eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
➕ چند مورد از دلایل دروغگویی در همسران: ➖ ترس بیش از اندازه نسبت به انتقاد و سرزنش ➖ پنهان کردن عیب و ایرادهای خود ➖ وابستگی بیش از حد به همسر که به هر نحوی حتی با رفتارهای نامناسب از جمله دروغگویی علاقمند به گرفتن تاییدیه از همسرش است. ➖ ترس از عدم حمایت اجتماعی لازم ➖ اعتماد به نفس پایین ➖ علل محیطی مانند مسائل اقتصادی ،مسائل اجتماعی، دخالت نفر دیگری در زندگی زناشویی ➖ باز بودن حد و مرز ارتباطی برای توجیه هر مسئله ای @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
هیچوقت پیش خونواده ی خودتون یا همسرتون درد و دل نکنید و به همسرتونم یاد بدید اینکارو نکند ... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال797 سلام وقت بخیر ببخشید یه سوالی داشتم راهنمایی میخواستم ازتون ببخشید من الان ۶ ساله ازدواج کردم.فقط یه قضیه ای هست که شوهر من با زن برادر شوهرم اصلا حرف نمیزنه از وقتی وارد این طایفه شدم تا الان..نه به هم سلام میکنن نه احوالپرسی نه چیزی..اما با برادرش حرف میزنه وقتی هم رفت و آمد میکنیم نه اون خانم به شوهر من سلام میده و حرف میزنه نه شوهر من وقتی میریم خونشون به هم سلام میدن و حرف میزنن..چن بار از شوهرم پرسیدم قضیه چیه نگفتش گفت چیزی نیس تو کاری نداشته باش..بعد یه بار حرف میزدیم با خانم برادر شوهرم یهو اینطوری تعریف کرد که یه بار من توکوچه با یه همسایه ای حرف میزدم یه ذره موهام بیرون بود شوهرت از راه رسید منو گرفت به باد کتک ازونموقع من باهاش حرف نمیزنم..منم باور کردم این قضیه رو دیگه هم دنبال نکردم قضیه رو..ولی الان یکی پیدا شده میگه اونموقع چون شوهر من مجرد بوده خونه برادرشوهرم اینا میمونده یه بار برادرشوهرم شوهر منو با زنش گرفته واس همین شوهرم رو بیرون کردن از خونشون چن سال هم حرف نزدن باهم..به همین خاطر اینا باهم حرف نمیزنن‌..حالا میخوام راهنماییم کنین چیکار کنم این قضیه رو به شوهرم بگم و بپرسم حقیقت داره یا نه؟از کی بپرسم قضیه درست رو بفهمم؟چون فکرش داره عذابم میده..ممنون میشم زود جواب بدین پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده با سلام شما اصلا کارتون درست نیست خداوند که خالق همه انسان هاست باوجود اینکه شاهد همه خطاهای بندگانش هست وعیوب آنها رو می بینه هیچگاه عیوبشان را آشکار نمی کنه آبرویشان را نزد دیگران نمیریزه وازصفت ستاریت خودش به وفور استفاده میکنه در حق بندگانش و توقع داره که ماهم به عنوان خلیفه اودرروی زمین ستار باشیم به همین دلیل توصیه میکند که ولاتجسسو ودر امور پنهان دیگران تجسس نکنید توکار وزندگی دیگران سرک نکشید حالا تو چطور به خودت اجازه میدی که در گذشته همسرت تجسس کنی ونبش قبر کنی ا ونا از یه خانواده اندوبالاخره یه محرمانه هایی با همدیگه دارن که اصلا دلشون نمیخواد که عروس خونه ازش با خبر بشه ادب حکم میکنه که به هیچ عنوان دخالتی در امور خصوصی اونها نداشته باشی اصلا خودت رو جای اونها بذار تو خودت دوست داری که اونا توی امور شخصی و خانوادگی شما سرک بکشند تا از اسرار شما سر در بیاورند؟واقعا تو میپذیری؟پس آنچه را برای خودت نمی پسندی برای دیگران نپسند ودنبال از بین بردن آبروی کسی هم نباش که حق الناس و گناهی نابخشودنی است واز نظر دین اسلام جزءرذایل اخلاقی هستش در همه امور خدا رو در نظر بگیر که آیا خداوند از این کار من راضیه یا خیر آیا اصلا نفعی برای تو وزندگی مشترک تو داره؟پس کلا بی خیال وبه فکر آرامش زندگی خودت باش ودنبال کشف اسرار دیگران و ضایع کردن آبروی آنان نباش وخدا ترس باش @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بغضم دوباره سرباز کرد.پشیمون شدم که چرا اینها رو گفتم.روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای که تا اون لحظه در سکوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم. گفتم: -میدونم الان داری چه فکرایی درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم.وهنوز هم دارم به کارهام ادامه میدم حالا فهمیدی چرا آقام اون حرفو بهم زد؟ به سمت فاطمه با صورت اشکبار برگشتم و گفتم: -حالا فهمیدی چرا اون‌طوری عین دیوونه ها تو دوکوهه میدویدم؟! من میخوام بشم رقیه سادات.میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولی یه حسی بهم میگه دیره.. فاطمه همچنان ساکت بود..شاید فکر میکرد اگر چیزی نگه بهتر باشه.و آخه چی داشت که بگه؟!شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیکردم.کاش این راز، سر به مهر میموند. اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن! چند قدم نزدیک فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.با صدای آهسته ونادمی پرسیدم: -ازم بدت اومد نه؟! فاطمه باز ساکت بود. دلم شکست !! کاش حرف میزد. فخشم میداد. بیرونم میکرد ولی سکوت نه! ! کنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم و آروم گریستم: -میدونم ازم بدت اومده..میدونم...حق داری حرف نزنی باهام.... صدای خواب آلود و نگرانش بلندشد: -چیشده؟ چرا باز گریه میکنی؟ سرم را بلند کردم و وزیر نور ماه به صورتش خیره شدم.او روی تخت نشست و با ناراحتی گفت : نمیدونم کی خوابم برد.. پرازحسهای عجیب وغریب شدم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! یا اصلا نمیدونستم باور کنم یا نه!! با ناباوری پرسیدم:تا کجا شنیدی؟! او که هم شرمنده بود هم ناراحت، کمی فکر کرد و گفت: -نمیدونم والا...وای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟ پرسیدم: یادت نمیاد تا کجاشو شنیدی؟ -اممممم چرااا صبر کن..تا اونجایی که گفتی اون پسر بدترکیبه تو اون مهمونی شبونه بهت گفت چه سری چه دمی عجب پایی!!! یک نفس راحت کشیدم وخوشحال شدم که باقی جریان رو نشنید.و از ته دلم از خدا ممنون بودم که او رو که الان مجسمه ی شرمندگی و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی به گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصه را شنید. این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار کنم دوباره عذرخواهی کند. گفت: -ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه که خوابم برده باشه.!!الان با خودت فکر میکنی چقدر بی معرفت و نارفیقم.!! من ته دلم ایمان داشتم که حکمتیه!! و این رو به زبان هم آوردم. وقتی دیدم خیلی خود خوری میکنه گفتم:اشکال نداره. حتما صلاحی بوده.ان شالله یه روز دیگه.. فاطمه از جا بلند شد و رو به من گفت: -خانوم اسکندری دیر کرد.بریم تا نیومده بخوابیم. نزدیک خوابگاه رسیدیم که پرسید:الان حالت خوبه؟ حالم خوب بود.اعتراف به گناه یجورایی برام شبیه توبه بود.و شاید اگر فاطمه این توبه رو میشنید الان آروم نبودم.سرم رو با رضایت تکون دادم و باهم داخل رفتیم.اوبا صدای آهسته گفت: حق با توست!! وقتی اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتی بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومی دیگه برام تعریف نکنی اگه بنابود بشنوم میشنیدم. او روی تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.ومن در این فکر بودم که چقدر این دختر بی نقص و خاص است!!!! وقتی در سکوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفی ذهنم رو درگیر کرد.چطور میشد که در اوج قصه فاطمه خوابش ببرد؟نکنه او وانمود کرد که خواب بوده؟ ولی چرا باید چنین کاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همه ی حرفهایم رو شنیده باشه چی؟ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
کمترین آرزویم برایتان این است هرگز با چشمهای مهربانتان ♥️ نامهربانی روزگار رو نبینید عصرتون شاد دنیاتون قشنگ و پر از عطر گلهای با طراوت 🌼🍃 عصر دوشنبه تون دلپذیر☕️ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#ابتکار_کلامی_در_تربیت_فرزند 💠 برای پیشگیری از #مخالفت کودکتان، از او سوالی نپرسيد كه مي‌دانيد جواب او "نه" است. 💠 طوری با او صحبت کنید که به او حق انتخاب بدهيد مثلا؛ 😊عزیزم اول من دستمو بشورم يا تو؟ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 💠 به این جملات دقت کنید!👇 چرا به سلام نکردی؟ چرا به احترام نگذاشتی؟ چرا برای هدیه نخریدی؟ چرا برایت مهم نیستم؟ چرا حق را نمی‌دهی؟ چرا برای غذا درست نکردی؟ 💠 در همه جمله‌های بالا کلمه‌ی محوریت دارد. 💠 این فرمول را بدانیم اگر‌ در زندگی به دنبال اثباتِ نباشیم و توقعات منفعت طلبانه‌ی را حذف کنیم اکثر و بگومگوهای زن و شوهری حذف خواهد شد. 💠 هرقدر در حذف موفق شوید در کسب آرامش، شدن و لذت بردن از زندگی پیشروی خواهید کرد. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #جادوی_برخی_جملات 💠 گاهی در اوج #سختیها و مشکلات به شریک زندگی‌تان ابراز کنید که همیشه می‌تواند روی شما #حساب کند و به او بگویید: 💠 «من برای #تو اینجا هستم» یا «من #شریک زندگی توام» تا احساس نکند که #تنهاست و می‌تواند #نیمی از بار سنگین مشکلاتش را روی شانه شما بگذارد.   @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چگونه #مرد را نرم کنیم؟ 💠 #استاد_پناهیان @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال780 سلام وقت بخیر ببخشید مزاحم شدم میخواستم راهنماییم کنین من ۲۶ سالمه و شوهرم ۳۷ سالشه.یدونه پسر ۴ ساله هم داریم و الان ۶ ساله باهم ازدواج کردیم مشکل ما از یه سفر کاری شروع شد..که شوهرم برای یه سفر کاری برای دوره یه ماهی رفتن آلمان..از وقتی برگشت کلی عوض شد قبل از سفر همیشه نه ولی هرچن روزی نمازش رو میخوند و توگوشیش اصلا از اینستا و فیس بوک و اینطور چیزا خبری نبود ولی وقتی برگشت این برنامه های لعنتی و داغون توگوشیش افتاد..از نماز خوندن هم خبری نشد من حالم بد میشه از فیس بوک و اینستا..اصلا حس بدی دارم حتی وقتی اسمشون رو میشنوم..خودمم توگوشیم ندارم اینارو وقتی برگشت گفتم این برنامه ها رو پاک کن از گوشیت..من حالم بد میشه وقتی میبینم دخترا لایکت میکنن اعصابم میریزه به هم پاک کن کلی گریه کردم اعصابم خراب شد چن هفته آخرش گفت فیس بوک رو حذف میکنه از گوشیش پاک شد..ولی من ندونستم حذف دائم کرد یا موقت..یا توگوشیش پنهون کرد اون برنامه رو ولی این شک م رو اصلا به روش نیاوردم ازش کلی تشکر کردم که به حرفم ارزش قایل شده پاکش کرده دیگه نخواستم زیاد اذیتش کنم با اینستاش کاری نداشتم گفتم زیاد حساس نشم که مجبور بشه ازم پنهون کنه این برنامه هارو یا اصلا بره یه گوشی دیگه بگیره پنهونی از من این برنامه هارو هم بریزه توش چن ماهی گذشت تا امروز امروز دنیا سرم خراب شد اومده بود ناهار..بعد غذا میخوردیم یهو این پاشد رفت سر وقت گوشیش منم شک کردم بهش منم پشت سرش پاشدم آخه چه چیز مهمیه که باعث شد از سر سفره یهو پاشه یه لحظه دیدم توصفحه اینستا رفته یهو گوشی رو از دستش کشیدم رو جستجو گر اینستا زدم یه چیزایی دیدم که کاش نمیدیدم خجالت میکشم به شما بگم همین که رو جستجوگر زدم چن تا عنوان ها زیرش افتاد دیدم درمورد سکس حضوری در شهر ما بود ببخشید باید میگفتم تا راهنماییم کنین چیزی رو دیدم که خط قرمزم بود..خیانت کلی عصبی شدم داد زدم خودمو زدم گریه کردم کلی توضیح داد بهم ولی هیچکدوم تومغزم نرفت که نرفت دیگه چیزی رو که نباید میدیدم دیده بودم قبلا هم بهش گفته بودم این خیانت زن و شوهر به هم خط قرمزمه..گفته بودم اگه یدونه کج کاری ازش ببینم یه لحظه هم نمیشینم باهاش ز میزدم به بابام بیاد دنبالم نذاشت حاضر شدم از خونه بزنم بیرون باز نذاشت توروخدا کمکم کنین من الان چیکار کنم حالم بدجور خرابه هزار جور فکر میاد سراغم دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم باورش کنم بنظرم ادامه زندگی با بی اعتمادی و شک هیچه چیکار کنم؟؟؟ پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده با سلام این که آدم همه اش دنبال مچ گیری باشه و عرصه رو به طرف تنگ کنه بدبینانه به هرچیزی نگاه کنه فقط عاملی میشه برای تشویش خاطر خودت واز بین رفتن آرامش زندگی و پنهان کاری بیشتر از جانب همسر اینکه شما مدام تکانشی برخورد میکنی وسریع میخوای یه اقداماتی بر علیه طرف داشته باشی وتوی بوق وکرنا بکوبی و همه رو از قضیه با خبر کنی خیلی بده وبه ضرر خودت تمام میشه اصلا اشتباه کردی که دنبالش راه افتادی ویا حمله کردی و گوشی رو یهویی ازش گرفتی شما می تونستی اینجوری تصور کنی که لابد همکارش براش زنگ زده یا حالا که دیدی کاش بدونه کلامی از اتاق بیرون میومدی و سکوت اختیار میکردی اینجوری طرف این دلهره رو داره که حالا چی میشه ؟خب !پس خودش دنبال معذرت خواهی و جبران هستش اما وقتی سروصدا کردی و عکس العمل به خرج دادی میگه خب نهایت زورش همینه پس بی خیال آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب .... بهتره به جای جار و جنجال محبته رو نسبت به همسرت بیشتر کنی و بیشتر بهش توجه کنی و وظیفه همسریت رو بهتر انجام بدی تا اگه کم وکاستی بوده جبران بشه به احتمال زیاد یه خلاءوجود داره که همسرت میخواد یه جور دیگه پرش کنه فکر کن ببین کجا کم گذاشتی که بعد از ۶سال زندگی مشترک جای دیگه دنبال گمشده زندگیش می چرخه عزیزم اگه زن با سیاست و درایت باشه و بدونه کجا باید چه جوری عمل کنه و چیزی برای همسرش کم نذاره همسر هیچگاه دنبال کسی دیگه نمی ره چون کسی که سیر غذا شده باشه دنبال غذای دیگه ای نمی ره بهتره که آبروی همسرت رو حفظ کنی و این بار رو چشم پوش کنی ودنبال جبران کم وکاستی زندگیت باشی حسن خلق،روی خوش،زبانی خوش وشیرین ظاهری آراسته،به روز بودن از لحاظ علمی،خانه مرتب وارام،دسپختی عالی ،وهمخوابگی عالی لازمه حفظ زندگی حالا ببین کجا کم گذاشتی... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
روز بعد کاملا حواسم به رفتارات فاطمه بود تا به یقین برسم که از چیزی خبرنداره . ولی همه چیز مثل دیروز بود و حتی او با من مهربانتر وصمیمی ترشده بود.ترجیح دادم من هم دیگر به روی خودم نیاورده و حرفی از دیشب به میان نیاورم.روزهای باقی مانده ما رو به فکه وشلمچه واروندرود بردند.مسیر گرم و غذاهای بی کیفیت اردوگاه اصلا با معده ی من سازگار نبود و روزی که ما را به شوش زیارتگاه دانیال نبی بردند حال مساعدی نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و به پیشنهاد فاطمه دربازارهای اونجا دنبال یک رستوران یا اغذیه فروشی میگشتیم تا بتونم چیزی بخورم.من که واقعا حالم مناسب نبود به فاطمه التماس میکردم به زیارتگاه برگردیم تا استراحت کنم.ولی فاطمه میگفت اگر چیزی بخورم حالم بهتر میشه!! در راه ،خاک شیر مهمانم کرد و گفت : -گرما زده شدی.اینو بخوری حالت خوب میشه.خاک شیر را که خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغی بازار گوشه ای نشستم. فاطمه کنارم نشست و با نگرانی پرسید : -چیشد؟ حالت بدتر شد؟ حالت تهوع مانع پاسخم میشد.و فقط سر تکان دادم.بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بکشم .بی چادر!! سرم رو تکیه دادم به دیوار و آهسته ناله زدم.چشمانم سیاهی میرفت وتمام سعیم این بود که بالا نیارم.فاطمه شانه هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از کجا آورده بود وروی صورتم میپاشید.چندنفری دوره ام کرده بودند و نظری می‌دادند. میان آن همه صدا ولی یک صدای آشنا زنده ام کرد: -یا الله! !چیشده خانوم بخشی؟! فاطمه صداش نگران و مستاصل بود: -نمیدونم.حاج آقا.حالشون به هم خورده رنگ به رو ندارن -هیچی نیست..گرما زده شدن.با خانمها کمکشون کنید ببریمشون یک مرکز پزشکی! چشمان نیمه بازم رو به سوی صدا چرخاندم.نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم که گوشی موبایلش رو کنار گوشش قرار داده بود و با کسی چیزی را هماهنگ میکرد. انگار داشت درباره ی من حرف میزد.میگفت شما منتظر ما نمونید.ما اگر رسیدیم با یک وسیله ی دیگر خودمونو بهتون میرسونیم. تا همین چند دقیقه پیش آرزو میکردم هرچه زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم ولی حالا تمام سلولهام خداروشاکر بود بخاطر این حال خراب.!! نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمه بازم متوجه میشدند که من به چه کسی نگاه میکنم؟ فاطمه شانه ام رو گرفت و با مهربانی پرسید که آیا میتونم راه برم یا نه؟ صدای یکی از بومی های آنجا رو شنیدم که خطاب به حاج مهدوی گفت: -حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من کنید برسونمتون درمونگاه. حاج مهدوی گفت:خیر ببینید و چندثانیه بعد من به کمک فاطمه داخل اون ماشین بودم.تکانهای ماشین وگرمای بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر کرد.دستم را جلوی دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالی نشود.با ناله واشاره به فاطمه فهماندم چه اتفاقی در شرف افتادن است.فاطمه سراسیمه به کیفش نگاه کرد وگفت تحمل کن من چیزی همراهم ندارم. راننده که متوجه گفتگوی ما شده بود به فاطمه گفت: تو زیب صندلی باید یک پلاستیک باشه. فاطمه با عجله دنبال پلاستیک گشت ومن پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم.بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود.چون اگر این اتفاق می افتاد نمیتونستم تو روی هیچ کدامشون نگاه کنم.تافاطمه پباستیک را جلوی دهانم گرفت حالم به هم خورد و معده و روده ام از شدت حمله ی محتویات به سمت بالا میسوخت ودرد گرفت.. ولی بعدش کمی آرام گرفتم وسبک شدم.روی صندلی ولو شدم و با صدای نسبتا بلندی ناله میکردم. دستانم خواب رفته بود و گلویم می‌سوخت. فاطمه کمی بهم آب داد.و با کتاب دعایش بادم میزد. نگاهم رو بسمت حاج مهدوی که کنار راننده نشسته بود دوختم و خوشحال از اینکه او بخاطر من اینجا بود اشکهایم روان شد.طفلک فاطمه فکر میکرد اشکهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت که من وقتی به این مرد نگاه میکنم دنیا رو فراموش میکنم.نمیدانم چرا دست از این عشق دوراز دسترس برنمیداشتم و چرا هربار با دیدن قدو بالای حاج مهدوی دست وپایم رو گم میکردم و دنیارو زیبا میدیدم.چرا با اینکه حاج مهدوی کوچکترین توجهی به من نداشت باز هم گرفتارش بودم.به درمانگاه رسیدیم .حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانی پرسید : -بهترید خانوم ان شالله؟ -من تکیه به شانه ی فاطمه زدم و با اشاره ی چشم وسر پاسخش را دادم. او با رضایت گفت:خوب الحمدالله..الان میریم پزشکها یک نگاه میندازن بهتون.احتمالا سرمی هم تزریق میکنند وبهتر میشید. دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهی کنم ولی نای صحبت نداشتم. دقایقی بعد من در بخش اورژانس بستری بودم و طبق پیش بینی حاج مهدوی بهم سرم آمپولهای تقویتی تزریق کردند. ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺