🔴 #ایده_و_ابتکار_زناشویی
💠 آهای مردها! وقتی همسرتان از دستهایش زیاد کار کشیده است به او بگویید کنارتان بنشیند و دستهایش را #ماساژ دهید.
و گاهی بین ماساژ دستش را ببوسید تا #علاقه و قدردانی شما را با تمام وجود حس کند.
💠 برخی کارها برای همیشه در #ذهن همسرتان میماند و با همان #تصویر، با سختیهای زندگی کنار میآید و باعث #همدلی میشود.
🍃❤️ @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌷همه زن و شوهر ها با هم اختلاف نظر دارن.ولی این باعث نمیشه که به خودشون اجازه بدن جلوی دیگران ولو نزدیک ترین افراد خانواده با هم بحث یا دعوا کنند.
❌ شما ممکنه یادتون بره ولی اون فرد هیچ وقت یادش نمیره.
🎗 بهتره وجهه اجتماعی خودتون رو حفظ کنید و برای اختلاف های بزرگ و حتی کوچیک جلوی دیگران بحث نکنید .
🎗 سعی کنید این عادت رو توی زندگیتون ایجاد کنید که که حرف زدن در مورد این جور مسائل رو به خلوت دو نفره ببرید
#دکتر_هلاکویی
🍂 @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال505
سلام خانم دکتر فورا به کمکتون احتیاج دارم🙏🙏🙏🙏 خانم دکتر من ۲۳ سالمه.اول ها خیلی دختر مهربون و دلسوزبودم.خانواده ی شوهر خیلی اذیتم میکردن از بچه گرفته تا جاری ومادرسوهر.اول ها سکوت میکردم.جواب نمیدادم الان به خودم قول دادم جواب بدم انگار زبونم رو میبندن احساس خفگی میکنم میخام جوابشون رو بدم .اخ جاری من اول ها خیلی ادم ساکتی بود الان جواب همه رو میده اونقدر عزیزه دستور خونه هم افتاده دست اون.به نظرتون جواب بدم یا ارزش نداره خودم رو خراب کنم .چرا من نمیتونم جوابسون رو بدم احساس میکنم بیانم ضعیف .یا اعتماد به نفس ندارم.الان یکی از فامیل ها بامن دعوا کرد به خاطر دلایلی من انگار لال شده بودم میگفتم من نگفتم حالا هرجی ازدهنش اومد بارم کرد لطفا کمکم کنین واقعا دارم اذیت میشم🙏🙏🙏🙏
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام بانو
خواهر حوبم به نظر من هیچ چیز بهتر از مهربانی گذشت واحترام نیست وخوبه که ادم از در دوستی وارد بشه تا خاطری خوش از خودش برای دیگران بزاره بعضی وقتها لازم میشه که ادم از حق خودش دفاع کنه البته نه با دعوا وجاروجنجال که سراسر استرس هستش بلکه با احترام به طرف مقابل واستفاده از قول لین ومنطقی با طرف مقابل صحبت میکنه وطرف رو متوجه اشتباهش میکنه اگه ادم حفظ حریم کنه واجازه ورود به حریم خصوصی خودش رو به دیگران نده دیگران هم حد وحدود خودشون رو میفهمند ودیگه اجازه دخالت پیدا نمیکنند
پس با احترام باید به گونه ای رفتار بشه تا طرف مقابل بفهمه ورود ممنوع وحق دخالت نداره
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📝:
📝:
📌
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۴۳
چند روز گذشته و من هنوز فکر میکردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت! حتی روز بعد فقط یه احوالپرسی ساده ازم کرد که عوض خوشحال شدن دلم غصهدارشد. نمیفهمیدم چرا یه دفعه امیرعلی مهربون شده، میشد امیرعلی قدیمیِ اول عقدمون؛ شاید اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد. کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بیحال بود، به خاطر سرماخوردگیِ چند روز پیش پلهها رو آروم آروم پایین میاومدم؛ با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم علیک سلام عطیه خانوم، چه عجب یاد ما کردی؟ -علیک سلام عروس. بهتری؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟ -به کوری چشم تو حالم خوبِ خوبه. حالا فرمایش؟ -عرض کنم خدمتت که... حالا جدی جدی خوبی؟ -کوفت عطیه حرفت رو بزن. دارم از خستگی میمیرم، سه کلاس پشت سر هم داشتم الان تازه دارم میرم خونه. -خب حالا کوه که نکندی. پوفی کردم و چی میشد صدای امیرعلی جای عطیه تو گوشم طنین مینداخت. -قطع میکنم ها. -تو غلط میکنی گوشی رو روی خواهرشوهرت قطع کنی، بیحیا! بلند گفتم و چند نفری نزدیک در خروجی سالن نگاهم کردن: -عطی! خندید و من این طرف خط سر بلند نکردم که نگاهی توبیخم کنه. -درد، نگو عطی، آخر یه بار جلوی امیرعلی سوتی میدی. خب عرضم به حضورت که با اون اخلاق زمبهیت
بیتربیت اینبار قهقه زد و من هم خط لبخندی رو لبم جا خوش کرد. -مامان گفت فردا نهار بیای اینجا. دلخور بودم از امیرعلی و یعنی دلم منت کشی میخواست؟! -نه ممنون. صداش من رو به باد تمسخر گرفت. -وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز میکنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر. وارد حیاط دانشگاه شدم و نگاهی به آسمون پرستارهی بالای سرم انداختم. -کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم. -من همین مدلی بلدم، میای دیگه؟ نفسم رو با صدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت. برای رفع دلتنگی که خوب بود این دعوتی. -باشه ممنون، از عمه تشکر کن. -خب دیگه خیلی حرف میزنی، از درسهام افتادم، اگه رتبهم خراب بشه امسال؛ گردن توئه.
-نه این که خیلی هم درس خونی از تو درس خونترم. خداحافظ محی جون. خندهم گرفته بود و خواهرشوهر بازیهای عطیه جاهایی به درد میخورد. -خداحافظ دیوونه. خودتیای گفت و تماس قطع شد. از سرمای زیاد کمی توی خودم مچاله شدم و قدمهام رو تند کردم، کاش این سرما لااقل با خودش برف و بارون میآورد. به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه رسیدم انگار همیشه تو این محوطه که پر بود از درخت کاجهای که توی زمستون هم سبز بودند، بعد از کلاس همه اینجا کنفرانس میذاشتن. کلاً یه جلسهی دیگه بود بعد از درس، برای گرفتن جزوه و تحلیلهای درسی دوستانه از حرفهای استاد. من هم که اون قدرها با کسی صمیمی نشده بودم که تو این گفتگوها شرکت کنم؛ چون اغلب مجردها با هم همدل بودن یا هم دوستهایی که از دبیرستان با هم اومده بودن دانشگاه؛ اما خب با همه هم در عین حال دوست بودم؛ اما فقط سر کلاس. نگاهم رو از همهمهی اطرافم گرفتم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم؛ ولی یه دفعه تحلیل رفت همهی توانم و امشب خدا آرزوم رو خودش از دلم گرفته بود. امیرعلی بود، آره خودش بود. باور نمیکردم اینجا باشه، متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه.
نفهمیدم چهطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم ی؟ امیرعلی؟ صدام رو شنید و ایستاد، نگاه خیلیها چرخید روی من که مثل بچهها با هیجان میدویدم و خدا کنه این رفتارم از سمت امیرعلی اخطار نگیره؛ دلم تنگ بود خب. سرعتم این قدر زیاد بود که محکم بهش خوردم، صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلکهایی رو که من رو نشونه رفته بود؛ ولی مگه مهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود؟! سرزنشگر گفت: -چه خبره محیا. یادم رفته بود دلخور بودنم، با لبخند یه قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم؛ چه قدر دلتنگ بودم براش. -ببخشید دیدم داری میری، فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم. اومدی دنبال من؟ به موهاش دست کشید و سرش رو تکون داد و انگاری داشت افکارش رو پس میزد. -خب راستش آره. باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت......
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌🚫ازدواج نكنيد ...مگر اينكه مهارت هاي همسر داري ، برخورد با ان ها ،قاطعيت ,چگونگي حل تعارض ,مديريت خشم، و صبور بودن و ارامش دادن را به هم ديگر آموزش ببينيد..
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#هر دو بدانیم
#دوران_نامزدی 😊
در دوران نامزدی #خودتان باشید. اشکالی ندارد گاهی #خرابکاری کنید و از نامزدتان هم انتظار نداشته باشید #بدون اشتباه باشد ، #راحت برخورد کنید تا او هم با شما راحت باشد🍃🌹✨
#مردها دوست دارند همسرشان به آنها #انرژی دهد حتی اگر خودشان فردی آرام باشند. #شاد باشید و شوخ طبع و البته ظرفیت و جنبه خود را هم بالا ببرید. زنان و مردان #شوخ طبع زندگی زناشویی و ازدواج #موفق تری نسبت به زنان و مردان #باهوش ،جدی و عبوس دارند.🌹🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨
#تفریحات مختلف را با هم تجربه کنید. سعی کنید بیشتر در اجتماع و #کنار هم حاضر باشید، قرار بگذارید وقتی با هم بیرون میروید برنامه ای برای #شاد کردن هم داشته باشید🍃🌹✨
💍
به خواستگارتان فوری جواب مثبت یا منفی ندهید.
اگر کسی به خواستگاری شما آمد، فوراً "بله" نگویید. حالت ایده آلش اینه که 500 ساعت باهاش حرف بزنی که حداقل 200 ساعتش حضوری باشه.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
رابطه جنسی در این مواقع مناسب نیست
🔻 نزدیکی جنسی بعد از ورزش، پس از حمام، پس از فعالین سنگین مناسب نیست.
🔻 نزدیکی جنسی ھنگام گرسنگی و بعد از غذا خوردن و مصرف نوشیدنی مناسب نیست.
🔻نزدیکی جنسی پس از شادی زیاد یا غم زیاد نیز مناسب نیست.
❣علائمی که نشان میدھد نزدیکی جنسی زیان آور است
🔻احساس لرز و سرما یا لرزش بدن ھنگام نزدیکی جنسی
🔻 احساس نوعی درد و رنج در اندامھای بدن
👈اگر چنین علائمی در خود احساس کردید بھتر است که یک ھفته از نزدیکی بپرھیزید و غذاھای مفید و با کیفیت مصرف کنید.
👈نزدیکی با شکم پر موجب ضعف معده خواھد شد و بھتر است که 2 تا 3 ساعت بعد از غذا باشد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال506
سلام وخسته نباشیدفراوان خدمت شماسروران گرامی.سوالی ازخدمتتون داشتم خواهشاراهنماییم کنید.بنده پرستارم وهمسرم دبیر.2تادختر6و1ونیم ساله دارم.مشکلم بادختربزرگمه دختربزرگم پیش دبستانی میخونه به خاطرمشغله کاری باسرویس به مدرسه رفت وامدمیکنه یک بارکه ازمدرسه اومدخونه من خوابم برده بوددرودیربازکردم ازاون روزهمش فکرمیکنه که ماخونه نباشیم اون چیکارکنه واین حس درش اینقدقوی که اگه چندثانیه درودیربازکنی میره درخونه همسایه یاگریه میکنه هراتفاق کوچکی روتوذهنش دایماتکرارمیکنه مثلایه بار دخترکوچکم درورومن قفل کرده بودومن توحموم موندم ازاون روزدیگه مصیبت داریم همش فکرمیکنه میره توحموم گیرمیکنه.یامثلاهمیشه استرس اینوداره که اگه توراه بنزین ماشین تموم بشه ماچیکارکنیم.بخداایتقدباارامش براش توضیح میدم راههای مختلف و باهم مرورمیکنیم ولی اصلاکارسازنیست نمیدونم چیکارکنم اصلادلم نمیخوادبااین استرسهابزرگ بشه.البته من خودمم این جوری بودم والان هم استرسهای بیخودفراوانی دارم!دلم نمیخواددخترم هم مثل خودم باشه.توروخدابهم بگیدچیکارکنم.ممنون ازلطف شما.
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاورخانواده
باسلام
خواهر خوبم معمولا لازمه که حد اقل تا سن سه سالگی کودک ور دل مادرش باشه وه مادر به طور کامل پاسخگوی نباز کودکش باشه وکودک هر لحظه اراده کنه مارد در دستزسش باشه ویا لااقل جایگزین مادر به عنوان پرستار ویا مادر بزرگها متاسفانه مادران کارمند که فرزندان خود را مهد میزارند این مشکل رو دارند چون کودکشان دلبسته ناایمن میشه ودچار اضطراب جدایی میشه وهمیشه در اضطراب هستش واحساس گناه در وجودشون تقویت میشه ودچار عذاب وجدان میشن وخودشون رو عامل مشکلات میدونند ودچار اختلال میشوند ومتاسفانه اینکه خود شما هم اضطرابی هستین وناخواسته این حالت رو به کودک دلبندتان انتقال دادید چون ۷ سال اول یادگیری کودکان از طریق ثبت وضبط اعمال والدین از طریق حافظه تصویری میباشد وشما ناخواسته انتقال دادی بهتره که اضطراب خودت رو اشکار نکنی تا کودک کمی ارامش پیدا کند دیگه اینکه وقت بیشتری براش بزاری وهنگام اماده شدن بهش فشار نیاری که ای وای دیر شد زود باش واز این حرفها وسعی کنید که موقع ورود ایشان حتما در منزل باشید وبا استقبال وبذل محبت مادرانه بهش ارامش بدین حتما از لحاظ عاطفی بهَش توجه داشته باشید ولطفا رفتار تنبیهی نداشته باشید این عازضه نباید ادامه پیدا کنه چون باعث بیماریهای روان تنی میشه ودچار اختلال شخصیتی وروانی میشه در نهایت اگه نتوانید رویه رودرست کنید (که باید درست کنید) حتما به روانپزشک مراجعه کنید تا با دارو درمانی مشکل رو کمتر کنه اما در کل میگم که این کودک نیازمند محبت وتوجه شما مادر گرامی هستش تا اعتماد کنه وبه ارامش برسه
موفق باشید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#همسرانه
بعد از ازدواج باز هم تنها خواهيد بود اگر كسي را كه از لحاظ ظاهر جذب او نشده ايد، انتخاب كنيد.
✍ اين يك اخطار جدي است؛ در همان ديدار هاي اول طرف بايد به دلتان بنشيند وكمي كشش نسبت به او در خود احساس كنيد. اگر اين حس همان زمان سراغ شما نيايد هيچ وقت نميتوانيد در زندگي مشترك آن را ايجاد كنيد. درنهايت، دچار سردي روابط ميشويد و كارتان به جاهاي باريك ميكشد
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۴۴
یکی از مشتریهامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود، زنگ زد اومدم اینجا.
میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم، با هم بریم؛ ولی اصلا حواسم به سر و وضعم نبود، کاش نمی.... صدای پر از تردیدش رو نمیخواستم، سر خوش پریدم وسط حرفش. -مرسی که موندی با هم بریم. نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت: -ماشین ندارم. لحن امیرعلی کنایه داشت، خدا کی میرسید آخر این کنایههای پرسشی! نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم. -چه بهتر با اتوبوس میریم، اتفاقا خیلی هم کیف داره. نگاهش میخ چشمهای خندونم بود و نمیدونم دنبال چی! -با این سر و وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟! دستش رو رها کردم و یه قدم عقب عقب رفتم، امیرعلی ایستاد و نگاهش هزارتا سوال داشت و درعین حال منتظر واکنش من. -مگه سر و وضعت چشه؟
جلو رفتم و شروع کردم به تکوندن خاک شلوار و لباسش. -فقط یکم خاکی بود که الان حل شد، لک لباست هم که کوچیکه. نگاهش مات شده بود و خودش ساکت. به دستهاش نگاه کردم. -بیا یه آب معدنی بخریم دستهات رو بشور، بیا که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها. نفس عمیق بلندی کشید و خیلی خاص گفت: -محیا؟ لبخند نمیافتاد از لبم و این محیا گفتنش قلبم رو به نفس نفس زدن انداخته بود. -بله آقامون؟ سرش رو تکونی داد تا افکار هیچ و پوچش بیرون بریزه. -هیچی، هیچی! یه هیچی گفت با هزار معنی، یه هیچی که هزار حرف داشت. قدم تند کرد سمت سوپری نزدیکمون و من هم دنبالش. یه شیشه آب معدنی کوچیک خرید و من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکهی سیاه و چرب کف دستش که بیصابون پاک نمیشد از بین بره.
دستهای خیسش رو تکوند که من لبهی چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش، خواست مانع بشه که گفتم: -چادرم تمیزه. صداش گرفته بود و کاش حالش کنار من خوب میبود. -میدونم، نمیخوام خیس بشه. -خب بشه مهم نیست. هوا سرده، دستهات خیس باشه پوستت ترک میخوره. دوباره نگاهش شد و چشمهای من، از اون نگاههایی که قلبم رو بیتابتر میکرد و هزار تا حرف و تشکر داشت. بیهوا دستهام رو محکم گرفت و من از این لمس دستهاش کمی لرزیدم. -بهتری؟ چین انداختم به پیشونیم؛ ولی لحنم تلخ نبود و بیشتر مثل بچهها گله کردم. -چه عجب یادت افتاد! خوبم بیمعرفت. فشار آرومی به دستهام داد و من چرا داشت گرمم میشد. -ببخشید، راستش من... -باز چی شده امیرعلی؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و با ناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد. -نه محیاجان، نه. -پس چرا باز هم یه دفعه... پرید وسط حرفم و این ته لبخندی که روی لبش نشست رو دوست داشتم، القای مهربونی بود. -بهت میگم ولی الان نه. بریم؟ به نشونهی موافقت لبخند نصفه نیمهای زدم و همراه امیرعلی قدمهام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت میرفت. مثل بچهها پاهام رو تکون میدادم و از شیشهی بزرگ به بیرون خیره شده بودم. همیشه اتوبوس سواری و دیدن آدمها از این بالا در حالیکه مخلوط میشدی باهاشون از هر قشری و احترام میذاشتی به همه بدون اینکه بخوای بدونی طرف مقابلت کی هست رو دوست داشتم. زیرچشمی نگاهی به امیرعلی که ساکت و متفکر کنارم نشسته بود انداختم. پرناز ولی آروم گفتم: -امیرعلی؟ بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس و مسافرهای کمترش گفت: -جونم؟ لبهام به یه خنده باز شد و یادم رفت چی میخواستم بگم، سوالم دیگه مهم نبود؛ برام مهم جونمی بود که امیرعلی گفته بود و معنیش، عمیق لمس میشد از لحنش. به خاطر سکوتم سر بلند کرد و با پرسش به چشمهام خیره شد. با صدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم: -میشه دستت رو بگیرم؟
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
لبيک یا مهدی🙏
📢بخوان 💞دعای فرج💞 را دعا اثر دارد🌺
دعا 🙏
بین اشک هایم گم می شود...
بین راه اربعین 🕌
یا
با فِراق حرم در خانه ...
هزار بار با حال گرفته
آمدنتان را دعا می کنم 🙏
@beheshte
مولای من ... یابن الحسن ...💚
تو هم پیاده حرم میروی
ومیدانم که پای هیچ عزاداری
چون تو پر پر نیست😔
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏
اربعين فقط دعاي بر فرج🙏
🙏اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما🙏
فقط فرج
اربعیني برای ظهور
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺✨