📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_36
📌
اما نمیتوانست. - سلام مامان، ببخشید باعث آزارتون شدم! حاج جواد جلو آمد. لبخندی زد و سپس رو به عصمت خانم گفت: - عروسمون اومده، نمیخوای بری کنار تا داخل بشه؟ این بود رسم مهمان نوازی؟ با دلهره کنار رفت. - سلام آقاجون! امیر آقا هستن؟ عصمت خانم پیشدستی کرد. - آره عزیز دلم. البته حالش خوش نیست. داخل اتاقش دراز کشیده. کفشهایم را درآوردم. دوباره به اینجا برگشته بودم، به همان جایی که آن روزم را زهر کرد؛ زهری که دوا نداشت. دختری را دیدم، روی مبل بالای خانه نشسته و انگشتهایش را میشکند. با مانتویی جذب که تمام اجزای بدنش را به نمایش گذاشته. دختر موهای بلند و رنگ کردهاش را از روی صورتش کنار زد. در جا خشکم زد. لیلی! آب دهانم را قورت دادم. پلکهایم مدام میپریدند. لیلی از روی مبل برخواست و به سمتم آمد. ابروهای خوش حالتش را بالا داد. دست باندپیچی شدهاش را جلو آورد. با اکراه دست دادم
سلام! نگاههای حاج جواد و همسرش به آن دختر خصمانه بود. با سر جواب سلامش را دادم. صدای امیر داخل نشیمن پیچید. - لیلی، کجا رفتی پس؟ آقا جون، نکنه چیزی بهش گفتی؟ لیلی عزیز دلم، خانوم کجایی پس؟ بهت گفتم تو اون اتاق بیصاحاب من بمون تا بابا و مامان با هم حرف بزنند! با حوله آبی حمامش نزدیک شد. با دیدن من سیخ ایستاد. حاج جواد در خانه را بست. - ارغوان جان، بیا بشین برات توضیح میدم! توضیح؟ توضیحی واضحتر از این؟ زمانی که میبینی کس دیگری در قلبش است، غلط میکنی وارد زندگیش شوی! - ببخشید! فکر نمیکردم مهمون داشته باشید، مزاحم شدم. کیفم را به سختی در دستم نگه داشته بودم. در برابر دیدگان آنها با قطرات اشکی که بیملاحظه روی صورتم روان شدند، از آن جهنم بیرون رفتم. دلم میخواست تا صبح در کوچه پس کوچههای شهر رژه بروم و فریاد بکشم.
مقصر تحقیر شدن من، پدر و مادرم بودند، اگر اصرار نمیکردند، اگر... به خودم که آمدم وسط خیابان بودم، قطرات باران به چادرم شلاق میزدند. کفشهایم که با لبههای تا کرده پا کرده بودم، از پایم درآمده بودند و من دختری شده بودم تنها... در فصلی نه چندان سرد! صدای بوق ماشینها میآمد، جلویم را تار میدیدم. کسی از دور اسمم را صدا زد. " ارغوان، مراقب باش!" با برخورد جسم سنگینی به شکمم، روی هوا چرخ زدم. *** "لیلی" همهمان به سمت دختر دویدیم. پسرک مو فرفری بود که مدام عجز و ناله میکرد و مشخص نبود از کجا پیدایش شده. داشت آبروی دخترک میرفت. بچه بود هنوز، خیلی زود بود تا طعم بیکسی را بچشد. مادر امیر با اشکهایی که قصد بند آمدن نداشت؛ فریاد میزد: - ببین پسرهی احمق چه به روز دختره مردم آوردی! آمبولانس پس چی شد؟ الان جواب حاج کاظم رو چی باید بدیم؟ خدایا خودت به این دختر معصوم رحم کن! معصوم بود؟ اگر از کیوان گوشیش را میگرفتم و چتهایش با این دختر را میخواندم آن وقت باز هم میگفت معصوم؟
امیر دستان سرد و خیسش را روی شانهام گذاشت. - تو این پسر رو میشناسی؟ با ارغوان چه نسبتی داره؟ در دل نگران حیثیت دختری شدم که زیر باران دراز به دراز افتاده بود و اورژانس میگفت نباید تکانش بدهیم؛ اما در زبان نه! - دوست پسرشه. به چهرهی متعجب امیر خندیدم. برایش غیر قابل هضم بود که این دخترک معصوم، آفتاب مهتاب ندیده نیست! ناباور گفت: - باورم نمیشه. آخه ارغوان همچین دختری نیست. یعنی میخواد با یه مرد حرف بزنه ده بار سرخ و سفید میشه؛ یعنی... (صدایش را بالا برد.) آمبولانس اومد. جسم بیروح ارغوان را به سمت آمبولانس بردند. من همچنان نگاهم خنثی بود. شاید از ته دل از بلایی که سر رقیب عشقیم آمده بود، خرسند بودم. اصلا کاش بمیرد! امیر و پدر و مادرش به سمت ماشین خودشان رفتند تا آمبولانس را همراهی کنند. من اما چشمان گستاخم را به کیوانی دوخته بودم که از ترس آبروی دختر، دنبالشان نرفت. آمبولانس و ماشین پشت به پشت هم حرکت کردند؛ انگار که لیلی وجود خارجی نداشته...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_38
📌
هنوز خرمای این یکی رو نخورده ره سپار تخت خواب اون یکی شده! ننه باباش هم با خودش برده که با من روبهرو نشن تا مادرشون رو... زنی که خود را مادر من معرفی کرده بود با خشم حرفش را قطع کرد. - بیادب! خانواده محترمی هستن این حرفها رو نزن! حتما دختره نشسته زیر پای امیر و از راه به درش کرده! حالا هم که چیزی نشده؛ خدا رو شکر از قبل هم میخواستن از هم جدا شن. چشمهایم تار میدیدند. نبضم تند میزد. دردی ناآشنا در مغزم پیچید. صدای قهقهه چند دختر میآمد که من را نشان میدادند و میخندیدند. با دست گوشم را گرفتم تا چیزی نشنوم اما صدای خندهها قطع نمیشد. - ارغوان مادر چی شدی؟ قربونت برم خوبی؟ عزیز دلم چرا گوشهات رو گرفتی؟ حرفهای ما اذیتت میکنه؟ فریاد زدم: - بهشون بگو نخندن! بگو به من نخندن! من که دلقک نیستم. - سوری پرستار چی شد پس؟ حالش خوش نیست. تصویر محو دو زن و یک مرد سفید پوش پیش چشمم رژه میرفت
یکیشان سرنگی را وارد سرمم کرد. صدای خندهها قطع شد اما سر من بیشتر تیر کشید. صداهای اطراف برایم واضحتر شد. میتوانستم چهرهها را ببینم و از هم تفکیکشان کنم. - متأسفانه حافظهاش رو از دست داده. با همسرتون صحبتهای لازم رو میکنم. مرد این را گفت و در برابر بهت و شگفتی آن دو نفر همراه با پرستارها اتاق را ترک کرد. من ماندم و گذشتهای نامعلوم؛ من ماندم با خودی غریب؛ من ماندم با بیکسیهایم و من ماندم با سوالاتی بیشمار از خویش! *** روزها همچون ابری دونده میگذشتند. کمکم داشتم با خانواده جدیدم خو میگرفتم که سوری به سراغم آمد. مادرم به سختی راضیم کرد تا اجازه بدهم سوری وارد اتاق شود. سوری با مانتوی نازک خاکستری و شال مشکی که بیشتر برای تابستان مناسب بودند و نه اوایل آبان وارد شد
من روی تخت نشسته بودم و به جایی نامعلوم نگاه میکردم. گویی ورود او به اتاق را متوجه نشدهام. صدایش فضای خاموش اطرافم را ملتهب میکند. - دخترکی هجده ساله با لباس خواب خرسی و چشمهای گود رفته که به نقطه نامعلومی از این فرش خیره شده است؛ اکنون توان دیدن من زیباروی را دارند؟! (سپس با لحنی عامیانه ادامه داد.) که البته این دخترک ابله رو چه به دیدن من! من با کسی که تا لنگ ظهر میخوابه حرفی ندارم اصلا شب خوش! لحن شوخ او هم نمیتوانست لبخندی روی این لبهای خشک و قفل شدهی من بیاورد. بیخبری از گذشته درد داشت، حتی بیشتر از زنی که میفهمید نمیتواند مادر شود! صدای حرکت صندلی به گوشم خورد؛ اما باز هم نگاهم را نگرفتم. - مامانت میگه ناهار و شام رو کلا از وعده غذایی حذف کردی؛ الکی مثلا صبحانه میخوری. لاغر و افسرده بودی، بدتر هم شدی! پس من همان بودم که حال هستم. گوشت تلخ و گوشهگیر؛ مانند دیواری که هر لحظه ممکن است فرو بریزد. نگاهم را به سمت سوری کشاندم. لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و به سمتم آمد. موبایلش را بیرون کشید و گالریش را باز کرد
عکس مرد خوش پوشی روی صفحه آمد. - این همون نامزدته. البته از اول با یه دختر دیگه هم رابطه داشته. تو به خاطر این و اون دختره به این روز افتادی. ببین هیچی یادت نمیاد! میفهمم خیلی سخته، خیلی! اینکه ندونی هفته گذشته کجاها رفتی، کیا رو دیدی؛ اما عزیز من با خفهخون گرفتن و یه جا نشستن هیچی درست نمیشه. باید پاشی به اونا بفهمونی که تو بزرگ شدی! بفهمونی دستمال نیستی که هر وقت بخوان بندازنت سطل زباله! یه کم به خودت برس! ابروهات رو بیین چقدر کم پشت و بد حالته! چشمهات از بس بیروحه آدم نمیتونه بهش نگاه کنه. لبهات که شبیه گاو صندوق شده! در سینهام چیزی غلتید. دخترانگیهایم را بار دیگر به خاطر آوردم. مگر میشود دختر باشی و به خودت نرسی؟ مگر میشود موهایت را با شانه مرتب نکنی و خیانت ببینی و دم نزنی؟ مردی که سوری میگفت حال دشمن من به حساب میآمد. لب زدم: - من دوستش داشتم؟ چیزی مانند خوره در وجودم رخنه کرده بود و میگفت" تو عاشق نبودی که اگر بودی فراموشش نمیکردی!" اما سوری ضد این را به زبان آورد....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_39
📌
خیلی دوستش داشتی. انقدر میخواستیش که حاضر بودی به خاطرش جونت رو هم بدی. در مغزم چیزی میلولید. چطور میشود یک نفر را دوست بداری و او بداند اما باز خیانت کند؟ مگر از تو عاشقتر یافته؟ - اگه میدونست حاضرم براش جون بدم؛ چرا خیانت کرد؟ چهرهای متفکر به خود گرفت. شالش را روی شانهاش انداخت. - آدمها تا وقتی خیالشون از یه طرف رابطه راحت نشه؛ نمیرن سراغ نفر بعدی. اون خیالش از عشق تو راحت بود! سوت پایان عمر اعصابم زده شد. کوره خشم و عصبانیتم را روی پتو پیاده کردم. چنان محکم لای انگشتهایم فشارش دادم که یکی از ناخنهایم شکست. - مطمئنی دوستش داشتم؟ - خب معلومه! - ولی عاشق که از معشوقش متنفر نمیشه، میشه؟ دستهایش را دور شانهام حلقه کرد. شانهای از روی میز کنار تخت برداشت و شروع به شانه زدن گیسوان از هم گسیخته من کرد. صورتم را بند انداخت. رژ نارنجی به لبهایم کشید. سپس به سمت کمد لباسهایم رفت. مانتوی آبی روشنی را همراه با شلوار جین روی تخت انداخت. روسری به رنگ مانتویم را اول روی سر خودش امتحان کرد
چه خوش رنگه این روسریه! فکر کنم به تو خیلی بیاد. - مگه قراره جایی بریم؟ نگاهی لبریز از ترحم به صورتم انداخت. - بابات اون هفته که بیمارستان بودی غیابی طلاقت رو گرفت. حالا هم عقد شازده است با لیلی خانوم! وای ارغوان اگه ما زنهای بدبخت بودیم، باید تا چهار ماه دیگه صبر میکردیم بعد مزدوج میشدیم. کلا قبول داری ما قشر مظلوم جامعهایم؟ فکر کن ورزشگاه راهمون نمیدن چون اونجا بیادبی میکنند. خب داداش مسئول من، اونی رو راه نده که بیادبه. اصلا اون به درک فرهنگ کشور رو عوض کن! کار راحت گیر ما میاد به جاش حقوقمون رو کم میدن. به زن شوهر داری که با کس دیگهای هم هست میگن هرز میپره، خرابه اما اگه یه مرد زندار این کار رو کنه میگن دمش گرم چه خوب فیلم بازی کرده که رابطهاش لو نرفته. حتما زن اولش نیازهاش رو برطرف نکرده که رفته سراغ دومی! حالا زن اول یارو چون نمیتونه از خودش تو جامعهای که زن مطلقه رو به یه چشم بد میبینند، طلاق بگیره و مجبوره تا آخر عمر بیخ ریش یارو بمونه. این سخنان فلسفی از سوری دمدمی مزاج بعید نبود! هر بار رنگ عوض میکرد و شخصیت جدیدی از خودش را رو میکرد. - عقد اونه من و تو کجا بریم؟
من و تو میریم خرابش کنیم! مگه هر کی به هر کیه؟ رو دختر مردم اسم بذارن بعد برن حاجی حاجی مکه؟ *** - میدونی اگه اون روز نرسیده بودم اون بیشرفا چه بلایی سرت میاوردن؟ شانه بالا انداختم و رژم را تمدید کردم. - الان توقع داری بگم مرسی؟ وظیفهات بود من رو از دست اونا نجات بدی. یعنی چه من، چه هر دختر دیگهای بود باید میرفتی کمک. غیر اینه؟ نگاه عصبیش را از آیینه جلوی ماشین حواله من کرد. لبخندی تحویلش دادم تا اخمهایش را بگشاید. - لیلی، همیشه حرفهای من رو اشتباه برداشت میکنی. حرف من اینه چرا وقتی بهت گفتم بمون تو کوچه ما لج کردی؟ وقتی ازت پرسیدم از کجا میدونی اون پسره دوست پسر ارغوانه باز هم هیچی نگفتی. تو کی میخوای با من رو راست باشی، هان؟ کاش میفهمید سؤالهایی هست که انسان خودش هم پاسخش را نمیداند. من حتی نمیدانستم با این کت و دامن ساده و این پارچه سفید دست و پا گیر روی سرم به کجا میروم. چه کسانی به استقبالم میآیند. چه کسی شاهد مراسم است؟ خانوادهشان پشت سر منی که حتی نیلوفر هم به خاطر برادرش برای عقدم نمیآید؛ چه میگویند.
یک لحظه دلم برای تنهاییم آتش گرفت. - شناسنامهات همراهته؟ خواستم با سر تایید کنم که یادم آمدم روی طاقچه خانه آن را جا گذاشتم. - وای امیر نگه دار! شناسنامه رو جا گذاشتم. پوفی کشید و خواست مسیر را تغییر دهد. - تو برو پیش بابات اینا! من خودم میرم، دوست ندارم تو محل ببیننت! به خصوص هوشنگ که از دستت کفریه. با غیظ پاسخم را داد. - گور بابای اون و هم محلیهات! در ماشین را باز کردم. سرم را از پنجره باز داخل بردم. - گور پدر هر کس غیر از تو! زود میام قول میدم. منتظر خداحافظیش نماندم. باورم نمیشد، انگار همه چیز خواب بود. مانند رویایی که یک شبه به حقیقت بپیوندد. کاش بزرگترها میفهمیدند دو نفر که به هم دل میدهند نه به چهره هم کار دارند، نه به قد و بالا و نه خانواده و موقعیت اجتماعی. عاشق که این چیزها حالیش نمیشود. یک دفعه دیدی دختر شاه رفت نانوایی و عاشق شاطر شد! اصلا پاییز باید آدم را به حال خودش بگذارند. مثلا پادشاه فصلها دستور بدهد که همه عاشقها به هم برسند...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
:
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_35
📌
دختری به نام ارغوان، مهران جنتلمن، هوشنگ، فرهنگهای متفاوت، اصالت، خانواده، گذشته پدر امیر! - فکر میکردی به این راحتی موافقت کنه؟ - تو چی؟ تو هم موافقی؟ تو که نمیخواستی من رو ببخشی...نقش لبهایش لبریز از تمسخر شد. - هنوز درد داری؟ خون ریزیش که بند نمیاد! *** "ارغوان" - واه...! زن عمو جون، یه طوری از طلاق صحبت میکنید انگار آدم کشتم! فقط تو دوران نامزدی فهمیدیم به درد هم نمیخوریم! شایان پوزخندی تحویلم داد و روی مبل جا به جا شد. عمو که دست از سرزنشم بر نمیداشت. هر سه روبهرویم نشسته بودند و وز وز میکردند؛ تنها راضیه بود که در سکوت به ما نگاه میکرد. دلم میخواست بروم خانهی امیر و بگویم " غلط کردم، بیا من رو بگیر!" حداقل بهتر از آن بود که اینگونه برای هیچ و پوچ سرزنش شوم. آقاجون شانهای بالا انداخت. - اخوی، این دختر من نمیدونه داره با پا لگد میزنه به بخت خودش.
مادرم فنجانهای چای را روی میز گذاشت و شروع به غر زدن کرد. - ولله شما نمیدونید این دختر چقدر ما رو پیر کرده! حالا هم همه چیز تموم شده ست مگه اینکه ارغوان برای معذرت خواهی پیش قدم بشه! شایان فنجانش را جلوی دهانش گرفت. ابروهای پر و مشکیش را بالا داد. - وقتی گفتید برای دختر عمو خواستگار اومده من خشکم زد. گفتم خدای من حتما یارو کور و کچله که میخواد این فنچ رو بگیره. بعد که تو مراسم نامزدی طرف رو دیدم فقط گفتم خدا بده شانس! زن عمو چشم غرهای نثارش کرد اما او دست بردار نبود. - حالا این امیر خان هیچی، مقام باباش رو بگو! اگه این خواهر من راضیه رو میخواست قابل هضمتر بود تا دختر عمو. آخه نه قد و بالایی داره، نه چشم شهلایی، نه بینی یونانی، نه پیشونی صاف و بلندی، نه اخلاق خوبی! اگه امیر رو ول کنه باید ترشی بذاریدش، از من گفتن بود. پسرهی نکبت، هر چه لیاقت خودش است بار من میکند. شایانی که تنها ویژگی برترش چشمهای مروارید رنگش است؛ حیف که عقل در آن مغز پوکش نیست. تنها حرف مفت است که از آن مصیبتدانی میریزد! مادرم داشت از کوره در میرفت،
آقا جون سرش را تکان داد که چیزی نگوید. عمو برای تغییر دادن بحث گفت خب ارغوان جان، ببینم عمو دانشگاه رو چی کار کردی؟ پا روی پایم انداختم. - ورودی بهمنم، رشته باستان شناسی. ملیحه نگاهی به شایان انداخت و کنار گوش من گفت: - بزنم لهش کنم ها! داره بهت میخنده. پوست لبم را جویدم. - ولش کن، کرگردن چشم رنگی رو! تصمیم خودم را گرفتم؛ دلم خواست به زندگی امیر برگردم تا انقدر از این و آن حرف نشنوم. ترسیدم از آن که نکند امیر بعد از بازگشت لیلی ترکم کند. ترسیدم که نکند من را نخواهد. ترسیدم که نکند در زندگیش نفر دوم باشم و ترسیدم از آنکه... - چقدر همه چیز رو بزرگ کردید. من الان میرم آماده شم برم خونه آقای فرهود. حرفی نیست؟ مادرم با چشمهای گرد شده پرسید: - یعنی میخوای بگی پشیمون شدی؟ آفرین دخترم! میدونستم عاقلی. کاظم خان پاشو این خوشگل مامان رو برسون خونه امیدش! به سمتم اتاقم رفتم. از همه چیز میترسیدم، با لرز مانتوی یشمیام را از کمد بیرون آوردم. نکند مرا پس بزند؟
نکند دوباره بگوید تو هنوز بچهای. بعد از پوشیدن شلوار کتان قهوهایم و انداختن چادر از اتاق خارج شدم. گوشی را از حالت سایلنت بیرون آوردم. بعد از گذشت نیم ساعت به خانهی آقای فرهود رسیدیم. دستهایم را داخل جیب مانتویم کردم. هوا سرد شده بود. دلم میلرزید و میگفت اگر داخل بشوی، میبازی! قید تردیدم را زدم و زنگ در را فشردم. برای آقاجون دستی تکان دادم که برود. صدای عصمت خانم پشت آیفون پیچید. - کیه؟ روی پاشنه پا ایستادم تا بتواند تشخیصم بدهد. متعجب پرسید: -ارغوان، دخترم تو اینجا چی کار میکنی؟ - اگه در رو بزنید، خدمتتون میگم. در را زد. قلبم تیر کشید، ندایی درونم فریاد میزد داخل نشو! اما پاهایم خلافش را میگفت و من را تا راهرو کشاند. آسانسور که در طبقه همکف نشست، خودم را داخل آینه برانداز کردم. روسری سورمهایم را تا بالای ابروهایم کشیدم. به طبقهشان رسیده بودم. با مکثی طولانی زنگ در را زدم. عصمتخانم با نگرانی در را باز کرد. سعی میکرد چیزی بگوید....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_37
📌
کیوان زیر تازیانههای بیامان آسمان زانوی غم بغل گرفته بود. به سمتش رفتم. کنارش به درخت سر به فلک کشیده کوچه تکیه زدم. - و عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها. - کدوم عشق؟ نگاهم را به دستهای لرزانش دوختم. - عاشقش نیستی مگه؟ - حالا که تو برگشتی پیش امیر، خیالم راحت شد حالا حالاها ازدواج نمیکنه. فقط میخواستم بترسونمش همین. - یعنی اون همه عاشق بودن و غیرتی شدن کشک بود؟ - همهاش فیلم بود. اون رو میخواستم تا شریک تنهاییهام باشه، نه اینکه تنهاترم کنه. یعنی هر دومون تنها بشیم. من مناسب خانواده اونا نیستم. به خود لرزیدم؛ من که وصله جدا بافته بودم! نگاهش را به سیاهی مردمکهایم در آن ظلمات دوخت. قطرهی اشک مزاحمی روی صورتم چکید. - لیلی تو فکر نمیکنی برای این خانواده مناسب نیستی؟
تا اونجایی که از عباس شنیدم هوشنگ خیلی خاطرت رو میخواد. تو و اون بیشتر به هم میخورید تا تو و نگذاشتم ادامه بدهد. چشمهایم را مالیدم تا ذرهای اشک باقی نمانده باشد. - هوشنگ غلط کرده با تو! خیلی مونده تا عقلت اندازه عقل من بشه که هر وقت شد من بهت میگم عقل کل! دفعه آخرت هم باشه از اصالت و این چرندیات صحبت میکنی. *** کیوان به سمت راه آهن رفت تا به شهرشان بازگردد. باران بند آمده بود؛ بیتوجه به راه طولانی با پای پیاده قدم میزدم. گوشی را که ویبرهاش تنم را به لرزه در آورده بود، از جیب مانتویم در آوردم. "My love" همراه با عکسش روی صفحه افتاده بود. - حالش چطوره؟ رانندهای که فرار کرد رو تونستید پیدا کنید؟ خودت خوبی؟ با لباس کم رفتی بیرونا، من بیمارستان نزدم که درمانت کنم! صدایش غم داشت. انگار که ارغوان... - کجایی؟ - ممنون که جواب سؤالهام رو دادی! وسط خیابون؛ برای تو چه فرقی میکنه؟ برو به اون دخترهی خانوادهدار برس! این بیوفا هم دوباره گور خودش رو گم میکنه. سکوتی طولانی بینمان برقرار شد
حرف از رفتن نزن! دارم میام دنبالت. هر جا هستی وایسا! نگاهی به اتومبیل رو به رویم انداختم. پسری نهایت بیست ساله پشت فرمان بیامدبلیو جا خوش کرده بود. - بانو شب ما رو رویایی میکنید؟ صدای فریاد امیر پشت تلفن، پرده گوشم را لرزاند. - برگرد کوچه خودمون تا یه آشغالی مثل این باهات حرف نزنه! تکخندی زدم و بیتوجه به خواستهاش به راهم ادامه دادم. صدای کناری راننده هم در آمد. - این موقع شب، یه بانوی خوش پوش با این چشمهای شهلا کجا تشریف میبرن؟ انگار برایم عادی شده بود که تیکه بشنوم و برایم مهم نباشد. پسر مو فشن کناری از ماشین پیاده شد. احتمال میدادم مثل سابق به سمت مقصد بدوم و از شرشان خلاص شوم. به محض پیاده شدنش دویدم؛ اما در میان آن خاموشی و تاریکی به بن بست خوردم. دستهایش دور بازویم حلقه شد
ارغوان" - آی نفس کش! کدوم بیپدری این طفل معصوم ساده لوح احمق من رو زیر ماشین فرستاده؟ یا قاتل رو بهم نشون میدید یا اجداد مبارکتون رو مورد عنایت قرار میدم. با صدای انکر الاصوات دختری پلکهای سنگینم را باز کردم. گذشته را در هالهای از ابهام به یاد میآوردم. مدام صدای پسری گوشم را احاطه میکرد: "ارغوان، مراقب باش!" دختر جوان بالای سرم آمد. چند بار پشت هم پلک زد. - خودتی یا دارم خواب میبینم؟ من فکر کردم تو مردی، دلم رو صابون زدم حلوات رو بخورم! حالا حلوا به جهنم! گفتم پول دیهات رو میگیرم باهاش زندگیم رو میگذرونم! یعنی هیچ وقت مثل الان از باز شدن اون چشمهای گوسفند دارت ناراحت نشده بودم. زنی چهل و پنج-پنجاه ساله بالای سرم قرار گرفت. ابروهای نازک مشکیش با آن چشمهای گود رفته برایم آشنا نبود. - مادر به قربونت...! دخترم با خودت چی کار کردی؟ الهی باعث و بانیش رو سیاه بخت ببینم! دختر پرحرف دوباره نخ کلام را در دست گرفت. - الهی اون بمیره...! ایشالا خیر از زن جدیدش نبینه مرتیکه....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_40
📌
آقا دربست! سوار تاکسی شدم. چادر سفیدم را روی صندلی ماشین امیر گذاشته بودم. به غروب آن روز فکر میکردم. به غروبی که دلم پیش کسی جا ماند. نه به چهرهاش نگاه کردم و نه برق نگاهش را دیدم. حتی به کفش و پیراهنش هم دقت نکردم. فقط شخصیتش را دیدم. رفتار متینش به دلم نشست. به خودم که آمدم ماشین راننده کنار درب خانه متوقف شده بود. پس از پرداخت کرایه وارد شدم. چند باری نیلوفر را صدا زدم اما پاسخی نشنیدم. خواستم حیاط را به مقصد اتاقم ترک کنم که کسی راهم را سد کرد. دهانش بوی شراب میداد. نگاهم را از آن تونلهای مست، گرفتم. - هوشنگ برو کنار! پوزخندی تحویلم داد. - بانو از کجا اومدن؟ خوش گذشت؟ البته بیشترم خوش میگذره. از تصور نیت شومش صدایم را بالا بردم. هوار میکشیدم؛ اما کسی خانه نبود. کاش به حرف امیر گوش میکردم.
کاش آن شناسنامه لعنتی را زودتر برمیداشتم تا با این مردک هرزه رو به رو نشوم. موهایم را به سمت خودش کشید؛ یک به یک سنجاقها از موهایم جدا شدند. منِ لیلی را اینگونه دربند خود کرده بود. صدای گوش خراشش پردهی گوشم را پاره کرد! - خوشگل شدی؛ حتی خوشگلتر از قبل. لبهات رو برای کی سرخ کردی؟ برای اون پسرهی بیلیاقت یا واسه عاشقای سینه چاکت تو محضر؟ تا الانم اشتباه کردم بهت دست نزدم! فریاد کشیدم؛ به سمت زیر زمین میبردم. زیپ لباس عروسم تا پایین سینه باز شد، از سر شانههایم کاملا شل شده بود و ممکن بود هر لحظه برهنه شوم! با آن دندانهای زشت و بد ترکیبش لبخند میزد. درب زیر زمین پشت سرمان بسته شد. با دیدن عباس دهانم باز مانده بود. زیر لب زمزمه کردم" خودت کردی که لعنت بر خودت باد!" - ولم کن عوضی...! عباس تو هم با این دست به یکی کردی؟ ببین هوشنگ! تو دوست داری کسی خواهرت رو بیسیرت کنه، هان؟ لال شدی؟ دِ بنال دیگه! از لای دندانهای یکی درمیانش غرید: - لیلی من دوستت دارم اما با پول عشق هم بیمعنی میشه. پست سرت رو نگاه کن! آرام رهایم کرد. برگشتم، باید حدس میزدم که این کارها از برادر نیلوفر بعید باشد و پای کس دیگری میان ماجراست
مهران با موهای ژولیده و چشمهایی که گود رفته بودند، نزدیکم آمد. ناخن انگشت کوچکش را کنار لبم کشید و سرش را خم کرد و کنار گوشم زمزمه وار گفت: - لیلی، لیلیگریهات واسه یکی دیگه است؟ اومدی شناسنامه رو برداری؟ دست منه! آخ اگه اون پسره بفهمه زنش امروز با چه آدمهایی سر و کار داشته دیگه تف هم تو اون صورت خوشگلت نمیندازه اونوقت مجبوری بشینی پای سفره عقد اما نه با اون! اختیارم را از دست میدهم: - مهران خفه شو! خفه شو عوضی! چی از جونم میخوای؟ مگه نمیگی دوستم داری؟ پس چرا نمیذاری کنار کسی که دوستش دارم خوشبخت شم؟ - دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه! بازوانش را دور گردنم حلقه کرد. سرش را خم کرد. نگاه هرزهاش به سمت لبهایم کشیده شد. داغ بود، نمیفهمید میلرزم. نمیفهمید میترسم، نمیفهمید از تماسش حالم بهم میخورد. دستش به زیر لباسم کشیده شد. بلند فریاد زدم اما کر شده بود. لبهایش را روی لبهایم گذاشت. انگشتهایم مشت شد. یاد چند سال پیش افتادم؛ همان سالها که دوست پدرم وارد اتاقم شد.
همان روز که در آغوشش که بوی عرق میداد دست و پا میزدم تا رهایم کند. مهران دستش را داخل موهایم کرد. حتی متوجه نشده بودم که هوشنگ و عباس کی اتاق را ترک کردند. - مهران، خواهش میکنم. تو رو جون سپیده که میدونم چقدر برات عزیزه، برو! سرش را بالاتر از صورتم آورد. نفسهایش سنگین بودند و صورتم را میکوبیدند. - الان که زوده. وایسا بچهها رفتن امیر رو بیارن. فکر کن یهو من و تو رو در حال معاشقه ببینه. رنگم پرید. هر چه توان داشتم به کار گرفتم تا از دستش فرار کنم. به سمت در زیر زمین دویدم. مهران دنبالم میآمد. - این طوری میخوای بری بیرون؟ به خودم نگاه کردم. آن لباس بلند تا پایین ساق پایم آمده بود. به جز ساق ضخیمی که پایم بود چیز دیگری نداشتم. اگر امیر من را به این شکل میدید حتما زندگیم تباه میشد. تباهی که از تمام تباهیهای زندگیم تباهتر بود! بیقید پی همه چیز را به تن میمالم و با آن ظاهر، در را باز میکنم. به سمت بیرون یورش میبرم. دوباره به خود نگاه میکنم! به این شکل بیرون بروم فاجعه است! پشت سرم مهران با لبخند تن عریانم را نظاره میکند....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_41
📌
از زندگانیم خجالت میکشم. در خانه به یکباره باز میشود. نیلوفر با حالت نگرانی در کنار در میایستد تا آن را ببند. با دیدنش انگار دنیا را بهم دادهاند. با دیدن من در آن وضعیت متحیر همان طور دم در میایستد. - لیلی! تو الان مگه نباید سر مراسم باشی؟ پس امیر کجاست؟ وا رفته با قدمهایی آهسته به سمتش رفتم. قسمتی از لباس را از زیر کفشهای پاشنه بلندم بیرون کشیدم. میخواستم تا بالا تنهام بکشمش اما قسمت بالا تنهاش پاره شده بود و کثیف. دوباره روی زمین انداختمش و به سمت اتاقم رفتم. انگار نه انگار که الان زیر دست این مرتیکه بودم! صدای مهران و نیلوفر را پشت سرم میشنیدم. - تو خواهر مادر نداری؟ شرف و غیرت چی؟ اون رو هم نداری؟ میتوانستم پوزخند مهران را در هنگام شنیدن جمله نیلوفر تجسم کنم. داخل اتاق رفتم و مانتوی سفید کوتاهی را با شلوار جذب مشکی پوشیدم. شال جدیدی به سر کردم. تلفنم زنگ خورد. امیر بود. با استیصال دایره را به سمت سبز کشیدم. - جانم؟ تمام سعیم در این بود که حال زارم را متوجه نشود
دو ساعته رفتی. مردم مسخره تو نیستن لیلی! دارن میرن. منم میرم. دوباره گذاشتی رفتی؛ بیوفایی دیگه چی کارت کنم؟ آدم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه خانوم گلدرهای! من پشیمونم از اعتماد دوبارم به یه آدم خطا کار. - امیر من بهت توضیح میدم. به خدا با موتور تصادف کردم! لباسهام پاره شد. مجبور شدم برم حموم بعد بیام. الان هم دارم لباس میپوشم. امیر یه ربع صبر کن من میام! دوباره نمیخوام ترکت کنم. مگه نگفتی تو با من تکمیل میشی؟ بیا و به خاطر من صبر کن. تو رو خدا نذار دوباره از دستت بدم! من رو که میشناسی من اهل التماس کردن نیستم اما به خانوادهات بگو لیلی گفت صبر کنید، فقط چند دقیقه دیگه. درد دارد شنیدن صدای بوق تلفن آنگاه که دیوانه وار منتظر شنیدن جملهای هستی. مثلا بگوید" عیبی ندارد، فدای یک تار مویت عشق جان!" تا دو پای دیگر قرض بگیری و زودتر برسی. این امیر زمین تا آسمان با امیر من فرق میکند! امیر من تلفن را قبل از خداحافظی قطع نمیکرد. امیر من از جدایی حرف نمیزند. امیر من... چه میگویی دلا؟ عاشقت مرد! همان روزی که عشقش را به تاراج بردی. باید شناسنامهام را از مهران میگرفتم؛ به هر قیمتی که بود. از خانه بیرون زدم؛ ندیدمش. - نیلو؟
صدایش کنار حوض بدون آب میآمد. - شناسنامهات پیش منه. غمت نباشه رفیق. یه سمتش رفتم؛ شناسنامه را گرفتم و بوسهای به صورت خیسش زدم. - به خدا من نمیدونستم میخوان همچین غلطی کنند یعنی از هوشنگ و عباس انتظار نداشتم. یعنی از... کسی که دوستش داشتم... توقع نداشتم. من متاسفم؛ خیلی هم متاسفم. من دوست خوبی برات نبودم لیلی. لبخند بیجانی تحویلش میدهم. - دیرم شده برمیگردم باهم صحبت میکنیم. فقط یکی رو بیار قفل در رو عوض کنه. کلیدش رو هم فقط خودم و خودت داشته باشیم. هوشنگ و عباس رو هم راه نمیدی، فهمیدی؟ سرش را به نشانه آره تکان داد. بیرون زدم. حالم گرفته بود؛ آتش درونم با هر حرکت بیشتر شعله میکشید. توجهی به اطراف نداشتم. کنار خیابان ایستادم تا ماشینی پیدا شود. مدام به ساعت نگاه میکردم. *** امیر را میبینم که تنها روی پلههای محضر نشسته. انگشتهایش را داخل موهایش فرو کرده و پاهایش را مدام تکان میدهد. صدایی از پشت سرم میآید
بهبه! چشممون به جمال جمیله روشن شد. هم امیر برمیگردد و هم من. - جون! تو فقط متعجب نگاه کن! انقدر نیاومدی نصف جمعیت رفتن. عاقد رو هم به زور سلاح سرد نگه داشتیم. اون طوری نگام نکنا! پام درد گرفت از بس یه جا واستادم قند بسابم تا این بختم باز شه. حالا من به درک این دوست بدبختم که شوهرشم از دستش قاپیدن! این باید دو تا مجلس قند بسابه شاید یکی مغز خر خورده باشه، بگیرتش! دختر کناریش آشنا میزند. انگار، انگار که نه خود ارغوان است. چقدر تغییر کرده. مانند دختر ترم اولی که چند ترم بعد نمیتوانی بشناسیش! - سوری، تمومش کن! - ریختت رو شبیه گاو خشمگین نکن ارغوان که من یه عمره دارم پرنده خشمگین بازی میکنم! بعدم این دختر خانوم این همه معطل کرده اون وقت حالا که اومده زیر گردنش کبوده! با منمن قدمی به عقب برداشتم. - آره خب تصادف کردم! این کبودی عادیه دیگه، نه؟ دختر جوان که نامش سوری بود به سمتم پا تند کرد. -
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_42
📌
البته برای من و شما این کبودیا روزمرگی شده! - منظور؟ چشمکی حوالهام کرد و موهایش را کج روی صورتش ریخت. - تو نمیدونی؟ اصلا ولش کن! تا باشه از این کبودیها. آقای فرهود بیا زنت رو بگیر ما کار داریم باید بریم! از پشت سر دختر، ارغوان را دید میزدم. چهره پراسترسش رنگ اعتماد به نفس گرفته بود. - امیر نمیای بریم داخل؟ برمیخیزد. بدون آنکه نگاهی به من کند؛ به سمت ارغوان میرود. من و سوری هاج و واج ماندهایم. رو به ارغوان میگوید: - من رو ببخش! میدونم خیلی سخته، میدونم بخشیدن آدمی مثل من که ادعای خداییش میشه اما اعمالش شیطانیه از تویی که قلبت پاکه بر میاد. خانوم هدایت...! امیدوارم یه روزی کسی وارد زندگیت بشه که لایق عشق پاکت باشه! ارغوان محکم و استوار رو به رویش قد علم میکند. نگاهش را که تا دیروز همیشه روی کفشهایش بود بالا میگیرد و به چشمهای امیر میدوزد. - اومده بودم بگم شما من رو ببخشید! درسته که گذشته رو فراموش کردم اما اگه واقعا عاشقتون بودم از یادم نمیرفتید
امیدوارم بتونید لیلی خانوم رو خوشبخت کنید! سوری مانند جنزدهها به سمتشان رفت. چشم غرهای نثار امیر کرد و با پرخاش رو به ارغوان گفت: - ببخشی؟ نه بابا...! حالا واسه من بخشنده هم شدی. که اومده بودی اینجا به این، بگی تو رو ببخشه؟ احمق اونی که با تو بازی کرده اینه. الان باید بزنی تو گوشش، بگی مگه تو مسخره شی! ارغوان عوض شو لعنتی...! بفهم چی تو دهنت میاری! یادت رفت برای چی گفتم بیای اینجا؟ فکر کن! گوسفند، داره باهات بازی میکنه. فکر میکنه تو ببخشیش بهشت خدا بهش واجب میشه. بهشت رو حرومش کن! - ساکت شو سوری! این آدمی که گفتی باید ازش انتقام بگیرم لایق فکر کردن منم نیست چه برسه به انتقام! -ارغوان... امیر سرش را پایین انداخت. اگر همان ارغوان سابق بود الان اشکش درآمده بود و سگرمههایش در هم بود. اما این دختر محکم که انقدر راحت به چشمهای امیر خیره میشود و میگوید لایق فکر کردن نیست، دختر دیگری ست. امیر به سمتم آمد. - بریم تو منتظرن! باهم داخل رفتیم. شالم را جلوی گردنم کشیدم
مادرش با دیدن من رو ترش کرد و کنار گوش پدرش چیزی زمزمه کرد. - امیر؟ -بله؟ - من جز تو کسی رو ندارم؛ تنهام نذار! پوزخندی زد. - یه بارم من به تو گفتم که کسی رو جز تو ندارم، یادته؟ اما تو چی کار کردی لیلی؟ لبم را جویدم. - اما... امیر من به خواست خودم نرفتم. انگشت اشارهاش را جلوی صورتش گرفت. دیگر چیزی نگفتم. کنارم روی مبل دو نفره سلطنتی نشست. عاقد شروع به خواندن کرد. از هفت- هشت نفری که حضور داشتند هیچ کدام نه دست میزدند و نه حتی لبخند روی صورتشان بود. قبل از آنکه خواندن عاقد تمام شود، کنار لالهی گوشم زمزمه کرد. - دارم له میشم میون این چشمهای ملامتگر. کجا بودی؟
- گفتم که تصادف کردم تنهای به بازویم زد. - برای بار سوم ازت سوال کرد. جوابش رو بده. به خودم آمدم. - بله. غیر از ارغوان کسی دست نزد! عاقد دوباره خواند تا اینبار امیر پاسخ بدهد. - واقعا تصادف کردی؟ - آره امیر. به جون تو...! دروغ گفتن چقدر برایم راحت شده بود. - آقای امیر فرهود آیا بنده وکیلم؟ - لیلی همه چی رو بهم راست گفتی؟ - خب معلومه... من به تو دروغ نمیگم. عذاب وجدان گرفتم؛ اما اگر میگفتم حتما قبولم نمیکرد. سپس با صدای بلندی رو به عاقد گفت: - نه! نه... من راضی نیستم. لیلی، چشمهای تو قبلا همهی زندگیم بود اما الان نه. تو نباید برمیگشتی. تازه داشتم فراموشت میکردم.....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_43
📌
ارغوان" رنگ لیلی مانند گچ شد. آن همه عشق که به خاطرش مرا پس زده بود کجا رفت؟ پس آن همه متنهای عاشقانه اینستاگرام و کانال تلگرامش برای که بود؟ برای کسی که به این سرعت پس زده شد؟ مردها انقدر فراموش کارند؟ من حافظهام را از دست دادهام یا او؟ بیشک او. حاج جواد برافروخته به سمت امیر رفت. بیتوجه به تنههایی که سوری بهم میزد جلوتر رفتم. یعنی مراسم عقد من هم انقدر مضحک بود؟ امیر بلند شد و بعد از رد کردن پدرش به سمت در خروجی رفت. لیلی قوی و محکم را اینگونه به زانو درآورده بود. تنها چیزی که لیلی به آن نیاز داشت تنهایی بود. سکوت کند، کسی نزدیکش نشود. همه با هم پچپچ میکردند. از اتاق خارج شدم. داخل راهرو نبود. از پلهها پایین رفتم و وارد کوچه شدم. به ماشینش تکیه داده بود. میتوانستم بغضی که در حال خفه کردنش بود، از پشت سر تشخیص دهم. - فکر نمیکردم انقدر کینهای باشید. برگشت. چشمهایش سرخ سرخ بودند. کمرش خم شده بود. به سختی خود را سر پا نگه میداشت
بزرگترین خیانت رو خودم به خودم کردم، وقتی که بهخاطر دوست داشتن اون هزار تا فرصت دوباره بهش دادم. من کینهای نیستم؛ فقط صبرم یه حدی داشت. لیلیِ من با این دختری که توی چشمهام خیره میشه و دروغ میگه خیلی فرق داره. من برای اون لیلی جلوی همه وایسادم، به خاطر اون باعث شدم تو حافظهات رو از دست بدی. من خیلی ضعیفم که نتونستم ببخشم. من مثل تو مهربون نیستم. چادرم را بالا گرفتم و از کنار جوی آب گذشتم. کنارش نزدیک ماشین ایستادم. دستهایم را در هم قلاب کردم. - وقتی به هوش اومدم و حرفهای مامان و سوری رو شنیدم ازت متنفر شدم خواستم انتقام بگیرم اما وقتی اینجا دیدمت؛ فهمیدم ارزشش رو نداری که وقتم و فکرم رو صرف توی بدبخت کنم. آدم یه بار که بیشتر به دنیا نمیاد اون هم بهخاطر عقدههاش خراب کنه؛ در اصل زندگی نکرده. من بخشیدم چون میخواستم زندگی کنم. خواستم زندگی غلط و معمولی گذشتهام رو تغییر بدم. اون اوایل دنبال این بودم که چه چیزی کم داشتم که باعث بشه یه مرد، کس دیگهای رو به من ترجیح بده. خیلی دنبال این سوال گشتم آخرش خوردم به اینکه تو زیباترین دختر یا پسر دنیا هم که باشی اگه دل طرف نخوادت، هیچ وقت به چشمش نمیای. - منم به چشم تو نیومدم؟ تو اون پسره رو دوست داشتی؟ اسمش چی بود، آها کیوان.
بهت زده نگاهش کردم از کی حرف میزنی؟ نگاهش را دزدید. - ولش کن...! تو چیزی یادت نمیاد. - کیوان کیه؟ - از لیلی بپرس! اون بهتر میدونه و البته سوری خانوم که فقط بلدن نیش بزنند. بدون آنکه تکلیف من بهت زده را روشن کند سوار ماشینش شد و به سمت جایی نامشخص راند. هاج و واج به دود ماشین خیره بودم که ضربهای به کمرم اصابت کرد. - وای خدا چقدر دلم خنک شد. بدون دخالت من و تو ر... شد تو عروسیشون! آخآخ قیافه لیلی دیدنی بود! یهو دمغ شد. - ولی گناه داشت. یعنی منم دخترم درکش میکنم. یعنیا ارغوان اگه یکی به من نه میگفت همون جا جلو همه با صابون میشستمش روی بند هم ولوش میکردم؛ اما لیلی ساکت شد. اصلا چرا گفت نه؟ کرم داشت؟ بیماری روانی چطور؟ مرتیکه احمق با دخترا بازی میکنه! الکی وقتمون رو تلف کردیم اومدیم اینجا.
- باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت رو نفهمید! این بار باید لیلی آرزوی بخشش داشته باشه! باید بفهمه از دست دادن چطوریه، بفهمه چقدر تلخه. سوری؟ پوفی کشید و دستش را روی شانهام حلقه کرد. - اگه میدونستم ضربه مغزی بشی انقدر فهم و شعورت بالا میره خودم با ماشین زیرت میکردم! لعنتی اندازه یه متخصص قلب و کبد و سینه و پا و دهن و گوش و حلق و بینی اطلاعات جمع آوری کردی. ولی اگه من جا لیلی بودم بعد از فحشکش کردن امیر بهش میگفتم "بیا بهت مردونگی یاد بدم، خب؟" - لیلی چطوره؟ - جلوت رو ببین! داره میره. به رو به رو خیره شدم. لیلی استوار اما سر به زیر از محضر بیرون میرفت. کاش گریه میکرد! کاش خودش را بیرون میریخت! کاش داد میزد و کاش... سوار اولین تاکسی شد و رفت. - دیوانه شد، رفت. منم کار دارم. تفریح تموم شد. پاشو بریم! - بقیه هنوز داخلن؟
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
:
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_44
📌
- ننه بابای امیر دارن معذرت خواهی میکنند بنده خداها. من الان پیش سوری هستم... بله حالم خوبه. خیلی هم خوبه.... میام خونه براتون تعریف میکنم... حالا خداحافظ. سوری دستش را زیر چانهاش برد. - با مادرت درست صحبت کن! حتی اگه گیر هم بده باز مادره و احترامش واجب. چون نه ماه توی بیوجود رو توی شکمش پرورش داده و تازه این پایان ماجرا نیست؛ یه عمر تر و خشکت کرده تا اون نوزاد احمق گریه بکن جیش نیز هم، بشه یه دختر بالغ گریه بکن! پس صدات رو برای کسی بالا ببر که دلت رو شکونده و از دستش عصبانی هستی نه اون! کیفم را روی میز جا به جا کردم. - تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره؟ مثلا تو با مادرت خوب رفتار میکنی؟ نگاهش برق زد. لبخند مطمئنی زد؛ زیرا که ایستادن گارسون کنار میز را بهترین راه برای فرار از حقیقت و سوال من میدانست. - چی میل دارید؟....
و منو را روی میز شیشهای قرار داد. سوری ابرویی بالا انداخت و در حالی که سعی میکرد با سرفه صدایش را رساتر کند، منو را به سمت خودش کشید. نام هر کدامشان را که میخواند چشمهایش گردتر میشد. - اوم... همون همیشگی! مرد این پا آن پایی کرد. - شما قبلا هم اینجا اومده بودید؟ سوری بدون آنکه حالت چهرهاش را تغییر بدهد و نگاه مسخرهاش را از منو بگیرد، گفت: - بله که حضور داشتم. شش سال پیش با اولین دوست پسرم اومدم! همون موقع هم آهنگ عشق اول رو گذاشته بودید که کلی کیف کردیم. چون عقب افتاده مغزی بودیم و بار زندگی کمرمون رو نشکسته بود راحت میخندیدیم و با هر چیزی شاد میشدیم. - خانوم اینجا یه سال هم نیست که افتتاح شده! کاسهی صبرم لبریز شد و با صدای بلند خندیدم. سوری چشم غره میرفت اما خندهام قطع نمیشد. بقیه به دنبال علی بیغمی میگشتند که اینگونه میخندد. بالاخره بعد از تلاشهای بسیار توانستم صدایم را خفه کنم و بیقید بگویم
آقا من شمارهی سه رو میخورم. سوری لبخندی به پهنای صورت تحویلم داد. - من هم شمارهی هشتاد و پ... نگذاشتم ادامه بدهد و جفت پا وسط حرفش پریدم. - سوری! اینجا تا بیست و دو شماره بیشتر نیست. - اوم خب شمارهی هشت لطفا. گارسون رفت. گرسنه نبودم، تنها میخواستم دیرتر به خانه بروم. آنجا دلم میپوسید. بیحوصلهتر از آن بودم که نصیحتهای مادر و پدرم را آویزهی گوشهای کرم کنم. - ولی کاش میذاشتی شماره رو میگفتم! پسره منتظر بود من شماره رو بگم تو چشمهاش ایموجی قلب قرمز روشن شه! حالا این خوبه. تو اتوبوس کلا اینا با چشمهاشون لاو میترکونند! فکر کنم تا حالا ده بار مادر شدم و خبر ندارم. - ساکت شو بابا میشنون! اگه فردا برم پیش لیلی ضایع است؟ - تو چی میخوای از جون اون بدبختِ بینوایِ شوهر نه بگو! - میخوام کمکش کنم دوباره بلند شه. به قول خودت اونم یه دختره مثل ما! نگاهش به میز کناری چرخید
اون یه دختره مثل من، نه مثل تو! *** "لیلی" خاکستر سیگار را داخل جاسیگاری خالی کردم. سیگار بعدی را آتش زدم. گلویم میسوخت. درد داشتم، دردی که دوا نداشت. سرفههایم به اوج خود رسیده بود. همهی زندگیم را باخته بودم؛ مانند یک قمار بازِ همیشه بازنده! کاش من هم دختری بودم اسیر، اسیر قفسِ مردی به نام پدر. کاش مرا زیر بال و پرش میگرفت و نمیگذاشت وارد جامعه شوم! کاش به خواست عمهی مادرم به دانشگاه نمیرفتم! کاش امیر را نمیدیدم. کاش نمیرفتم و کاش برنمیگشتم! نفسم بوی دود میداد. کاش مادرم زنده بود و از ترسش این لعنتی را در دست نمیگرفتم! من چه کرده بودم که مستحق این عذاب الهی باشم؟ اگر خدایی هست چرا نمیبینمش؟ چرا دست به هر چه میزنم به بنبست میخورم؟ چرا مرا نمیبیند؟ همین منِ شکست خورده بییار و یاور را. صدای نیلوفر را نزدیکم میشنوم. باد خنکی صورتم را نوازش میدهد....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
:
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_45
📌
چرا تو حیاط نشستی؟ داری با خودت چی کار میکنی؟ همین طور پیش بری میمیری احمق! هوا سرده. بیا بریم داخل! سیگار بعدی را روشن میکنم. مزهی دهانم تلخ تلخ است. - من بمیرم برای تو و بقیه چه فرقی میکنه؟ فقط یکی که هوا رو با نفسهاش آلوده میکنه از بین میره. من نمیدونم چی کار کردم... از اولین روز زندگیم همه چی بد بوده. میگن پول خوشی نمیاره اما حرف مفت میزنند. مادر من اگه پول داشت و یه ننه بابای درست حسابی، همون اول از اون مرتیکه جدا میشد و زندگی ما دست خوش تغییر... نیلو، تا حالا شده بخوای برگردی و گذشته رو تغییر بدی؟ نیلوفر دارم آب میشم از این همه حقارت. کنارم روی پله نشست. انگشتانش را داخل موهایم کرد و سرم را روی شانهاش قرار داد. - گریه کن! بغض لعنتیت رو خالی کن! لیلی کی گفته آدمهای قوی گریه نمیکنند؟ یکی رو میشناختم خیلی قوی بود، خیلی محکم بود، خیلی مرد بود. تمام عمرش سختی کشیده بود. قویترین آدم زندگی من بود؛ یه روز دیدم رفته تو بالکن داره زار زار گریه میکنه. گفتم بابایی چی شدی؟ گفت طاقت نیاوردم. گفت نتونستم همون طور که به مامانت قول داده بودم خوشبختتون کنم، گفت که مامان حق داشته طلاق بگیره و با یکی دیگه ازدواج کنه. میدونی؟ بعد گریه آروم شد. بابام سیگار نکشید... این آرومت نمیکنه بدتر داغونت میکنه
دیگر بغضم را فرو نخوردم. خاکستر آخرین نخ را خالی کردم و به چشمهایم اجازهی بارش دادم. - لیلی...! انتخاب امیر به عنوان همسر آیندهات اشتباه بزرگی بود. اونا به ما نمیخوردند. بچه پولداری مثل اون چه میدونه من و توی بدبخت چطوری شکممون رو سیر میکنیم. بیا و خاطرههاش رو بریز تو سطل آشغال! عکسهاتون رو آتیش بزن! گوشیت رو خالی کن از اون و هر چیزی اون عوضی رو به یادت میاره! اگه نمیخواستت غلط کرد تا محضر کشوندت... و اگه میخواستت هزار تا دلیل پیدا میکرد برای با تو بودن. - میگی خاطرههام رو از بین ببرم؟ حالا من عکسها و بقیه چیزا رو از بین ببرم، مغزم رو چی کار کنم؟ این دل لعنتی رو چی کار کنم که باز هواش رو میکنه. با خودم چی کار کنم که هر جا میرم یاد اون میافتم. من نمیتونم خودم رو فراموش کنم نیلوفر... نمیتونم. در سکوتی مرگ بار هر دو به زمین خیره شده بودیم. صدای تقتق در سکوت را شکست. نیلوفر چادر سفیدی روی شانه برهنهاش انداخت و به سمت در رفت. صدایش را به خوبی از آن فاصله میشنیدم. - آقامهران از اینجا برید! خوش ندارم دوباره لیلی باهاتون روبهرو شه... اگه شیر فهم شدی گم شو بیرون! مرتیکه هر... - ساکت شو و بگو لیلی کجاست
و بعد بدون آنکه به نیلوفر اجازهی ممانعت بدهد، به سمت جایی که من نشسته بودم آمد. - میدونم که از دستم ناراحتی؛ اما خب مالی که برای من نمیجوشید... اصلا ولش کن! هیچی. خوبی خودت؟ ببین لیلی! لب تر کنی ده نفر رو میفرستم سراغ این پسرهی فوفول، لب پرش کنند. تو فقط بگو چطوری بزننش که صدا سگ کنه! فکر کرده بیکس و کاری! با حالی زار و مشتهایی گره شده از جایم بلند شدم. روبهرویش قد علم کردم. به زحمت به شانهاش میرسیدم. - نیستم؟ اگه بیکس و کار نبودم که تو و شِبه تو خفتم نمیکردین، میکردین؟ هوم...! بذار یه چیزی رو برات روشن کنم! من مال کسی نیستم، بفهم این رو! حالم از همهاتون بههم میخوره. شماها آدم نیستید یه مشت آشغالید که دنبال آدم بیکس و کاری مثل من میگردن تا عقدههاشون رو خالی کنند. آره تو عقده داری... انگشتانش را روی موهایم میکشد، پسش میزنم. - چرا بهم فرصت نمیدی؟ چرا نمیذاری من ِ به قول خودت آشغال مجنون این لیلی بشم؟ بهم فرصت بده تمام بدبختیهایی که تا حالا کشیدی رو تبدیل به خوشبختی کنم! بذار نردبونی باشم که ازش بالا بری و به قدرت و ثروت برسی کافه چی ِ من! ماجرای عصر رو هم فراموش کن! باشه؟ پوزخندی روی لبم نشست
بعضی اتفاقها فراموش نشدنی هستن. برای فراموش کردنش باید یه میله آهنی برداری و هی بکوبی تو سرت... شاید یه قسمتهاییش یادت بره اما خاطرهی تلخی که اون اتفاق تو ذهن آدم میذاره و عواقبش نابودت میکنه. آدم عناصر نابود کننده زندگیش رو که یادش نمیره، میره؟ آره... تو نردبونی؛ اما همون نردبون کوتاهی که زیر پای محکوم به اعدام میذارن. شانههای لرزانم را محکم فشار داد. از شدت درد آخم بلند شد. چشمهایش سرخ شده بودند و پیشانی خوش تراشش پر از خط و خش! - چرا انقدر ازم متنفری؟ - بعضی آدما حتی ارزش نفرت ورزیدن هم ندارن. تو از همونایی که اصلا بهشون فکر نمیکنم چه برسه به متنفر شدن! از لای دندانهای قفل شدهاش غرید: - یکی دیگه بهت نه گفته، سر من خالی میکنی؟ بیتوجه به سوالش راه داخل را پیش میگیرم. - توی این جا سیگاری، چه خبره! با یه انتخاب اشتباه گند زدی به زندگیت. بغضم را در گلو خفه کردم. بدون آنکه برگردم جوابش را دادم....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_46
📌
- خودم گند زدم؛ خودمم تا آخرش پای انتخابم میمونم....هری...! - ولی من دوستت دارم لیلی. حالا تو هی ناز کن! دوباره نامش را به زبان آوردم، نام آن دخترک شیرین زبان را. - سپیده رو هم دوست داشتی، مگه نه؟ اعصابش بههم ریخت. موهایش را چنگ زد. انگشتهایش را شکست. جلوتر آمد، اجازه ندادم داخل خانه شود و دستهایم را سپر کردم. - سپیده مرده. من تا کی باید به حرمت یک جسد زندگی رو به کام خودم زهر کنم؟ علاقه من به تو بر اساس عقلمه، چون میدونم دختر زرنگی هستی اما درمورد سپیده همه چیز فرق میکرد. اون خانوادهاش رو تو زلزله بم از دست داده بود، حسم به اون از روی ترحم بود. اون طوری نگاهم نکن! سپیده یه دختر چادری بود، ریزه میزه بود، هیکل پری داشت، خوشگل نبود اما برای من جذابترین دختر دنیا بود؛ اما همهی اینا میخوره به یه واژه نحسی مثل"بود". چرا نمیخوای بفهمی سپیده دو سال پیش توی تصادف مرد؟ خودت هم میدونی باعث و بانی اون تصادف کیه... - شایان هدایت! با ماشین عموش سپیده رو زیر گرفت، فقط به خاطر علاقهاش به اون و علاقهی اون به تو
به خوبی چشمهای سرخ شده و رگهای متورم شده گردنش را زیر نظر میگیرم. - یه چیزی هست که باید بدونی. درسته اون حروم زاده تبرئه شد اما من هنوزم کوچه به کوچه دنبالشم. چند بار به امیر زنگ زده، یعنی باهم آشنان. میخوام از دست هر دوشون خلاص شم. اگه تو بخوای میتونیم از دست هر سه تا شون خلاص بشیم! متعجب نگاهش کردم. امیر را بکشد؟! چه غلطها. عاشق که باشی، حتی اگر سیل بیاید و خودت در حال غرق شدن باشی اول به او فکر میکنی که نکند بلایی سرش آمده باشد، بعد به خودت. من چطور میتوانستم بنشینم و زمین خوردن امیر را مشاهده کنم. حتی اگر او به زمین خوردن من خندیده باشد! - نفر سوم کیه؟ - ارغوان هدایت. دختر عموی شایان و نامزد سابق امیر! گوشهایم سوت کشید. ارغوان چه ربطی به ما داشت؟ و چطور تا به حال متوجه فامیلیهای یکسان او و شایان نشدم؟ - مهران تمومش کن! نکنه نزدیکیت به من فقط برای اینه که از اونا انتقام بگیری؟ آره؟ واقعا برات متاسفم که انقدر آدم بیارزش و ضعیفی هستی. اگه قوی بودی راههای بهتری پیدا میکردی برای انتقام. من راه خوبی نبودم.
حالا گم شو فردا روز آخر زندگیشونه لیلی. میخوام باهات حرف بزنم، به خاطر اون عوضی بمون! میخکوب سرجایم خشک شدم. نیلوفر نگران از پلهها بالا آمد. - این یارو چرا گورش رو گم نمیکنه؟ د پاشو برو بیرون مرتیکه عوضی! - نیلو برو تو اتاق! - ولی لیلی این همونیه که صبح میخواست از جهیزیهات کم کنه ها...! حرفش را قطع کردم. - ولی نداره. بیا برو تو! نیلوفر داخل خانه شد و در را بست. جلوتر رفتم و روی پله نشستم. مهران دستش را داخل جیب شلوارش کرد. عجیب بود منتظر اجازه هست برای نشستن! - بشین! کنارم روی پله نشست و جا سیگاری را آن طرفش گذاشت. - چهار سال پیش، با سپیده آشنا شدم. یه دختره پر انرژی که همیشه فکر میکردم خیلی مرفه و بیدغدغه است. توی همایشها باهم آشنا شدیم، یعنی اون محل نمیداد من سریش بودم!
کمی که گذشت نمیدونم اون پا داد یا علاقهای پیش اومد یا هر چیز دیگهای، بالاخره منهای سابق شدیم ما. به خاطر اون هر روز تو همایشهای دانشگاه تهران شرکت میکردم تا بیشتر ببینمش، آخه بیرون از اون محیطها دیدنش مشکل بود. میگفت خانوادهاش گیر میدن اما آخرش فهمیدم قضیه یه چیز دیگه است و همه حرفهاش دروغه. تا اینجا رو قبلا برات گفته بودم، اما از اینجا به بعدش یه کمی تلخه. سخته هضمش کنی. - کسی که کل زندگیش مثل یه قهوه، تلخ تلخ بود رو از چی میترسونی؟ از هضم نکردن زندگی دختری مثل سپیده؟ نگران نباش! من آدمهایی که همجنس خودم باشن رو به خوبی درک میکنم. *** "ارغوان" - شما...؟! آقا گفتم شما؟ با کی کار دارید؟ صدایش آرام بود و پر از هراس. - منم ارغوان. کیوانم... مغزم سوت کشید، این نام را قبلا کجا شنیده بودم؟! - به جا نمیارم. مزاحم نشید...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺