eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 - پسرت كجاست؟ لبخند مي زند - تو مردونه است - ميشينه پيشه حاج آقا؟! خسته نميشه؟! - نه، جلوي در آقا امير ما رو ديدن. ايشونم خيلي به سيد مهدي محبت دارن، گفتن اجازه بدن پيشش بمونه. سيد مهدي هم از خدا خواسته موند اونجا. البته حاج كميل هم هواسشون هست از اون بالا كوتاه مي خندد - گاهي وقتها حساسيتهاشون از من مادر بيشتر ميشه من هم مي خندم - خدا حفظشون كنه. چه گفتم؟! خودم از اين دعا جا خوردم. يعني هنوز معتقدم خدا حافظ ماست؟! نه نه اشتباه كردم! خدا فقط حافظ بنده هاي خاصش است. مثل حاج مهدوي و رقيه سادات يا پدر و مادرم، ولي من، نه! حتما يك جاي كارم مي لنگيد كه خدا مرا به بندگي قبول نداشت و حافظ خانواده ام نشد! براي اينكه دوباره فضاي بينمان عوض نشود، لبخندي زوركي مي زنم كه ناگهان موضوع بي ربطي به خاطرم مي رسد و مي پرسم - راستي رقيه جان، حاج مهدوي كه سيد نيستن درسته؟ - بله درسته، حتما مي خواي بپرسي چرا بچه ها رو سيد خطاب مي كنم از پيش بيني اش خنده ام مي گيرد - از كجا فهميدي سوالم چيه؟ - چون خيليها مي پرسن. حاج كميل مي گن مادر كه سادات باشن، فرزندانشون هم از سادات محسوب ميشن. فقط به لحاظ احكام فقهي فرق مي كنن وگرنه همون احترام سادات را بايد براشون قائل شد. براي همين تاكيد دارن كه حتما بچه ها را سيد و سادات صدا بزنيم - بله درست مي گن سكوت مي كنيم و به صداي مداحي كه روضه مي خواند، گوش مي دهيم. السلام علیك یا سفیر الحسین علیه السلام خیلی این آقا مقام و منزلت داره، من سه چهار فراز از زیارت شو نوشتم، طولانیه، زیارت مأثوره ی از امام ِ، خیلی قشنگ و زیبا و پُر معناست - مداحتون عوض شده؟! به رقيه سادات نگاه مي كنم و چشمانم را جمع مي كنم تا با دقت به صدا گوش دهم السلام علی اول الشهداء و سید السُّعداء، آقای سعادتمندان، السلام علی الهادی بنفسه و مهجته، كسی كه همه ی وجودش رو برا امامش عطا كرد و داد،همه جونش و همه سرمایه اش رو، درست مي گويد صدا، صداي هميشگي نيست! - آره عوض شده انگار! - مداح قبليتون كجاست؟! اون خيلي عالي بود - نمي دونم! هميشه پسر بزرگه ي آقاي محمودي، همين همسايه دست راستيمون مي اومد و مي خوند حالا امسال چي شده، ديگه خبر ندارم! يعني ... كلا از هيچي خبر ندارم ... علاقه اي هم ندارم كه خبردار بشم! سرم را پايين مي اندازم كه متوجه مي شوم زهرا هم مثل زينب خوابش برده - بچه رو بزار روي تخت راحت بخوابه. بيا ما پايين بشينيم رقيه سادات جاي زينب را بالاي تخت درست مي كند و من زهرا را پايين تخت جابه جا مي كنم تا راحتتر بخوابد. چراغ را خاموش مي كنم تا بچه ها را اذيت نكند. هر دو پايين تخت مي نشينيم و به تخت تكيه مي دهيم. نور حياط از پشت پرده ي سبز رنگ اتاقم به رويمان منعكس ميشود. نگاهمان به نور است كه صداي آرام رقيه سادات را مي شنوم: - من نه اهل نصيحت كردنم، نه شنيدنش! هميشه از كسي كه نصيحتم مي كرد، بدم مي اومد! براي همين به هيچ وجه قصد نصيحت كردنت رو ندارم. بهت گفتم حالت رو مي فهمم چون حالت رو خودم تجربه كردم. چون اين درد رو با پوست و خون و استخونم چشيدم! صداي گريه ها بلند مي شود و او مكث مي كند، كمي كه صدا پايين آمد دوباره صدايش را مي شنوم كه اينبار كمي بغض دارد: - وقتي آقام فوت كرد، بدجوري بي كس شدم. با نامادري و برادراي ناتنيم زندگي مي كردم ولي از هميشه تنهاتر بودم. اومدم از عذاباي زن بابام و اون زندگي كه فكر مي كردم مزخرفه، فرار كنم و خودم رو گم و گور كنم تا دستشون بهم نرسه، غافل از اينكه ... كم كم خودم هم اين وسط گم و گور شدم! يه وقتي به خودم اومدم كه ديگه خيلي دير شده بود. خيلي وقت بود كه ديگه نه از رقيه سادات بابام چيزي باقي مونده بود نه از خداي رقيه! من شده بودم عسل و كم مونده بود خورده بدم بشم اين وسط! نفسي مي گيرد و سرش را تكان مي دهد - غرق خطا و گناه بودم. خودم نمي فهميدم تو چه مردابي دارم دست و پا مي زنم! نه پدري، نه مادري، نه خواهر و برداري و نه حتي دوست شفيقي كه بهم بگه وايستا! صبر كن! انقدر دست و پا نزن! داري بيشتر فرو مي ري تو لجن! از همه چي نااميد بودم و اصلا احساس رضايت نداشتم. سر برمي گرداند و لبخندي به رويم مي زند كه بدتر از هر گريه اي درد دارد! - اما مي دوني چي شد؟ حيران و مشتاق نگاهش مي كنم و سرم را تكان مي دهم كه يعني نه. - خدا رهام نكرد. دوباره دستم رو گرفت. اونم محكم. كشيدم از اون مرداب بيرون و گذاشت جلوي يه بركه ي زلال. انور بركه ام مي دوني كي بود؟ باز هم سرم را آرام به چپ و راست تكان مي دهم. اينبار لبخندي مي زند كه برق چشمانش در اين تاريكي هويداست - حاج كميل من هم مي خندم اما همچنان متعجبم - گفت بهم اگرميخوايش! اول بايد ازتواين بركه ردبشي،لجنايي روكه بهت چسبيده روبشوري، پاك بشي، زلال بشي بعدميتوني • @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🏠 خانه مشاوره آنلاین
❤️#داستان_زندگی_افسانه #قسمت_نهم بعد از مداخله محسن خانواده اش از ترس او کمی محتاط تر شده بودند و
❤️ روز ها و ماهها از پی هم می گذشت و صمیمیت ما هر روز بیشتر می شد . محسن آنقدر به من محبت و توجه می کرد که انگار روح تازه ای در وجودم دمیده شده بود !!! دیگر از آن زن افسرده و دل مرده خبری نبود و انگیزه ای برای زندگی کردن پیدا کرده بودم چقدر لذت بخش است که تا این حد مورد توجه کسی باشی !!! آن هم من که تا آن زمان توجه و محبت هیچ مردی را به خود ندیده بودم !!! اعتماد به نفس بالایی پیدا کرده بودم . دیگر برایم مهم نبود که مسعود چه میکند و در چه حالی به سر می برد !! روح تشنه ی من از جایی دیگر سیراب می شد. من به محسن دلسپردم و وابسته ی او شده بودم . آنقدر فکر و ذهنم درگیر او شده بود که حتی در نبود او هم به او فکر می کردم . دوست داشتم تمام مدت تنها باشم و در تنهایی خود لحظه های دیدار او را مرور کنم و سرمست و خرامان روی ابرهای خیالم قدم بزنم .وقتی به خانمان می آمد همه چشم و گوشم می شد حتی ثانیه ای را از دست نمی دادم بیشترمن و او مخاطب یکدیگر بودیم و نرگس و مسعود بیشتر شنونده بودند . از بحث و تامل با یکدیگر لذت می بردیم و گاهی تا دیر وقت به درازا می کشید . من و محسن به شدت به یکدیگر وابسته شده بودیم و همدیگر را خیلی خوب درک میکردیم !!گویی که یک روح بودیم در دو بدن. این وابستگی و علاقه دوطرفه بود محسن هم برای من احترام قائل بود و مرا زنی عاقل می دانست آنقدر که حتی در مسائل مهم زندگی اش با من مشورت می کرد ادامه دارد.. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🏠 http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd