و سریع پاکش کند؟ برای همسر اولت ایراد داشت برای این یکی نه؟! به سمتشان خیز برداشتم. هووی مادرم با مهربانی جلو آمد تا دست بدهد. دستش را پس زدم. تسبیح از دست آقاجون روی زمین افتاد. خم شدم و تسبیح را بلند کردم و به سمتش گرفتم. - آقا جون؟ یه استخاره کن ببین این همه عبادتت چطوری یه شبه به باد رفته! لب‌هایش لرز داشت. من مانده‌ام چطور توانسته با این زن پا به جایی بگذارد که همه می‌شناسنش! - ارغوان تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مادرت می‌دونه اومدی بیرون؟ هوا سرده چرا لباس گرم نپوشیدی؟ لبخند تلخی گوشه‌ی لبم جا خوش کرد. - آقا جون آبروت... به فنا رفت؛ ببین شایان اینجاست، امیر هم کنارشه! به زمین نگاه نکن! این نگاه به زمین انداختنا واسه مسجده و جایی که توش آبرو داشته باشی، نه پیش این آدما‌ که شناختنت! حیفِ مامان! -بذار برات توضیح بدم! من و شهین خانوم اومده بودیم اینجا به خاطر چیز دیگه‌ای! تو اشتباه فکر می‌کنی! به یکباره زن بابایم برگشت. - عشقم؟ حاجیم، خب بهش بگو من و تو سه ساله که باهمیم! آقاجون مانند برق گرفته‌ها شد. - چی دارید می‌گید؟ من به خواست سوری اومدم ببینم مشکل مالیتون چیه! - بسه بابا، بسه! خوبه مامان نیست اینجا ببینتت. صدای سوری همه‌مان را از حرف‌های سابق منحرف کرد. - به‌به! همه که جمع شدن. پدر، دختر، مادر، نامزد سابق، پسر عموی قاتل، دوست رقیب عشقی و زن بابا! - حاج کاظم اینجا چه خبره؟ صدای مادرم بود. صدایش می‌لرزید. هیچ چیز نمی‌تواند زنی را از پا در بیاورد جز خیانت؛ جز ترجیح زن دیگری به او. آقا جون با حالی خراب به سمتش رفت. مادرم اشک‌هایش را با چادر پاک کرد. -هیچی نگو! هیچی. سوری همه چی رو بهم گفت. نمی‌دونم تو زندگی با تو چی کم گذاشتم اما از اول زندگیمون هم، تو دوستم نداشتی. از اول هم شهین رو می‌خواستی اما فرهنگ خانواده‌هاتون فرق می‌کرد و نذاشتن به‌هم برسید. بعد که سوری و ارغوان با هم دوست شدن و پدر سوری مرد شما دو تا دوباره با هم شدید. از اول هم من اضافی بودم. آقا جون چینی میان پیشانیش انداخت. - علاقه‌ی من به شهین خانوم مربوط به قبل از ازدواجم با توئه. بعد اون فقط به چشم مادر دوست دخترم دیدمش! -ها... ها! - امیر، اون چاقو دستشه...! - یا خدا...! صدای گریه کودک، صدای فریادها، تپش قلب‌ها‌ و تبسم سوری باعث شد به عقب برگردم. به جایی که امیر دستش را روی شکمش گذاشته بود و خود را به میله کنار تاب تکیه داده بود و لیلی ای که کنارش فریاد می‌کشید و می‌گفت: - کمک...! زنگ بزنید اورژانس! نفس نمی‌کشه. حراست به دنبال ضارب داخل پارک رژه می‌رفت و عده‌ای مامور شده بودند تا نگذارند کسی خارج شود. این میان جای شایان خالی بود. انگار غیب شده باشد. -ارغوان؟ - بله؟ به سمت صدا برگشتم. - من کیوانم، توی گروه باهم آشنا شدیم. تو بی‌خبر بودی اما... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 من از قبل می‌شناختمت. من اهل دزفول نیستم. نوزده سالمم نیست. من و سوری یه سال قبل با هم طرح دوستی ریختیم اما شرط سوری این بود که برای تفریحم که شده من با یه دختر الکی رفیق شم و با هم پیام‌ها رو بخونیم. اون دختر تو بودی! قرار بود سر نامزدیت سر برسم و به خواست سوری بهم بزنمش تا اونم قبولم کنه. بیست و چهار سالمه، اهل تهرانم! اون ماشینی که به تو زد دوست من بود! قرار بود تو زودتر بمیری تا من و سوری راحت و بدون دغدغه با هم ازدواج کنیم. - اِ! عزیزم عجب وقتی رسیدی! ببین پدر و مادرش هم هستن! بذار بفهمن شماها عاشق هم هستید! به سمتش هجوم بردم. - آخ آخ! ارغوان شاخه‌ی در خون جدا مانده‌ی کیوان... وحشی نشو پرنسس! به ریخت شما پولدارها نمیاد. بدبخت، واقعا فکر کردی کسی هم از تو خوشش میاد؟ دختره‌ی ماست‌ ِ بی‌ریخت با اون اخلاق گند و ساده لوحیت خراب کردی زندگیت رو! دندان‌هایم را به هم فشردم. - خفه شو عوضی! چرا پلیس نمیاد این عوضی رو دستگیر کنه؟ همین امیر رو کشته. همین نارفیق! کیوان جلوتر آمد و همین لیلی بی‌وفا! من مجنونش بودم و اون عاشق یکی دیگه! سوری لباسش را کمی تکاند. - عشقم! من عاشق خودمم نیستم این که بقیه ان. به نظرت کسی که عاشق خودش نیست؛ می‌تونه عاشق کس دیگه‌ای باشه؟ مامان... تو بگو. تویی که یه عمر عاشق شوهرت نبودی! چرا؟ چون حاجی رو دوست داشتی اما همین حاجی چی کار کرد برات؟ هان؟ جز اینکه می‌خواست با حق السکوت خفه نگهمون داره؟ هان، تو بگو! می‌دونست چه غلطی می‌کنم ها اما به هیچ جاش نبود. بابام بود ها. اونطوری نگاهم نکن خاله فاطمه! قبل از شما، ثمره اون رابطه‌ی عاشقانه مامان من و شوهرت‌، من بودم که چون دو ماهشم نبود حاجی‌تون نفهمید! مامان من ازدواج کرد و تندی شکمش بالا اومد! شوهرش شک کرده بود ها اما از اینکه قرار بود بابا شه خوشحال بود نمی‌خواست خرابش کنه. تا اینکه من هشت سالم شد و با یه آزمایش فهمید من بچه‌اش نیستم. می‌دونی چه کارایی که با من‌ِ هشت ساله نکرد! زود بزرگ شدم. بیشترم از سنم عقلم رشد کرد. مامانم رو هر روز می‌فرستاد خونه‌ی دوستای عملیش! وقتی شوهر ننه‌ام مرد، اول دبیرستان بودم. رفتم سراغ همین حاج آقا که مامانم گفته بود. بیرونم کرد، گفت تو بچه من نیستی. اما وقتی مامانم رو دید همه چیز عوض شد. کلی پول بهمون داد تا خفه شیم! من دخترش بودم، ارغوان هم دخترش بود؛ اما چقدر هوای اون رو داشت! من رو نادیده می‌گرفت. کیف‌های گرون کفش‌های مارک همه‌اشون برای اون دختره‌ی سیاه سوخته بود. بچه‌های مدرسه می‌گفتن چه پولداره که هر روز با یه چیز میاد! اما من کل این سال‌ها با کفش پاره بودم. از همه‌اتون بدم میاد. از مامانم هم بدم میاد که چه راحت خودش رو در اختیار این عوضی گذاشته بود. وقتی می‌دونست خانواده‌ی اون راضی نیستن و اون پخمه است و یه ماه بعد ازدواج می‌کنه! یه عمر با عقده بزرگ شدم که یکی هوام رو داشته باشه. صورتش خیس خیس بود. دست‌هاش همراه با صداش می‌لرزید. آقاجون! تو چی کار کردی؟ لیلی و نیلوفر همراه با امیر و آمبولانس رفته بودند. مادر سوری روی نیمکت پارک زار زار گریه می‌کرد. به سمت سوری پا تند کردم. در برابر مادر زخم خورده و پدر سرافکنده‌ام سوری را در آغوش گرفتم. - خواهری! تو از اول هم خواهر من بودی. تو که نامرد نبودی، بودی؟ آره حق داری. من زشت‌ترین آدم روی کره زمین بودم و تو خوشگل، جذاب، قد بلند، خوش هیکل و مستقل! من بهت حسودی می‌کردم سوری. - ارغوان؟ امیر رو آدم‌های مهران زدن، شایان هم پیش اوناست. تو هم جونت در خطره. یعنی خواسته من بود که تو رو هم از بین ببرن تا بابات عذاب بکشه! یکیشون هنوز پارکه. داره نگاهمون می‌کنه... تو باید بری. من اشتباه کردم، خیلی هم اشتباه کردم ارغوان از اینجا برو! - با هم میریم. صدای کیوان را شنیدم که با صدای ملایمی گفت: - ارغوان تو دختر خوبی هستی اما هر آدمی لیاقت این حجم از خوبی رو نداره. سوری مرا از آغوشش بیرون کشید. -چرا نمیرید؟ همه‌تون از اینجا برید! بعد رو به یکی از مامورهای پارک که هنوز دنبال ضارب می‌گشتند، گفت: - آقای حراست مگه جز من کس دیگه‌ای هم باید بمونه؟ سوال‌هاتون رو من جواب میدم فقط بذارید اینا برن! مرد با تکان دادن سر، اجازه خروجمان را صادر کرد. همه به سمت خروجی حرکت کردیم. - سوری؟ آقا جون بی‌گناهه، نه؟ پوزخندی تحویلم داد. - الان آره، قبل ازدواجش نه! - می‌بخشیش؟... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 اگه می‌خواستم ببخشم، اینجا نبودم! با صدای مادرم از جا کنده شدم. نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست؛ پا به خیابان گذاشتم. حس عجیبی می‌گفت داخل خیابان نشو، حداقل الان نشو! اما راهی جز عبور از آن نداشتم. به محض آنکه بقیه به آن طرف خیابان رسیدند، به سرعت خواستم بگذرم که صدای سوری مانعم شد. -ارغوان مراقب باش! خودم را کنار کشیدم. صدای بوق بقیه ماشین‌ها نشان از رخداد غیر منتظره‌ای می‌داد. به عقب نگاه کردم. خون موجود در بدنم منجمد شد. قلبم تندتر از همیشه می‌زد. عابران دورش جمع شده بودند و راه ماشین‌ها را سد کرده بودند و آن میان دختر آشنایی روی زمین افتاده بود. لب‌هایش تکان می‌خوردند. به سمتش رفتم. - سوری...! قطره اشکی روی گونه زخمیش چکید. - قصه‌ی ما فقیر بیچاره‌ها این میشه دیگه. فدا میشیم واسه شما پول‌دارا. بلند و فریاد وار گفتم زنگ بزنید اورژانس! مادر سوری و کیوان بالا سرمان رسیدند. خاله شهین شروع به سیلی زدن و چنگ انداختن به صورتش کرد. - یا خدا...! چرا با خودت این کار رو کردی دختر؟ منِ احمق چرا همراهیت کردم. سوریِ من با خودت چی کار کردی. به آقاجون خیره شدم که آن طرف ایستاده بود و هیچ توجهی به وضع سوری نداشت. صدای آرام سوری باعث شد همهمه جمعیت بخوابد. - ارغوان... یکی از آرزوهام این بود بابات رو بابا صدا کنم و اون بهم بگه دخترم! خواهرِ جوجه اردک زشتم، تو باید من رو ببخشی. تو مدرسه پشتت بد می‌گفتم تا کسی باهات دوست نشه. به یکی گفتم تو ویروس خطرناکی داری. به سیمین که بغل دستیت بود گفتم دیگه پیشت نشینه چون ایدز داری! آبجی کوچیکه! ماشینی که به من زد... در رفت! دنبالش نرید، پای منم گیره! (صدای سرفه‌اش به اوج رسید.) آدرس مهران رو از لیلی بگیر تا بتونی شایان رو نجات بدی البت اگه زنده... باشه! کیوان‌، خره مرد که گریه نمی‌کنه... نکبت من خوبم، ببین هنوز... ن... فس می‌... کِش... و چشم‌هایش را آرام بست. صدای آمبولانس نزدیک‌تر شد. سرم تیر کشید. خاطره‌هایی از جلوی چشم‌هایم عبور کردند. خاطره‌هایی که مربوط به گذشته بودند. کیوان مدام می‌گفت لیلی بی‌وفای من، هنوز خیلی زوده برای رفتن. هنوز هیچ خیابونی رو با هم قدم نزدیم ها، هنوز اون مانتو قرمز رو برام نپوشیدی ها... *** "لیلی" پنج سال بعد: -آری... چرا نگویمت ای چشم آشنا من هستم آن عروس خیالات دیر پا من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی‌وفا این شعر مناسبه سنگ قبره آخه؟ نه خدایی ارغوان با این سلیقه‌اش ری... استارت کرده! امیر چپ‌چپ نگاهم کرد. لبخند دندان نمایی زدم و ویلچرش را جا به جا کردم. - اگه سوری این کارها رو نمی‌کرد الان تو سالم بودی و از ارغوان سه چهار تا بچه داشتی! نگاهش رنگ غم گرفت. دستی به ریش‌هایش که حالا یک سومشان جوگندمی شده بود، کشید. - اولا پشت سر مرده حرف نزن خانوم؛ ثانیا الان بابام میاد میگه‌ عروس گلم هیچ وقت غیبت نکن؛ ثالثا کجا آدم خوشه آن جا که دل خوشه! من بدون پا هم کنارِ تو خوشم! تو بیچاره باید تحملم کنی! میگم خانوم عجیب نیست سالگرد سوری، ارغوان نیاومده باشه؟ - ما هم اگه قرار نبود بریم سر خاک پدر دوست تو، نمی‌اومدیم! ارغوان دو هفته است برای کاوش رفته شیراز، فکر نکنم بیاد. اِ امیر، اون کیوان نیست؟ به سمت مردی که با کت و شلوار و پیراهن مشکی و چند شاخه گل مریم از کنار سنگ قبرها رد می‌شد برگشت. - آره خودشه. مثل روحانی‌ها شده! از کی ریش‌هاش رو نزده؟! برایش زبان در آوردم و تار مویی که از روسریم بیرون زده بود را داخل کشیدم. جوان گل‌ها را روی قبر سوری گذاشت و بعد از خواندن فاتحه نگاهی به ما انداخت. - سلام... خیلی خوشحال شدم با هم دیدمتون. حتما سوری هم الان خوشحاله! البته سوری وقتی بیشتر خوشحال شد که مهران و دار و دستش رو دستگیر کردن. مگه نه سوری؟ البته که مادرت خیلی عوض شده! متاسفم که گوشه‌نشینی اختیار کرده. بعد از تو با هیچ کس حرف نزده! ارغوانم خوبه... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 هر دو نگاهی به‌هم انداختیم. کیوان عقلش را از دست داده بود! عاشقِ دیوانه هنوز هم با سوری زندگی می‌کرد. عشق چه به روز آدم می‌آورد که بعد از گذشت پنج سال باز هم در قلب مجنون زنده‌ای! پدر و مادرم چه احمقانه نام مرا لیلی گذاشتند در حالی که لیلی واقعی کسی جز "سوری" نبود! - سلام! سرم را بالا گرفتم. ارغوان با پالتویی که زیر چادر پوشیده بود مانند بادکنک شده بود. - سلام. مراقب باش باد نبرتت! به سمت سنگ قبر سوری رفت و گل سرخی رویش قرار داد. - تلخ بود غم از دست دادن رفیق... اون هم کسی که به خاطر من جونش رو از دست داد. بعد از مرگ سوری قلبم دیگه مثل سابق نزد! حافظه‌ام رو به دست آوردم و تمام اون چهل روز اول با یاد و خاطره اون گذشت. اما تنها چیزی که دوباره بلندم کرد و از فضای غم زده درونم نجاتم داد همین لیلی خانومتون بود. انقدر که خوبه! خندیدم. - خب خانوم، شما این همه دانشگاه رفتی، مخ پسری رو نزدی که بگیرتت؟! گونه‌اش گل انداخت من قصد ادامه تحصیل دارم خانوم! کیوان هم لبخند تلخی روی صورتش نشاند. - راستی هفته دیگه عروسی ملیحه و رضاست! حتما بیاید. و مامان بالاخره آقاجون رو بخشید. خیلی طول کشید اما خب بالاخره بخشید. و دوباره نام سوری برایش مانند قهوه‌ای تلخ شد و کامش را زهر کرد. خم شدم و چادرم را روی پای امیر انداختم. - عشقم! هوا سرده. منم حجابم کامله، این چادر هم فعلا برای تو! تند جوابم را داد. -مگه من گفتم سرت کن؟ چشمکی نثارش کردم. - نچ! - راستی ارغوان خانوم، شایان چی شد؟ هنوز زندانه؟ ارغوان به سمت کیوان برگشت. - آره. حقشه البته! علاوه بر قتل سپیده کلی کار دیگه هم کرده بود؛ کلاه برداری و هر چی! به یاد سپیده افتادم و ابروهایم در هم گره خورد. بیچاره مهران! حق داشت دست و پای شایان را بشکند! نگاهی به امیر انداختم و از روی گوشی شعری از قیصر امین پور را زمزمه کردم. -من به چشم‌های بی‌قرارِ تو ، قول می‌دهم ریشه‌های ما به آب، شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد؛ ما دوباره سبز می‌شویم... *** به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
از شب گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم! ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم.چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند.من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره می‌نشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم.وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری. پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد.معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد.آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد.ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد.راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!! از شب دوم یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونه.!.عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستمو بگیره ببرتم مسجد کنار خودش بنشونه.آقام برای خودش آقایی بود.یک محل بود و یک آقا سید مجتبی! همیشه صف اول مسجد مینشست.یادمه یکبار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلی مهربون و لهجه ی زیبای مشهدی بهم گفت:سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی.اینجا صف آقایونه.باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونی.آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش میکرد رو به حاج آقا گفت:حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه قول میده بره سمت خانمها..پیش نماز هم به صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت: -ان شالله...ان شالله.پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟! بعد دست کرد تو جیبش و یک مشت نخودچی کشمش دراورد و حلقه ی دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت: -این هم جایزه ی سیده خانوم.خدا حفظت کنه بابا! ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنی... از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظه لرزید.زیر لب زمزمه کردم:سیده خانوووووم.....هم مسیر مادرت زهرا بشی !!!!!!! غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا..کاش همیشه بچه میموندم.دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشه کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم.اینطوری شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم.. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
😉 خانما حتما رو دنبال کنید 👌👇👇👇
❤️ در میان تمام استدلال هایی که برای ممانعت از ادامه ی این رابطه ی عاطفی داشتم . مهمترین دلیل این بود که اگر این رابطه ادامه پیدا کند دیگر حمایت خداوند را در زندگی ام نخواهم داشت. همیشه در زندگی ام رضایت خداوند برایم در اولویت بود !و تجاوز از حدود الهی خط قرمز زندگی ام بود !!! پدر و مادرم آن قدر خدا ترس بودند که این در ناخود آگاه من هم بوجود آمده بود !!! بالاخره تصمیم خود را گرفتم و مصمم شدم تا محسن را فراموش کنم، اما مگر به این آسانی ها بود ؟؟؟ حضور گاه و بی گاه محسن و توجه هایش هوش از سرم می پراند! خیلی سخت بود!!! تا می آمدم به کارم تمرکز کنم و به محسن فکر نکنم یا صحبتش پیش می آمد و یا به من زنگ می زد و یا برایم پیام می داد!!این ماجرا چند روز ادامه داشت تا اینکه یک روز دل به دریا زدم و به او پیام دادم ادامه دارد... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🏠 http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
👈 👉 محسن آن چنان از زندگی مان محو شد که از او فقط نامش برایمان باقی ماند !!! گمان می کنم از من دلخور شده بود ٬ چون همان دیدار معمول و دیدو بازدید های متداول بین برادر ها را هم دیگر نداشت ! به یاد دارم پس از آخرین پیام و تماس تلفنی که با هم داشتیم ٬ چند بار دیگر هم برایم مطلب فرستاده بود . !!! او همیشه برایم مطلب می فرستاد٬ مطالب آموزنده و امید بخش و جالب . اما این بار محتوای آن با همیشه متفاوت بود . متنی با محتوای ستایش مقام زن بود و یک ترانه !!! هرگز این ترانه از خاطرم پاک نمی شود : به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ٬ ثانیه ای بند نشد از شنیدن این ترانه متعجب شده بودم . گویی محسن در این ترانه حرف دلش را زده بود. هیچ وقت علاقه اش را ابراز نکرده بود ! گمان می کنم دل کندن برای او نیز سخت بود . امابنا به حرفی که زده بودم دوست نداشتم به مسعود خیانت کنم و مادامی که با او زندگی می کنم به کس دیگری علاقه مند باشم !! بر خلاف میل باطنی ام و علاقه ی عمیقی که به محسن داشتم برای اینکه او را از خودم نا امید کنم به مکان ها و مهمانی ها و مناسبت هایی که او حضور داشت نمی رفتم . جواب پیام هایش را نمی دادم و اگر جایی به اتفاق و یا اجبار او را می دیدم خیلی سرد و بی تفاوت رفتار می کردم و خودم را از تیر رس نگاه او مخفی می کردم . ادامه دارد..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🏠 http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
سلام 😊 دوستان لطفا با توجه به پیام شده مشکلاتتون رو ارسال نمایید. جذاب رو از دست ندین 😉👇👇
😊وقتتون بخیر 🌹دوستان رمان دیروز به پایان رسید و خدا رو شکر از این رمان زیاد استقبال شد. انشاا.. که همگی استفاده برده باشید.ازتون میخوام اگر ای در رابطه با موضوع رمان دارید به پی وی حقیر ارسال کنین جهت استفاده بقیه دوستان @m_n_62 از همراهیتون سپاسگزارم🙏 منتظر بعدی باشید😍 💥دوستان تازه وارد خوش امدید 💐 🙏لطفا ندین 💪تمام تیم فراهم اوردن بهترین لحظه ها در کنار خانواده برای شماست . همراهی شما باعث ماست❤️ 🆔@onlinmoshavereh