eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 کیوان زیر تازیانه‌های بی‌امان آسمان زانوی غم بغل گرفته بود. به سمتش رفتم. کنارش به درخت سر به فلک کشیده کوچه تکیه زدم. - و عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها. - کدوم عشق؟ نگاهم را به دست‌های لرزانش دوختم. - عاشقش نیستی مگه؟ - حالا که تو برگشتی پیش امیر، خیالم راحت شد حالا حالاها ازدواج نمی‌کنه. فقط می‌خواستم بترسونمش همین. - یعنی اون همه عاشق بودن و غیرتی شدن کشک بود؟ - همه‌اش فیلم بود. اون رو می‌خواستم تا شریک تنهایی‌هام باشه، نه اینکه تنهاترم کنه. یعنی هر دومون تنها بشیم. من مناسب خانواده اونا نیستم. به خود لرزیدم؛ من که وصله جدا بافته بودم! نگاهش را به سیاهی مردمک‌هایم در آن ظلمات دوخت. قطره‌ی اشک مزاحمی روی صورتم چکید. - لیلی تو فکر نمی‌کنی برای این خانواده مناسب نیستی؟ تا اونجایی که از عباس شنیدم هوشنگ خیلی خاطرت رو می‌خواد. تو و اون بیشتر به هم می‌خورید تا تو و نگذاشتم ادامه بدهد. چشم‌هایم را مالیدم تا ذره‌ای اشک باقی نمانده باشد. - هوشنگ غلط کرده با تو! خیلی مونده تا عقلت اندازه عقل من بشه که هر وقت شد من بهت می‌گم عقل کل! دفعه آخرت هم باشه از اصالت و این چرندیات صحبت می‌کنی. *** کیوان به سمت راه آهن رفت تا به شهرشان بازگردد. باران بند آمده بود؛ بی‌توجه به راه طولانی با پای پیاده قدم می‌زدم. گوشی را که ویبره‌اش تنم را به لرزه در آورده بود، از جیب مانتویم در آوردم. "My love" همراه با عکسش روی صفحه افتاده بود. - حالش چطوره؟ راننده‌ای که فرار کرد رو تونستید پیدا کنید؟ خودت خوبی؟ با لباس کم رفتی بیرونا، من بیمارستان نزدم که درمانت کنم! صدایش غم داشت. انگار که ارغوان... - کجایی؟ - ممنون که جواب سؤال‌هام رو دادی! وسط خیابون؛ برای تو چه فرقی می‌کنه؟ برو به اون دختره‌ی خانواده‌دار برس! این بی‌وفا هم دوباره گور خودش رو گم می‌کنه. سکوتی طولانی بین‌مان برقرار شد حرف از رفتن نزن! دارم میام دنبالت. هر جا هستی وایسا! نگاهی به اتومبیل رو به رویم انداختم. پسری نهایت بیست ساله پشت فرمان بی‌ام‌دبلیو جا خوش کرده بود. - بانو شب ما رو رویایی می‌کنید؟ صدای فریاد امیر پشت تلفن، پرده گوشم را لرزاند. - برگرد کوچه خودمون تا یه آشغالی مثل این باهات حرف نزنه! تکخندی زدم و بی‌توجه به خواسته‌اش به راهم ادامه دادم. صدای کناری راننده هم در آمد. - این موقع شب، یه بانوی خوش پوش با این چشم‌های شهلا کجا تشریف می‌برن؟ انگار برایم عادی شده بود که تیکه بشنوم و برایم مهم نباشد. پسر مو فشن کناری از ماشین پیاده شد. احتمال می‌دادم مثل سابق به سمت مقصد بدوم و از شرشان خلاص شوم. به محض پیاده شدنش دویدم؛ اما در میان آن خاموشی و تاریکی به بن بست خوردم. دست‌هایش دور بازویم حلقه شد ارغوان" - آی نفس کش! کدوم بی‌پدری این طفل معصوم ساده لوح احمق من رو زیر ماشین فرستاده؟ یا قاتل رو بهم نشون می‌دید یا اجداد مبارکتون رو مورد عنایت قرار می‌دم. با صدای انکر الاصوات دختری پلک‌های سنگینم را باز کردم. گذشته را در هاله‌ای از ابهام به یاد می‌آوردم. مدام صدای پسری گوشم را احاطه می‌کرد: "ارغوان، مراقب باش!" دختر جوان بالای سرم آمد. چند بار پشت هم پلک زد. - خودتی یا دارم خواب می‌بینم؟ من فکر کردم تو مردی، دلم رو صابون زدم حلوات رو بخورم! حالا حلوا به جهنم! گفتم پول دیه‌ات رو می‌گیرم باهاش زندگیم رو می‌گذرونم! یعنی هیچ وقت مثل الان از باز شدن اون چشم‌های گوسفند دارت ناراحت نشده بودم. زنی چهل و پنج-پنجاه ساله بالای سرم قرار گرفت. ابروهای نازک مشکیش با آن چشم‌های گود رفته برایم آشنا نبود. - مادر به قربونت...! دخترم با خودت چی کار کردی؟ الهی باعث و بانیش رو سیاه بخت ببینم! دختر پرحرف دوباره نخ کلام را در دست گرفت. - الهی اون بمیره...! ایشالا خیر از زن جدیدش نبینه مرتیکه.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺