📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_53
📌
هر دو نگاهی بههم انداختیم. کیوان عقلش را از دست داده بود! عاشقِ دیوانه هنوز هم با سوری زندگی میکرد. عشق چه به روز آدم میآورد که بعد از گذشت پنج سال باز هم در قلب مجنون زندهای! پدر و مادرم چه احمقانه نام مرا لیلی گذاشتند در حالی که لیلی واقعی کسی جز "سوری" نبود! - سلام! سرم را بالا گرفتم. ارغوان با پالتویی که زیر چادر پوشیده بود مانند بادکنک شده بود. - سلام. مراقب باش باد نبرتت! به سمت سنگ قبر سوری رفت و گل سرخی رویش قرار داد. - تلخ بود غم از دست دادن رفیق... اون هم کسی که به خاطر من جونش رو از دست داد. بعد از مرگ سوری قلبم دیگه مثل سابق نزد! حافظهام رو به دست آوردم و تمام اون چهل روز اول با یاد و خاطره اون گذشت. اما تنها چیزی که دوباره بلندم کرد و از فضای غم زده درونم نجاتم داد همین لیلی خانومتون بود. انقدر که خوبه! خندیدم. - خب خانوم، شما این همه دانشگاه رفتی، مخ پسری رو نزدی که بگیرتت؟! گونهاش گل انداخت
من قصد ادامه تحصیل دارم خانوم! کیوان هم لبخند تلخی روی صورتش نشاند. - راستی هفته دیگه عروسی ملیحه و رضاست! حتما بیاید. و مامان بالاخره آقاجون رو بخشید. خیلی طول کشید اما خب بالاخره بخشید. و دوباره نام سوری برایش مانند قهوهای تلخ شد و کامش را زهر کرد. خم شدم و چادرم را روی پای امیر انداختم. - عشقم! هوا سرده. منم حجابم کامله، این چادر هم فعلا برای تو! تند جوابم را داد. -مگه من گفتم سرت کن؟ چشمکی نثارش کردم. - نچ! - راستی ارغوان خانوم، شایان چی شد؟ هنوز زندانه؟ ارغوان به سمت کیوان برگشت. - آره. حقشه البته! علاوه بر قتل سپیده کلی کار دیگه هم کرده بود؛ کلاه برداری و هر چی! به یاد سپیده افتادم و ابروهایم در هم گره خورد.
بیچاره مهران! حق داشت دست و پای شایان را بشکند! نگاهی به امیر انداختم و از روی گوشی شعری از قیصر امین پور را زمزمه کردم. -من به چشمهای بیقرارِ تو ، قول میدهم ریشههای ما به آب، شاخههای ما به آفتاب میرسد؛ ما دوباره سبز میشویم...
#پایان
*** به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺