📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_39
📌
خیلی دوستش داشتی. انقدر میخواستیش که حاضر بودی به خاطرش جونت رو هم بدی. در مغزم چیزی میلولید. چطور میشود یک نفر را دوست بداری و او بداند اما باز خیانت کند؟ مگر از تو عاشقتر یافته؟ - اگه میدونست حاضرم براش جون بدم؛ چرا خیانت کرد؟ چهرهای متفکر به خود گرفت. شالش را روی شانهاش انداخت. - آدمها تا وقتی خیالشون از یه طرف رابطه راحت نشه؛ نمیرن سراغ نفر بعدی. اون خیالش از عشق تو راحت بود! سوت پایان عمر اعصابم زده شد. کوره خشم و عصبانیتم را روی پتو پیاده کردم. چنان محکم لای انگشتهایم فشارش دادم که یکی از ناخنهایم شکست. - مطمئنی دوستش داشتم؟ - خب معلومه! - ولی عاشق که از معشوقش متنفر نمیشه، میشه؟ دستهایش را دور شانهام حلقه کرد. شانهای از روی میز کنار تخت برداشت و شروع به شانه زدن گیسوان از هم گسیخته من کرد. صورتم را بند انداخت. رژ نارنجی به لبهایم کشید. سپس به سمت کمد لباسهایم رفت. مانتوی آبی روشنی را همراه با شلوار جین روی تخت انداخت. روسری به رنگ مانتویم را اول روی سر خودش امتحان کرد
چه خوش رنگه این روسریه! فکر کنم به تو خیلی بیاد. - مگه قراره جایی بریم؟ نگاهی لبریز از ترحم به صورتم انداخت. - بابات اون هفته که بیمارستان بودی غیابی طلاقت رو گرفت. حالا هم عقد شازده است با لیلی خانوم! وای ارغوان اگه ما زنهای بدبخت بودیم، باید تا چهار ماه دیگه صبر میکردیم بعد مزدوج میشدیم. کلا قبول داری ما قشر مظلوم جامعهایم؟ فکر کن ورزشگاه راهمون نمیدن چون اونجا بیادبی میکنند. خب داداش مسئول من، اونی رو راه نده که بیادبه. اصلا اون به درک فرهنگ کشور رو عوض کن! کار راحت گیر ما میاد به جاش حقوقمون رو کم میدن. به زن شوهر داری که با کس دیگهای هم هست میگن هرز میپره، خرابه اما اگه یه مرد زندار این کار رو کنه میگن دمش گرم چه خوب فیلم بازی کرده که رابطهاش لو نرفته. حتما زن اولش نیازهاش رو برطرف نکرده که رفته سراغ دومی! حالا زن اول یارو چون نمیتونه از خودش تو جامعهای که زن مطلقه رو به یه چشم بد میبینند، طلاق بگیره و مجبوره تا آخر عمر بیخ ریش یارو بمونه. این سخنان فلسفی از سوری دمدمی مزاج بعید نبود! هر بار رنگ عوض میکرد و شخصیت جدیدی از خودش را رو میکرد. - عقد اونه من و تو کجا بریم؟
من و تو میریم خرابش کنیم! مگه هر کی به هر کیه؟ رو دختر مردم اسم بذارن بعد برن حاجی حاجی مکه؟ *** - میدونی اگه اون روز نرسیده بودم اون بیشرفا چه بلایی سرت میاوردن؟ شانه بالا انداختم و رژم را تمدید کردم. - الان توقع داری بگم مرسی؟ وظیفهات بود من رو از دست اونا نجات بدی. یعنی چه من، چه هر دختر دیگهای بود باید میرفتی کمک. غیر اینه؟ نگاه عصبیش را از آیینه جلوی ماشین حواله من کرد. لبخندی تحویلش دادم تا اخمهایش را بگشاید. - لیلی، همیشه حرفهای من رو اشتباه برداشت میکنی. حرف من اینه چرا وقتی بهت گفتم بمون تو کوچه ما لج کردی؟ وقتی ازت پرسیدم از کجا میدونی اون پسره دوست پسر ارغوانه باز هم هیچی نگفتی. تو کی میخوای با من رو راست باشی، هان؟ کاش میفهمید سؤالهایی هست که انسان خودش هم پاسخش را نمیداند. من حتی نمیدانستم با این کت و دامن ساده و این پارچه سفید دست و پا گیر روی سرم به کجا میروم. چه کسانی به استقبالم میآیند. چه کسی شاهد مراسم است؟ خانوادهشان پشت سر منی که حتی نیلوفر هم به خاطر برادرش برای عقدم نمیآید؛ چه میگویند.
یک لحظه دلم برای تنهاییم آتش گرفت. - شناسنامهات همراهته؟ خواستم با سر تایید کنم که یادم آمدم روی طاقچه خانه آن را جا گذاشتم. - وای امیر نگه دار! شناسنامه رو جا گذاشتم. پوفی کشید و خواست مسیر را تغییر دهد. - تو برو پیش بابات اینا! من خودم میرم، دوست ندارم تو محل ببیننت! به خصوص هوشنگ که از دستت کفریه. با غیظ پاسخم را داد. - گور بابای اون و هم محلیهات! در ماشین را باز کردم. سرم را از پنجره باز داخل بردم. - گور پدر هر کس غیر از تو! زود میام قول میدم. منتظر خداحافظیش نماندم. باورم نمیشد، انگار همه چیز خواب بود. مانند رویایی که یک شبه به حقیقت بپیوندد. کاش بزرگترها میفهمیدند دو نفر که به هم دل میدهند نه به چهره هم کار دارند، نه به قد و بالا و نه خانواده و موقعیت اجتماعی. عاشق که این چیزها حالیش نمیشود. یک دفعه دیدی دختر شاه رفت نانوایی و عاشق شاطر شد! اصلا پاییز باید آدم را به حال خودش بگذارند. مثلا پادشاه فصلها دستور بدهد که همه عاشقها به هم برسند...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺