eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
: 📌 📌 دختری به نام ارغوان، مهران جنتلمن، هوشنگ، فرهنگ‌های متفاوت، اصالت، خانواده، گذشته پدر امیر! - فکر می‌کردی به این راحتی موافقت کنه؟ - تو چی؟ تو هم موافقی؟ تو که نمی‌خواستی من رو ببخشی...نقش لب‌هایش لبریز از تمسخر شد. - هنوز درد داری؟ خون ریزیش که بند نمیاد! *** "ارغوان" - واه...! زن عمو جون، یه طوری از طلاق صحبت می‌کنید انگار آدم کشتم! فقط تو دوران نامزدی فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم! شایان پوزخندی تحویلم داد و روی مبل جا به جا شد. عمو که دست از سرزنشم بر نمی‌داشت. هر سه روبه‌رویم نشسته بودند و وز وز می‌کردند؛ تنها راضیه بود که در سکوت به ما نگاه می‌کرد. دلم می‌خواست بروم خانه‌ی امیر و بگویم " غلط کردم، بیا من رو بگیر!" حداقل بهتر از آن بود که این‌گونه برای هیچ و پوچ سرزنش شوم. آقاجون شانه‌ای بالا انداخت. - اخوی، این دختر من نمی‌دونه داره با پا لگد میزنه به بخت خودش. مادرم فنجان‌های چای‌ را روی میز گذاشت و شروع به غر زدن کرد. - ولله شما نمی‌دونید این دختر چقدر ما رو پیر کرده! حالا هم همه چیز تموم شده ست مگه اینکه ارغوان برای معذرت خواهی پیش قدم بشه! شایان فنجانش را جلوی دهانش گرفت. ابروهای پر و مشکیش را بالا داد. - وقتی گفتید برای دختر عمو خواستگار اومده من خشکم زد. گفتم خدای من حتما یارو کور و کچله که می‌خواد این فنچ رو بگیره. بعد که تو مراسم نامزدی طرف رو دیدم فقط گفتم خدا بده شانس! زن عمو چشم غره‌ای نثارش کرد اما او دست بردار نبود. - حالا این امیر خان هیچی، مقام باباش رو بگو! اگه این خواهر من راضیه رو می‌خواست قابل هضم‌تر بود تا دختر عمو. آخه نه قد و بالایی داره، نه چشم شهلایی، نه بینی یونانی، نه پیشونی صاف و بلندی، نه اخلاق خوبی! اگه امیر رو ول کنه باید ترشی بذاریدش، از من گفتن بود. پسره‌ی نکبت، هر چه لیاقت خودش است بار من می‌کند. شایانی که تنها ویژگی برترش چشم‌های مروارید رنگش است؛ حیف که عقل در آن مغز پوکش نیست. تنها حرف مفت است که از آن مصیبت‌دانی می‌ریزد! مادرم داشت از کوره در می‌رفت، آقا جون سرش را تکان داد که چیزی نگوید. عمو برای تغییر دادن بحث گفت خب ارغوان جان، ببینم عمو دانشگاه رو چی کار کردی؟ پا روی پایم انداختم. - ورودی بهمنم، رشته باستان شناسی. ملیحه نگاهی به شایان انداخت و کنار گوش من گفت: - بزنم لهش کنم ها! داره بهت می‌خنده. پوست لبم را جویدم. - ولش کن، کرگردن چشم رنگی رو! تصمیم خودم را گرفتم؛ دلم خواست به زندگی امیر برگردم تا انقدر از این و آن حرف نشنوم. ترسیدم از آن که نکند امیر بعد از بازگشت لیلی ترکم کند. ترسیدم که نکند من را نخواهد. ترسیدم که نکند در زندگیش نفر دوم باشم و ترسیدم از آنکه... - چقدر همه چیز رو بزرگ کردید. من الان میرم آماده شم برم خونه آقای فرهود. حرفی نیست؟ مادرم با چشم‌های گرد شده پرسید: - یعنی می‌خوای بگی پشیمون شدی؟ آفرین دخترم! می‌دونستم عاقلی. کاظم خان پاشو این خوشگل مامان رو برسون خونه امیدش! به سمتم اتاقم رفتم. از همه چیز می‌ترسیدم، با لرز مانتوی یشمی‌ام را از کمد بیرون آوردم. نکند مرا پس بزند؟ نکند دوباره بگوید تو هنوز بچه‌ای. بعد از پوشیدن شلوار کتان قهوه‌ایم و انداختن چادر از اتاق خارج شدم. گوشی را از حالت سایلنت بیرون آوردم. بعد از گذشت نیم ساعت به خانه‌ی آقای فرهود رسیدیم. دست‌هایم را داخل جیب مانتویم کردم. هوا سرد شده بود. دلم می‌لرزید و می‌گفت اگر داخل بشوی، می‌بازی! قید تردیدم را زدم و زنگ در را فشردم. برای آقاجون دستی تکان دادم که برود. صدای عصمت خانم پشت آیفون پیچید. - کیه؟ روی پاشنه پا ایستادم تا بتواند تشخیصم بدهد. متعجب پرسید: -ارغوان، دخترم تو اینجا چی کار می‌کنی؟ - اگه در رو بزنید، خدمتتون می‌گم. در را زد. قلبم تیر کشید، ندایی درونم فریاد می‌زد داخل نشو! اما پاهایم خلافش را می‌گفت و من را تا راهرو کشاند. آسانسور که در طبقه همکف نشست، خودم را داخل آینه برانداز کردم. روسری سورمه‌ایم را تا بالای ابروهایم کشیدم. به طبقه‌شان رسیده بودم. با مکثی طولانی زنگ در را زدم. عصمت‌خانم با نگرانی در را باز کرد. سعی می‌کرد چیزی بگوید.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺