❤️#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_بیست_و_یکم
از آخرین باری که محسن را دیده بودم دوسال گذشته بود. دیگر به ندیدنش عادت کردم .مانند معتادی که اعتیادش را ترک کند .چه زجری کشیدم برای فراموش کردنش ! آن قدر مشغول فراموش کردنش بودم که اصلا نفهمیدم چه شد که مسعود بدون اینکه از ملیحه کام بگیرد دست از او کشید . نفهمیدم چه شد که مسعود قدر زندگی اش را دانست و سخت مشغول کار و تلاش برای رفاه و پیشرفت خانواده شد . او دیگر محبت و توجه زیادی نثارمان می کرد و برای خوشحال کردنمان زمین و زمان را به هم می دوخت.مسعود واقعا عوض شده بود. او دیگر مرد زندگی شده بود هر چند که دیگر برایم فرقی نمی کرد . من هم در کارم پیشرفت زیادی کردم و آن قدر اعتماد صاحب کارم را جلب کردم که توانستم مدیریت بخش داخلی کارگاه دوزندگی اش را به عهده بگیرم .
ادامه دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd