eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
ســـلام 🌷 روزتان با طراوت🌷 چون باران افکارخوبتان🌷 سبز و پایدار لحظه‌ هـایتان 🌷 ‌شاد و پرخاطره بارش الطاف خـدا🌷 درلحظه لحظه زندگیتان روزتان پرازعشق و زیبایی🌷 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
میخواهم دنیا را بزنم به نام دوستانم همان دوستانی کہ دلشان دریاست و مهرشان پاینده خدایا در این روز زیبا بهترینها را برای دوستان و عزیزانم مقدر فـــرما 🙏 این گل های زیبا🌷🍃🌷 تقدیم بہ شما دوستان گلم 🙏 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌
💠﷽💠 🔴 💠 طبق آموزه‌های هر زن و شوهری نسبت به دیگر‌ زن و شوهرها نیز شرعی امر به معروف و نهی از منکر دارد. 💠 در این ایام متاسفانه دیده می‌شود برخی از‌ خانم‌ها داخل ماشین به راحتی رو کنار‌ میذارن و کشف حجاب می‌کنند. 💠 علاوه بر اینکه خلاف است به راحتی برای جوانهای ما و حتی افراد متاهل زمینه گناه و ایجاد می‌شود. 💠 گاهی با کوچکترین رفتار می‌توان‌ نهی از منکر کرد مثلا اگر در هستید با زدن و اشاره کردن به آنها که حجاب رو رعایت کنن وظیفه از گردنتان ساقط می‌شود ولو به شما اعتنا نکنند و کارتان ندهد. 💠 چرا که تذکر مردم، مثل بر سر خطاکار می‌کند و دیگر برای انجام گناه امنیت روانی نخواهد داشت. 💠 با رعایت قانون خدا، و لذت را به یکدیگر هدیه دهیم @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اینطوری خیلی #خوبه 💠 زن و شوهر باید اینطوری باشن 🔴 #خیلی_قشنگه @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر میخوای #شوهرت واقعا 💠 عاشقت بشه این کار رو انجام بده @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال881 سلام پسرم پنج سال ونیمش میره پیش دبستانی اصلا سر کلاس به درس خانم مربی توجه نداره فقط می.گه برم بیرون از کلاس یادگیریش خیلی کم همش میگه خسته میشم سخت است چه کار کنم تورا خدا کمکم کن پسرم لکنت زبان داره از رو ترس یه روز خوبه یه روز اصلا نمی تونه حرف بزنه به خانم مربی اش میگه فقط توجه به من کن به بچه ها نگو افرین ناراحت میشه عصبی البته پیش روان پزسک هم بردمش شربت فلکوستین استفاده میکه ولی خیلی حواس پرت است تورا خدا کمکم کن پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده با سلام ببین مادر خوب معمولا کودکان در این سن بیشتر دوست دارند که زندگی را با بازی تجربه کنند و واقعا این کشش رو ندارند ‌که چندین ساعت یکجا بنشینند و آموزش ببینند و اصلا نباید بهشون سخت گرفت وحتمامربی مهد هم باید با روانشناسی کودکان اشناباشه تا بدونه چگونه باید برخورد کنه تاعامل جذب بچه ها باشه نه زدگی آنها نه فقط بچه شما بلکه همه کودکان نیازمند توجه و تائید و محبت بزرگترهای خود از قبیل مادر پدر و حتی مربی خود هستند و لازم است که پدر مادر در منزل خود کودک رااز لحاظ عاطفی تامین کنند تا محتاج توجه دیگران نباشند کودک شما نیاز به محبت شماداره لطفا بیشتر بهش توجه کنید تابتونید بهتر تربیتش کنید حتی اگه فکر میکنی که کلاس آرامش روانی او را به هم می ریزه نذار که بره و خودت توی خونه با آرامش باهاش کار کن احتمالا کوچولو تر که بوده ترسانده شده و همین امر باعث لکنت ایشان شده و حالا باید خیلی مراقب باشی که او نترسد ویا تحت فشار عصبی قرار نگیرد که لکنتش شدت بگیره ویا خدای ناکرده گنگ شود پس با احتیاط رفتار شود ایشون فقط داره رفتار طبیعی هر کودک سالم رو انجام میده و شما و مربی ایشون چون کم حوصله اید انگ بیش فعالی به این طفلک میزنید لطفا کمی صبوری به خرج بدهید و اصلا تحریک عصبی نشه که خدای ناکرده لکنتش شدت بگیره ویا گنگ بشه ایشون رفتارش طبیعی سن خودش هست و شما چون حوصله ندارید بهش انگ بیش فعالی میزنید والبته بیش فعالی از عوارض داروی فلوکستین هستش که خودتون دارید بهَش می دین لطفا به خاطر تنبلی خودتون آلوده به دارو وعوارضجانبی میکنیدش جمله عوارض شایع ناشی از مصرف فلوکستین عبارتند از واکنش پوستی، تنگی نفس، تورم صورت ، لب ، زبان و یا گلو. در صورت مشاهده این علائم سریعا به اورژانس مراجعه کنید. همچنین اگر علائم زیر بدتر شد به پزشک اطلاع دهید. علائمی نظیر تغییر خلق و خو، حملات عصبی، بی خوابی، عصبانیت، ناارامی، بیش فعالی(روحی و فیزیکی)، تفکر خودکشی و خود آزاری .از دیگر عوارض جانبی ناشی از مصرف دارو عبارتند از : تشنج، لرزه، سختی عضله و به طور کلی تشنج عضلانی، علائم پوستی مثل خارش، قرمزی و فلسی شدن ، از دست دادن تعادل و هماهنگی، تعریق، تپش قلب و گیجی. سایر عوارض جانبی کمتر جدی دارو عبارتند از : سرگیجه، ضعف و خواب آلودگی، آب ریزش بینی، درد گلو، سردرد و علائم سرماخوردگی، تهوع، اسهال و تغییر اشتها، تغییر وزن، کاهش میل جنسی و یا سختی دریافت لذت جنسی، خشکی دهان و افزایش تعریق. مراقب امانت الهی باش وشکر ش را به جای بیاور @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.: 🌺🍃 ✍او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر..ژووووون عقب تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت: داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش! میلاد بلند گفت:حمید سر به سرش نزار. قرارمون این نبود. حمید چشم از من برنمیداشت! گفت:تو میتونی جنتلمن باشی من نه! من هروقت یک بره ی ترسو وخشگل میبینم نمیتونم جلو شکمم رو بگیرم! میلاد مضطرب بود. حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد . وحشت به همه ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم:خدااا مراقبم باش..بی عفت بشم اون دنیا گله تو پیش خودت میبرم.. از حرفم اشکم در اومد.چاقو رو در هوا چرخوندم! _بخدا بیای جلو میزنم. او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه. گفت:بزن و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو میگرفتم.او زورش از من بیشتر بود.چون هم مرد بود وهم مست! من نمیتونستم بااو درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه .خدا رو بلند صدا زدم..اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین میریخت دوباره صدا زدم..همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سالهاست داره فریاد میزنه:شیعههههههه ی علیییییی! ! و ما کرهستیم.گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی ش رو نمیشنویم! چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس.. ناگهان دستی که چاقو در اون جا داشت بی اختیار به روی بازوم فرو رفت! لحظه ای دستم داغ شد. وقتی چهره ی وحشت زده ی حمید رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم فرو کردم.. او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت:این دیوونست باباااا... هیچ دردی احساس نمیکردم! فقط نمیتونستم چشمهام رو ثابت نگه دارم. 🍂🌼🍂🌼🍂 ✍میلاد رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت:بریم دیوونه بریم دارن درو میشکنن.. وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم ..صدای موسیقی زیاد بود.ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت! هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان.چشمم رو به زور وا کردم..تنه ای سخت در آغوشم گرفت.از ترس جیغ کشیدم:نههههههههه صداش آرومم کرد:رقیه جان...رقیه خانوم..سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل مادرت دست وبازوت خونیه؟! آه بخون...بخون حاج کمیل روضه مادرم رو..بخون! میگن امام زمان روضه شونو دوست داره. لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم میرقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تتش گرم بود!من داشتم از شدت سرما میلرزیدم.چشمهام رو به سختی باز کردم و با خنده ی شوق زبان گرفتم. سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم. _حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه...؟هم..هم...هم...دیدی...هم ..هم..دیدی جدم نذاشت شرمنده شم؟ بخدا...هم هم.نذاشتم یه تار....هم ..هم..یه تارمومو ببینند..نذاشتم او با چشمهایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد. گفت:الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد..الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی..حرف نزن! حرف نزن خانومم..حرف نزن .. چشمهام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندناش او را سیر تماشا کنم. او عمامه ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد.چشمم بسته شد.صدای جر خوررن پارچه ای به گوشم رسید.دستهای گرم و لرزنده ی او راحس میکردم که چیزی رو دور بازوم میبنده.وای چه آرامشی!! صدای موزیک قطع شد. حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم مینواخت! تاپ تاپ تاپ تاپ..محکم و با صدایی بلند. سرم دوباره روی قفسه ی سینه ش بود.نفس بکش رقیه! این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده.دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت ...تاپ تاپ تاپ تاپ. اون سمت بهشت کنار یک درخت پربار تاک الهام نشسته و نوزاد منو با لبخند در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشمهاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه! پرسیدم:حالش خوبه؟! چشمهاش رو به نشانه ی تایید بازو بسته کرد و خندید! کسی دستی روی پیشانیم گذاشت.نگاهش کردم.آقام چه جوون و زیبا شده بود. گفت: انگور میخوری؟ تشنه م بود!! گفتم:بله آقاجون..دلم انگور میخواد! .او خوشه ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد.چشم از آقاجانم برنمیداشتم. پرسیدم:آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟ خندید!! _اگر آقا نبودم نمیبخشیدمت. پس آقام منو بخشید! جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم:او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود! ادامه دارد.. 🌺🍃 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕شش اقدامی که رابطه را خراب می کند: ۱. اگر این شمایید که همیشه تماس می گیرید. ۲. اگر این شمایید که همیشه عذر خواهی می کنید. ٣. اگر این شمایید که همیشه کوتاه می آیید. ۴. اگر این شمایید که همیشه از خواسته های خودتان می گذرید. ۵. اگر این شمایید که همیشه به سمت طرفتان پیشروی می کنید. ۶. اگر این شمایید که چندین برابر طرف مقابل برای رابطه انرژی می گذارید. ➖موارد مذکور می تواند منجر به سرد شدن طرف شما شود. شما با این رفتارها از ارزش خود می کاهید. ➖ گاهی طوری رفتار کنید که به دست آوردنتان آسان نباشد تا ارزش رابطه حفظ شود. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕از پرداختن (نشخوار ذهنی) به گذشته ها پرهیز کنید. وقتی عصبانی هستید هرگز مسائل گذشته را مطرح نکنید. ➖با برگشت به گذشته در واقع دلیل و مدرک برای ضعف و کاستی های همسرتان جمع آوری می کنید و پیام تان این است «تو بدی، تو بدی، تو بدی، تو همیشه این عیب را داشتی و اصلا بهتر هم نمی شوی» ➖در نتیجه فاصله هایتان بیشتر و بیشتر خواهد شد. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕انسان سالم به حرف و نظر دیگران اهمیت نمیده ! ➖متاسفانه برخی از ما ایرانیها به دلیل وابستگی یا اعتیاد فکر میکنیم که فرهنگ "ما" را داریم درحالیکه ابدا ما با چنین مفهومی در ایران روبرو نیستیم بلکه در بزرگسالی ، ما فرهنگ " دیگران " را داریم ! ➖در واقع خدای آدما ، مردمن و قضاوت و نظر آن ها ! ➖لذا بسیاری از اوقات پدر مادرهای ما حرفشان اینست که من به تو اطمینان دارم اما درو همسایه را چکار کنم ؟! من تو رو میدونم ، اما خاله یا عمه ممکنه چه نظری داشته باشند ! ➖و کار تا اونجا بالا میگیره که بسیاری از ما ترجیح میدهیم ( بدبخت باشیم ، مردم ما رو خوشبخت بدونن ، تا اینکه خوشبخت باشیم و مردم ما رو بدبخت بدونن ... ! ➖و این مفهوم دیگران دمار از روزگار ما در آورده و باعث شده ، دیگران را از خودمون مهمتر بدونیم و مانند چشم زندگی کنیم ، یعنی همه رو میبینیم ، الا خودمان را ! @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.: 🌺🍃 ✍صدای پچ پچ های خفیف و پرتعدادی به گوشم میرسید. _الهی بمیرم براش..خدا میدونه چی کشیده _من از همون اولش حس خوبی به اون دختر نداشتم.حالا خداروشکر بخیر گذشت. . _خدا از سرتقصیرات اون دختر نگذره..ببین چطور با این دختر بازی کرد.. چشمهام رو به آرومی باز کردم.دور و برم چقدر شلوغ بود. خواب بودم یا بیدار؟! اولین صورتی که مقابلم دیدم فاطمه بود.قبلا هم، این صحنه رو دیده بودم.با چشمهای اشک آلود و نگران نگاهم میکرد. صورتم رو بوسید و آهسته اشک ریخت.. _تو آخر منو میکشی رقیه ساداات..الهی بمیرم برات که اینقدر مظلومی. .اینقدر اذیت شدی.. اشک خودمم در اومد. نمیدونم خودش از من جدا شد یا مادرشوهرم او رو از من جدا کرد. او برعکس فاطمه لبخند زیبایی به لب داشت.پیشونیمو بوسید و پرسید:حالت چطوره دخترم؟ من فقط آهسته اشک میریختم. هنوز در شوک بودم. راضیه ومرضیه به نوبت جلو اومدند و بوسم کردند. راضیه خانوم کنار گوشم زمزمه کرد:دیگه تموم شد عزیزم..از حالا به بعد خودمون مراقبت هستیم..نمیزاریم کسی بهت چپ نگاه کنه.. نکنه واقعا خواب بودم؟! اونها واقعا نگران حال و روزم بودند.؟ شماتتم نکردند؟ شک نکردند.؟ حاج آقا مهدوی..حاج آقا مهدوی چرا اینجا نبود؟ نکنه او قید منو زده بود؟ نکنه دیگه منو به اولادی قبول نداشت؟! خدایا شکرت! او همینجاست! پشت در نیمه باز اتاق! منو دید که نگاهش کردم. لبخندی به لبش نشست و با یک یا الله وارد شد. تسبیح به دست و نگاه به زیر بالای سرم ایستاد. با اشک وشرم نگاهش کردم. در نگاهش چیزهایی بود که من معنیش رو نمیفهمیدم. ناگهان خم شد و پیشونیم رو بوسید و دستم رو فشرد. _خداروشکر بابا که سالمی..خدا روشکر..ما رو صدبار کشتی و زنده کردی. دستش رو محکم فشردم و زیر گوشش گفتم:حاج آقا من واقعا دنبال بردن آبروتون نبودم. . چندبار آروم پشت دستم زد:میدونم بابا میدونم. شما افتخار مایی! خدا رحمت کنه پدرو مادرت رو! 🌾💞🌾💞🌾 ✍آه چقدر دلم آروم گرفت!! حاج کمیل گوشه ای از اتاق ایستاده بود و تسبیح به دست با اندوه نگاهم میکرد و لبخند غمناکی برلب داشت. اتاق که خلوت از جمعیت شد نزدیکم اومد! عاشق این حیاش بودم! شاید با دیدن نجابت او هیچ کسی فکرش را هم نمیکردکه او چقدر در مهرورزی استاده! دستم رو گرفت و نگاهم کرد. آه چه لذتی داره بعد فرار از دنیایی کثیف و وحشتناک که بنده های بد خدا برات ترتیب دادن تو آغوش خدا آروم بگیری ودستت تو دستت بنده ی خوبش باشه! دلم میخواست فکر کنم همه ی اتفاقها یک کابوس بوده و من فقط در یک تب هیستریک این صحنه های وحشتناک و نفس گیر رو تجربه کرده بودم ولی حقیقت این بود که اون اتفاقها افتاده بود. حاج کمیل غنچه‌ ی لبخندش شکفت. من هم با او شکفتم! انگشتهای مهربان و نرمش رو روی دستم رقصوند! چه عادت قشنگی داشت! این رقص انگشتها رو دوست داشتم! _سلام علیکم عزیز دلم؟؟حالتون چطوره؟ گلوم خشگ بود. گفتم:سلام! شما که باشی کنارم دیگه حال و روز معنا نداره حاج کمیل. دستم رو روی لبهاش گذاشت و بوسید. چشمهاش برکه ی اشک شد. _خیلی میخوامت سادات خانوم. . نفس عمیقی کشیدم! اگه اتفاقی برام میفتاد و نقشه ی نسیم عملی میشد باز هم حاج کمیل میگفت منو میخواد؟!!! اگر آبروم به تاراج میرفت حاج کمیل بوسه به دستم میزد و عاشقونه بهم میخندید؟! فکر این چیزها آزارم میداد! دیگه بسه آزار..من از دست آقام خوشه ی انگور گرفتم. آقام گفت منو بخشیده.پس دیگه نباید به این اتفاقها فکر کنم. هرچند که سوالات بیشماری ذهنم رو درگیرخودش کرده بود و باید به جواب میرسیدم. گفتم:باورم نمیشه از اون مهلکه جون سالم به در برده باشم.نمیدونید این چندساعت برمن چی گذشت.. سرش رو به نشانه همدردی تکون داد:میفهمم میفهمم! گفتم:نمیدونید چه معجزاتی به چشم دیدم!! دوباره با همان حالت جواب داد:یقین دارم..یقین دارم اشکم از چشمم جاری شد. _بچم حالش خوبه؟ گفت:بله..به لطف خدا. نفس راحتی کشیدم و صورت زیبا و روحانی الهام رو در خواب مجسم کردم که نوزادم در آغوشش غنوده بود. گفتم:خیلی حرفها دارم براتون حاجی..خیلی اتفاقها افتاد.. او سرش رو با ناراحتی شرمندگی پایین انداخت. گفت:قصور از من بود! کاش به شما زودتر گفته بودم در اطرافمون چه خبره.خیلی کلنجار رفتم دراین مدت بهتون بگم چه اتفاقی داره می افته ولی وقتی رفتارتون رو اونشب بعد صحبتهای حاج آقا دیدم صلاح ندونستم خبردارتون کنم قصه از چه قراره.از طرفی هنوز مطمئن نبودم این بازیها زیر سر کیه! گفتم خودم میرم تحقیق میکنم، پیگیری میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شه اما.. آه بلندی کشید و گفت:به هرحال دیگه همه چیز تموم شد.دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن شما وجود نداره. ادامه دارد.. 🌺🍃 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺