eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
. حاج رضا علی خندید و گفت: نگفتم اینا رو که پنچر بشی! گفتم که یه خورده فکر کنی! ابوذر هم خندید! فکر میکرد! یعنی باید فکر میکرد! مشق شب استادش رد خور نداشت! به پشتی تکیه داد و به آسمان خیره شد! زیبا بود...که کسی در زندگی ات باشد و اینطور توی ذوقت بزند! و بعد بنشینی فکر کنی! به اینکه کجای معادالتت غلط بوده که جواب آخر با گزینه های پیش رویت یکی نیست! راست میگفت حاج رضا علی! راست میگفت.... محمد خوب محیط بازار را از نظر گذراند! و خب او هم مثل آیه اولین چیزی که به فکرش رسید گلوی ابوذر بود!شاید ویژگی این بازار بود که این خانواده را مدام به فکر گلوی ابوذر بیچاره می انداخت!لبخندی زد... متوکل تر از پسرش بود...امید داشت شد شد!نشد هم بازهم شده! آنچیزی که خدا میخواست شده! روبه روی مغازه حریر متوقف شد و از پشت شیشه محیط مغازه را دید زد... بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد...عباس مشغول وارسی فاکتور ها و تطبیق آن با جنسها بود سالمی کرد که عباس سرش را باال آورد: _سالم علیکم بفرمایید! _ببخشید با آقای صادقی کار داشتم کمی جدی تر از قبل جواب داد:بفرمایید خودم هستم! محمد به نظرش رسید باید با مردی به مراتب پیر تر از این مرد جوان مالقات کند به همین خاطر گفت:فکر میکنم باید با آقای صادقی بزرگ مالقات داشته باشم!عباس با دقت سرتا پای مرد محترم روبه رویش را از نظر گذراند فاکتور ها را روی میز گذاشت و محمد را دعوت به نشستن کرد و بعد به طبقه باال که معموال میتوانست پدرش را آنجا پیدا کند رفت و او را صدا زد:بابا ... اینجایید؟ حاج آقا صادقی سرش را از روی قلیچه ای که مشغول وارسی اش بود باال آورد:آره عباس جان اینجام... چیزی شده؟ _یه آقای پایینه میگه با شما کار داره _کیه؟ _نمیشناسمش حاجی بی حرف قالیچه را سر جایش گذاشت و همراه عباس از پله ها پایین آمد... محمد به احترامش از جایش بلند و حاج آقا صادقی گرم با او سالم و احوال پرسی کرد و دعوت به نشستن کرد و بعد دیالوگ معروف حاجی بازاری ها را خطاب به شاگردش بلند فریاد کرد:پسر دوتا چایی بردار بیار... عباس هنوز داشت با اخم به مرد روبه رویش نگاه میکرد ... حاج آقا صادقی با خوش رویی خطاب به محمد گفت: خب جناب قدم رنجه فرمودید ...کاری از من برمیاد؟ محمد موقرانه به پیرمرد خوش روی روبه رویش لبخندی زد و گفت: راستش مزاحم شدیم من باب یه امر خیر! عباس بیشتر اخمهایش را تو کشید و محمد لبخندش عریض تر شد! درست حدس زده بود او برادر زهرا خانم بود! حاج آقا صادقی خطاب به عباس گفت: عباس بابا یه سر به مغازه آقای سرمدی میزنی؟ چند تا سفارش داشت مثل اینکه! عباس چشمی گفت... همیشه از نخود سیاه بدش می آمد!همیشه حاج آقا صادقی اینبار کمی جدی تر از قبل گفت: میفرمودید آقای... _سعیدی هستم! _بله آقای سعیدی حاج آقا صادقی حدس میزد از هم صنفهایش یا یکی از بازاری های همین بازار باشد اما هرچه فکر میکرد نه قیافه مرد روبه رویش را به یاد می آورد و نه حتی نام و نشانش را... محمد اما با همان آرامش ذاتی اش صحبت هایش را ادامه داد:خب همونطور که گفتم برای امر خیر مزاحمتون شدم...ما ایرانی ها هم که تا اسم امر خیر و میشنویم فکرمون میره سمت عروسی و عروس برون و این حرفا...اومدم با اجازتون دختر خانمومتونو برای پسرم خواستگاری کنم حاج آقا صادقی از ادب و لحن مرد روبه رویش خیلی خوشش آمد. لبخندی زد و گفت: _اختیار دارید آقا سعیدی میتونم بپرسم شما از کجا دختر منو میشناسید؟ از بازاری های همینجایید؟ محمد لبخندی میزند و میگوید: نه حاجی من بازاری نیستم...پسرم بازاریه!ولی من نیستم! در واقع پسرم دختر خانم شما رو بهم معرفی کرد و دخترم تاییدشون کرد! حاج آقا صادقی حس کرد از ادب و نزاکت پسر این مرد هم خوشش آمده...پسری که در این دور و زمانه خودش شخصا به خواستگاری نرفته و بزرگترش را فرستاده...ادب! ادب این پسرک نادیده جذبش کرده بود! _چی بگم آقای سعیدی راستش آقا پسر شما نادیده یه سری چیزها رو به من ثابت کرده که کنجکاوم ببینمش _پس با اجازتون ما تو همین هفته یه شبی رو مزاحمتون بشیم! حاج آقا صادقی تعللی کرد و گفت: این چه حرفیه شما مراحمید... خب این هفته پنجشنبه شب به نظرم زمان خوبی باشه ! زهرا اما بی هدف به سقف اتاقش خیره بود! خنده اش گرفته بود که مثل دخترکان قصه ها پشت پنجره نشسته است تا شاهزاده اش با پای پیاده به دنبالش بیاید و او را با خود ببرد!منتظر بود!!! چند شب پیش زن عمویش جدی حرف پسرش را پیش کشیده بود و زهرا همان شب به مادرش گفته بود جواب منفی را بدهند! خودش خوب میدانست دلدادگی پسر عموی 21 ساله اش به او قصه دیروز و امروز نیست! ولی... خوشحال بود از اینکه نه را گفته بود! و حاال منتظر بود! منتظر همان شاهزاده ای که مثل پسر عمویش زیبا نبود! مثل او سوار بر ماشین آنچنانی سفید نبود تا بیاید و او را به قصر آرزو ها ببرد! ولی عوض همه ی اینهاابوذربود!!! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺