📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_46
📌
- خودم گند زدم؛ خودمم تا آخرش پای انتخابم میمونم....هری...! - ولی من دوستت دارم لیلی. حالا تو هی ناز کن! دوباره نامش را به زبان آوردم، نام آن دخترک شیرین زبان را. - سپیده رو هم دوست داشتی، مگه نه؟ اعصابش بههم ریخت. موهایش را چنگ زد. انگشتهایش را شکست. جلوتر آمد، اجازه ندادم داخل خانه شود و دستهایم را سپر کردم. - سپیده مرده. من تا کی باید به حرمت یک جسد زندگی رو به کام خودم زهر کنم؟ علاقه من به تو بر اساس عقلمه، چون میدونم دختر زرنگی هستی اما درمورد سپیده همه چیز فرق میکرد. اون خانوادهاش رو تو زلزله بم از دست داده بود، حسم به اون از روی ترحم بود. اون طوری نگاهم نکن! سپیده یه دختر چادری بود، ریزه میزه بود، هیکل پری داشت، خوشگل نبود اما برای من جذابترین دختر دنیا بود؛ اما همهی اینا میخوره به یه واژه نحسی مثل"بود". چرا نمیخوای بفهمی سپیده دو سال پیش توی تصادف مرد؟ خودت هم میدونی باعث و بانی اون تصادف کیه... - شایان هدایت! با ماشین عموش سپیده رو زیر گرفت، فقط به خاطر علاقهاش به اون و علاقهی اون به تو
به خوبی چشمهای سرخ شده و رگهای متورم شده گردنش را زیر نظر میگیرم. - یه چیزی هست که باید بدونی. درسته اون حروم زاده تبرئه شد اما من هنوزم کوچه به کوچه دنبالشم. چند بار به امیر زنگ زده، یعنی باهم آشنان. میخوام از دست هر دوشون خلاص شم. اگه تو بخوای میتونیم از دست هر سه تا شون خلاص بشیم! متعجب نگاهش کردم. امیر را بکشد؟! چه غلطها. عاشق که باشی، حتی اگر سیل بیاید و خودت در حال غرق شدن باشی اول به او فکر میکنی که نکند بلایی سرش آمده باشد، بعد به خودت. من چطور میتوانستم بنشینم و زمین خوردن امیر را مشاهده کنم. حتی اگر او به زمین خوردن من خندیده باشد! - نفر سوم کیه؟ - ارغوان هدایت. دختر عموی شایان و نامزد سابق امیر! گوشهایم سوت کشید. ارغوان چه ربطی به ما داشت؟ و چطور تا به حال متوجه فامیلیهای یکسان او و شایان نشدم؟ - مهران تمومش کن! نکنه نزدیکیت به من فقط برای اینه که از اونا انتقام بگیری؟ آره؟ واقعا برات متاسفم که انقدر آدم بیارزش و ضعیفی هستی. اگه قوی بودی راههای بهتری پیدا میکردی برای انتقام. من راه خوبی نبودم.
حالا گم شو فردا روز آخر زندگیشونه لیلی. میخوام باهات حرف بزنم، به خاطر اون عوضی بمون! میخکوب سرجایم خشک شدم. نیلوفر نگران از پلهها بالا آمد. - این یارو چرا گورش رو گم نمیکنه؟ د پاشو برو بیرون مرتیکه عوضی! - نیلو برو تو اتاق! - ولی لیلی این همونیه که صبح میخواست از جهیزیهات کم کنه ها...! حرفش را قطع کردم. - ولی نداره. بیا برو تو! نیلوفر داخل خانه شد و در را بست. جلوتر رفتم و روی پله نشستم. مهران دستش را داخل جیب شلوارش کرد. عجیب بود منتظر اجازه هست برای نشستن! - بشین! کنارم روی پله نشست و جا سیگاری را آن طرفش گذاشت. - چهار سال پیش، با سپیده آشنا شدم. یه دختره پر انرژی که همیشه فکر میکردم خیلی مرفه و بیدغدغه است. توی همایشها باهم آشنا شدیم، یعنی اون محل نمیداد من سریش بودم!
کمی که گذشت نمیدونم اون پا داد یا علاقهای پیش اومد یا هر چیز دیگهای، بالاخره منهای سابق شدیم ما. به خاطر اون هر روز تو همایشهای دانشگاه تهران شرکت میکردم تا بیشتر ببینمش، آخه بیرون از اون محیطها دیدنش مشکل بود. میگفت خانوادهاش گیر میدن اما آخرش فهمیدم قضیه یه چیز دیگه است و همه حرفهاش دروغه. تا اینجا رو قبلا برات گفته بودم، اما از اینجا به بعدش یه کمی تلخه. سخته هضمش کنی. - کسی که کل زندگیش مثل یه قهوه، تلخ تلخ بود رو از چی میترسونی؟ از هضم نکردن زندگی دختری مثل سپیده؟ نگران نباش! من آدمهایی که همجنس خودم باشن رو به خوبی درک میکنم. *** "ارغوان" - شما...؟! آقا گفتم شما؟ با کی کار دارید؟ صدایش آرام بود و پر از هراس. - منم ارغوان. کیوانم... مغزم سوت کشید، این نام را قبلا کجا شنیده بودم؟! - به جا نمیارم. مزاحم نشید...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺