هردو_بخوانیم
💓 هنگامي كه رابطه تبديل به زندگی مشترک مي شود، بعضي چیزها باید تغییر کند.
👈 باید یاد بگیریم که گاهی پای بگذاریم روی تمایلاتمان، آدم است دیگر ، یک روز حالش خوش نیست ، یک روز هورمونهایش تنظیم نیست ،
یاد بگیریم زندگی مشترک میدان جنگ نیست، ميدان همدلي و درك متقابل است،
💓 وقتي قدرت كنار آمدن با ناملايمات و تنش هاي ديگري را نداري، بهتر است زندگي تشكيل ندهي، اگر احساس مي كني به پختگي درك ديگري و گذشت نرسيده اي چه نیازي به درگیر شدن در مسولیتهای زندگی مشترک داري ؟!
زندگی مشترک يادگيري مي خواهد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
جملاتی کوچک بـا مفاهیم بزرگ!
👈 آنقدر خوب باشيد که ببخشيد؛ امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
👈 اگر احساس افسردگی دارید؛ درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید؛ درگير آینده! اگر آرامش دارید،؛ در زمان حال به سر میبرید.
👈 یک نكته را هرگز فراموش نكنيد؛ لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد! پس به اندازه لطف کنيد...
👈 قدر لحظهها را بدانيد؛ زمانی میرسد که دیگر شما نمیتوانید بگوئید: «جبران میکنم!»
👈 از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد؛ چرا؟ چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
👈 غصّههایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد! انگار فقط قصّه است و بس...
👈 هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند! پس مراقب گفتارتان باشيد...
👈 جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد و گرنه خوابمان میبرد! دستاندازها نعمتند...
👈 هیچوقت فراموش نكنيد كه، دنيا تكرار نمیشود؛ پس لطفا زندگی کنید...
@onlinnoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال545
من دوسالی هست بایه اقاپسری ازطریق تلکرام باهم اشناشدیم من متولد75واین اقامتولد67اندخونه ایشدن درروسااخونه مادرداخل شهراست باهم ودوست شدیم ورابطه جنسی داشتیم وتواین رابطه پستی وبلندی زیادی داشتیم باهم بحثهای زیادی کردیم واین حرفاواین عیدامسال فامیلشون فوت کردندوایشون حالشون خوب نبوده من به گفته ایشوت بخاطرزتگهای پشت سرهمی ک میزدم ایشونوکلافع کردموباهاشون قطع رابطهکردم ومن هی گهگاهی زنگکمیزدم ولی دوست نشده بودیم باهم ویه خواستگاری برام اومدومن بهشون گفتم دارم ازدواج میکنم ایشون 5ماه بعدبرگشتندوبهم گفتندمن میام خواستگاریت وگفتندجون ازاول قصدم ازدواج بوده بهت دست زدم گفتم اگ واقعامیخوای بیاجلووایشون اومدندخواستکاریم وحالاایشون چندین بارله خواستگاری من اومدندوپدرمم مخالف این ازدواج اندویه خواستگاردیگه هم دارم وحالابین این دونفرتردیددارم میخوام بدونم کدوم وانتخاب کنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
ببین دختر خوب از اول قدم رو اشتباه برداشتی چون تو که شناختی روی اصل این بنده خدا نداشتی وحتی در نظر نگرفتی که اختلاف فرهنگی دارید یا نه ویا در سایر موارد هم کفو هستین یا نه وخیلی راحت کاری رو کردی که نباید وایشون هم فوت فامیل ومزاحمت شمارو بهانه کرده تا شونه خالی کنه واحتمالا دچار عذاب وجدان شده که برگشته وحالا که برگشته باید به ایشون بله بگی که بکارت شما رو برداشته نه اون یکی چون یه جورایی خیانت به طرف دوم محسوب میشه
لطفا خانواده رو متقاعد کن تا موافقت کنند چون اونا نمیدوننذ که کار تا کجا پیش رفته ! ودیگه اینکه از نظر شرعی حتی اگه به هم برسید باید توبه کنید چون مرتکب گناه کبیره شدین
در کل ارزوی عاقبت بخیری براتون دارم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨﷽✨
✅امام حسن عسکری (ع)
سخاوت و بخشندگی اندازه ای دارد،
اگر از آن بیشتر شود،" اسراف است "
حزم و دوراندیشی نیز حدّی دارد،
اگر بیش از آن شود، " ترس است "
میانه روی در خرج هم اندازه ای دارد،
اگر افراط شود، " بُخل است "
شجاعت نیز اندازه ای دارد، اگر آن از بیشتر
شود، "تهوّر و بی باکی است "
عبادت به زیاد روزه گرفتن و نماز خواندن
نیست؛ بلکه عبادت این است که در امر
(مخلوقات) خداوند بسیار تفکّر شود
📚تحف العقول، حرّانی، ص 362
◾️شهادت امام حسن عسکری(ع)تسلیت باد
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۸۴
نه عزیز من، چرا همچین فکری کردی؟ خب دیدگاهت رو عوض کن. -میدونی امیرعلی من عاشق بچههام. اون روز هم که رفتیم یه پسر بچهای همهش میاومد نزدیکم که سرش رو نوازش کنم و من با اکراه این کار رو انجام دادم؛ برای همین از اون سال کلی عذاب وجدان برام مونده که چرا بغلش نکردم؛ مگه چه فرقی داشت با بقیهی بچههای اطرافم؟ کاش محبت کردن واقعی رو یاد داشتم. اصلاً شماها اعیاد، برای چی میرین؟ لبخند مهربون صورت امیرعلی هر لحظه پررنگتر میشد و من خجالتم بیشتر. -میریم اونجا و شیرینی میبریم، میشینیم کنارشون. اونا هم سهمی دارن از تو شادیها شریک شدن. دستهام رو محکم مشت کردم و پرحسرت گفتم: -خوش به حالت. دستهاش جلو اومد، مشتهام رو به دست گرفت و با نوازش انگشتش روی پشت دستم، گره دستهام رو باز کرد تا عصبی بودنم ته بکشه. -چرا؟! تو هم از این به بعد بیا و محبت کن، معمولی، نه از سر ترحم. اونها دنیا معنوی و دلهاشون از من و تو بزرگتره محیا. گاهی وقتها ما آدمهایی که بیرون از دنیای کوچیک دیوار کشیدهی اونهاییم، بیشتر محتاج ترحمیم
راست میگفت، موافق بودم با این حرفش و من خودم چهقدر محتاج ترحم و بخشش اونها بودم به خاطر کوتهفکری چند سال پیشم. -هر وقت خواستی بری من رو هم بیام؟ -بله با کمال میل، تو رو هم میبرم . پشت دستم رو بـ ـوسهای زد و توی دلم اثر و آثاری از حالت قبلیم نبود. با تشکر نگاهش کردم و اون با رها کردن دستهام خودکار به دست گرفت. -حالا حواست رو بده به من که این رو یاد بگیری. به نشونهی موافقت سر تکون دادم. امیرعلی شروع کرد به توضیح دادن و من به جای مسئله باز هم حواسم رفت به قلبم و قربون صدقه رفتنِ امیرعلی مهربونی که این روزها شده بود همهی آرامشم. با خنده سر چرخوند و نگاهم رو روی خودش شکار کرد و شیطون خندید. -محیا حواست رو بده به درست خانومی، شیطنت نکن. لب پایینم رو گزیدم و چشم کشیدهای گفتم. نگاهم رو دوختم به دفترم و دست خط قشنگ امیرعلی و منتظر بودم برای توضیحش که اینقدر واضح و رسا بود که من سریع یاد میگرفتم و یادم میاومد درسهای فراموش شدهم
بعد از چند ثانیه سکوتش من سر بلند کردم و نگاه خیرهش رو روی خودم شکار کردم، از سر خوشحالی این نگاه که رنگی از نگاه خودم رو داشت با شیطنت یه تای ابروم رو بالا دادم. -آقا معلم خوب نیست شاگردت رو دید میزنی. خندهی آرومی روی لبش نشست. -این شاگرد خانوم خودمه، هر چهقدر دلم بخواد نگاهش میکنم. گاهی جملههاش معنی عمیقی از دوستت دارم داشت و با لحنی میگفت که قلبم یهو با همهی احساسش جلوی امیرعلی کم میآورد و بیتاب میشد. -اِ! جدی؟ بیتوجه به شیطنتی که خرجش کردم سر چرخوند نگاهی به در تقریبا بستهی اتاق انداخت و بعد بیاون که به خودم بیام بـ ـوسـ کوچیکی روی لبهام مهر خورد و سریع عقب کشید. قبل از این که قلب ناآرومم آروم بگیره، سرش رو تکون نامحسوسی داد و یه خط کوچولو رو کاغذ کشید. -خب بگو ببینم اشکالت دقیقا کجاست؟
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو با یه سلام بلند داد. روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم: -مداد برداشتی؟ پاککن؟ داشت ذکر میگفت و به گفتن یه آره اکتفا کرد. دوباره گفتم: -راستی کارت ورود به جلسهت که یادت نرفته؟ غر زد و من حواسش رو پرت کرده بودم. -میذاری دعام رو بخونم یا نه؟ بله برداشتم، تو که از مامانها بدتری؛ بیچاره بچههات قراره از دستت چی بکشن. امیرعلی ریز ریز خندید، من اخم کردم و با اعتراض گفتم: -عطی! متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریدهش شدم که عطیه وسط ذکر خوندنش بلند بلند خندید. -آخر جلوش سوتی دادی، بهت هشدار داده بودم، دیگه حسابت با کرامالکاتبینه. -عطی یعنی چی اونوقت؟ به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم -یعنی عطیه دیگه. ابروهاش رو بالا داد...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
خدایا 🙏
امشب ، شب شهادت
امام حسن عسکری علیه السلام هست
بحرمت این شب معنوی ✨
🙏هیچ خانه ایی غم دار
🙏هیچ مادری داغ دیده
🙏هیچ پدری شرمنده
🙏هیچ محتاجی ستم دیده
🙏هیچ بیماری درد دیده
🙏هیچ چشمی اشکبار
🙏هیچ دستی محتاج
🙏وهیچ دلی شکسته نباشه
آمین یا رَبَّ 🙏
تو را
به خدا می سپارمت 🙏
شهادت مظلومانه امام حسن عسکری علیه السلام
تسلیت باد 🏴
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
شبتون مهدوی✨✨
نیایش امروز 🌺 🍃 🌺
خدایا🙏
در روز شهادت امامحسنعسکری علیه السلام 💚
به حق فرزند برومندش
صاحب الزمان عج💚
تمامی بیماران را لباس عافیت بپوشان
الهی شفای جسم وروح وفکر
به ماعطا فرما✨
و الهی عاقبت همه
ما را ختم بخیر بگردان
حدایا ظهور مولای مارابرسان
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺