❤️#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_پانزدهم
دیگر از این وضع پیش آمده خسته شده بودم . احساس می کردم در زندگی ام بلاتکلیف مانده ام . جسمم در زندگی با مسعود مانده بود و روحم همه جا با محسن بود ! ای کاش پیش از آشنایی با مسعود با محسن آشنا شده بودم ! ای کاش می شد قسمت هایی از زندگی را پاک کرد ! ای کاش می شد آن قدر خودخواه و بی رحم بود که بدون ترس از عاقبت کار وسرزنش های اطرافیان مسعود ترک می کردم و زندگی سرشار از عشق و تفاهم را با محسن ادامه می دادم ٬ اماحیف که تمام این ها فقط در فکر و خیال ممکن بود . از کجا معلوم محسن قبول می کرد که نرگس و دخترش را ترک کند ؟؟ تازه اگر هم چنین می بود که دیگر مرد دوست داشتنی و متعهدی نمی توانست باشد. مردی که این قدر راحت بتواند همسر وفرزندش را کنار بگذارد ٬ قطعا روزی از من هم خسته می شود و مرا هم برای رسیدن به کس دیگری کنار خواهد گذاشت !!! همه ی اینها به کنار ٬ زندگی که روی دل شکسته چندین نفر بنا شده باشد معلوم است که چه عاقبتی خواهد داشت . این ها تمام فکر و خیالاتی بود که من هر روز در ذهن خود مرور میکردم !!!
ادامه دارد..
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd