#قصه_شب
👦 پسرک بازیگوش
پسرک بازیگوشی بود که همیشه به مردم آزاری مشغول بود و حرف هیچکس را گوش نمی کرد. پدر و مادرش هر چه به او نصیحت می کردند که بچه جان! دست از این بازی ها بردار و پسر خوبی باش، به خرج او نمی رفت و او به بازیگوشی همچنان ادامه می داد.
یک روز در راه مدرسه، پسرک چشمش به سگی افتاد که پای دیوار خوابیده بود. با تیر و کمان خود سنگی بسوی او پرتاب کرد. سگ ناگهان از جا جست و با سر به دیوار خورد و به زمین افتاد.
پسرک از کار بد خود به خنده افتاد.
پسرک دست بردار نبود. در راه چشمش به یک گنجشک افتاد و به سوی او هم سنگ پرتاب کرد. سنگ پس از اینکه به گنجشک خورد، شیشه همسایه را هم شکست.
پسرک که بچه بازیگوش و بدی بود در مدرسه هم دست بردار نبود و با تیر و کمان خود باعث اذیت و آزار بقیه می شد.
در سر کلاس، هنگامی که معلم درس می داد، پسرک به همشاگردی خود سنگ پرتاب کرد و کلاس شلوغ شد.
معلم تیر و کمان پسرک را گرفت و او را از کلاس بیرون کرد.
مدیر مدرسه پرونده پسرک را به پدرش داد و او را یکسال از درس محروم کرد.
پسرک از غصه روزها می آمد و پشت پنجره کلاس می ایستاد و درس را گوش می داد.
پسرک سال بعد به مدرسه آمد و قول داد پسر خوبی باشد.
حالا دیگر همه پسرک را دوست داشتند و او هم خیلی خوشحال بود.
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
#قصه_شب
🔴 کودک عصبانی
در روزگاری بچه ی كوچک و بداخلاقی بود. روزی پدرش به او كيسه ای پر از ميخ و يک چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، يک ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرک مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته های بعد كه پسرک توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد ميخهايی كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد.
پسرک متوجه شد كه آسانتر آن است كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخ ها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزی رسيد كه پسرک ديگر عادت عصبانی شدن را ترک كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوری كرد.
پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، يكی از ميخهايی را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يک روز پسر به پدرش رو كرد و گفت همه ميخ ها را از ديوار درآورده است.
پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواری كه ميخها بر روی آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهايی كه در ديوار به وجود آورده ای نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئی مانند ميخی است كه بر ديوار دل طرف مقابل می كوبی. شاید تو چند مرتبه به شخص روبرو بگویی معذرت می خواهم كه آن كار را كرده ام اما جای زخم زبانت بر دل او خواهد ماند. پس همیشه مراقب باش عصبانیت خود را کنترل کنی.
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
@amooketabi عموکتابی 121-BehtarinHambazihayeDonya-www.MaryamNashiba.Com(1).mp3
زمان:
حجم:
2.11M
#قصه_شب
💠 بهترین همبازیهای دنیا
🔻موضوع: اهمیت دوستی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#هر_شب_یک_قصه
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
#قصه_شب
🧓 مخترع کوچولو
مادر علی گفت: "زود باش پسرم، دیر میشه". قرار بود علی با مادرش به خانه ی وحید که همسایه ی جدیدشان بود، بروند. چند هفته ای بود که به آن آپارتمان آمده بودند.
مادر علی داخل یک ظرف کمی شیرینی گذاشت و به خانه ی وحید رفتند. علی کنار مادرش نشست، علی و وحید خیلی دوست داشتند هر چه زودتر با هم بازی کند اما کمی خجالت می کشیدند. چند دقیقه بعد، مادر علی گفت:"علی جان، برو با آقا وحید بازی کن دیگه".
علی و وحید از جایشان بلند شدند و با همدیگر به اتاق وحید رفتند. اتاق وحید پر از اسباب بازی های جورواجور بود. علی نمی دانست به کدام نگاه کند و با کدام بازی کنند.
بالاخره تصمیم گرفتند با ماشین ها و خانه سازی یک پارکینگ بزرگ بچینند.
وقتی پارکینگ را چیدند، وحید گفت: " چقدر گرمم شده، بذار پنکه بیارم خنک شیم".
بعد یک پنکه ی اسباب بازی که رنگش آبی و زرد بود را آورد. دکمه اش را زد و آن را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست و گفت:" آخیش خنک شدم". بعد وحید پنکه را جلوی صورت علی گرفت و گفت:" بیا تو هم خنک شو." علی که خیلی از پنکه خوشش آمده بود، گفت: " چقدر خوب خنک می کنه، می دونی با چند تا باتری کار می کنه؟"
وحید گفت:" نمی دونم، مامان بزرگم خریده".
یکدفعه مادر، علی را صدا کرد:" علی، باید بریم خونه، بعدا باز باهم بازی می کنید".
علی از وحید خداحافظی کرد.
علی وقتی به خانه شان رسید به مادرش گفت: " مامان ، وحید یه پنکه قشنگ داشت، میشه یکی هم برای من بخرید؟"
مادر گفت:" پسرم نمیشه که هر کی هر چی داره، شما هم داشته باشی". علی دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه بعد علی از مادرش پرسید:" مامان اون ماشین شارژیم که خراب شده بود کجاست؟" مادر گفت: " با هواپیمات که شکسته بود زیر تخت گذاشتم". بعد زیرچشمی به علی نگاه کرد و گفت:" بگو ببینم چه فکری تو سرت داری؟"
علی گفت:" مامان لطفا هواپیما و ماشین شارژی رو بیارید، باهاشون کار دارم".
علی با کمک مادرش، آرمیچر ماشین شارژی را درآورد. بعد پروانه ی هواپیمایش که شکسته بود را به سر آرمیچر زد. بعد آرمیچر را به یک باتری وصل کرد.
پروانه شروع به چرخیدن کرد. علی بالا و پایین پرید و گفت :" آخ جون کار میکنه". بعد صورتش را جلو برد و گفت:" چه خوب هم خنک میکنه!"
مادر علی را بوسید و گفت : " می بینی چقدر خوبه خودت چیزی را بسازی".
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
@amooketabi عموکتابی 296-Parvaneh&Bad-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
13.23M
#قصه_شب
💠 پروانه و باد
🔻موضوع: فواید باد
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#هر_شب_یک_قصه
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
#قصه_شب
☘ موش تنبل و کلاغ دانا
یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی می کردند.
کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه می آوردند می خورد و ایراد می گرفت: اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!
آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود و بقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.
وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید. او خسته و گرسنه بود و حتی بلد نبود برود و برای خودش غذا پیدا کند.
کپل شروع به گریه کرد. کلاغی صدای او راشنید و از روی درخت پرسید: چرا گریه می کنی؟
کپل ماجرا را برای او تعریف کرد. کلاغ گفت: اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.
کپل گفت: درست است. من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم.
کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواده ات می برم. کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
@amooketabi عموکتابی 277-1GhayeghBarayeHeyvanat-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
5.9M
#قصه_شب
💠 یک قایق زیبا برای حیوانات جنگل
🔻موضوع: همکاری
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#هر_شب_یک_قصه
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
@amooketabi عموکتابی192-1000PaGhahveii-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.21M
#قصه_شب
💠 هزارپای قهوه ای
🔻موضوع: باور به توانمندی های خود
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
#قصه_شب
🔹 دختر نامنظم
یه دختر کوچولو بود که اسمش مريم بود. مریم اصلا به حرف مامان بابا گوش نمی کرد و اونا را خیلی ناراحت می کرد. طفلک مامان و بابا شرمنده میشدند اخه این دختر شیطون همه بچه ها را می زد و باهاشون دعوا می کرد. این دختر بلا اینقد از این کارا کرد که کم کم تنها شد هیچ دوستی نداشت و تنهای همش غصه می خورد. یه روز که تو حیاط خونه شون بود شنید که دختر همسایه شون سارا یکی دیگه از دخترای همسایه فرشته را داره دعوت می کنه که بیاد تولدش. دوید تو کوچه و به سارا گفت منم دعوتم تولد؟
سارا با اینکه دلش نمی خواست تولدش خراب بشه اما دلش سوخت و گفت باشه تو هم بیا اما باید قول بدی با بچه ها دعوا نکنی و دختر خوبی باشی!
مریم هم گفت باشه و رفت به مامانش بگه برا تولد آمادش کنه. مامانشم ازش قول گرفت که تو تولد شلوغ بازی در نیاره و با هم رفتند یه عروسک قشنگ برا سارا خریدند و کادو کردن آوردن. مریم خیلی خوشحال بود با خودش می گفت باید تمام سعیم و بکنم که با کسی دعوام نشه. با مامان رفتند که مریم آماده بشه تا زودتر بره اما وقتی اومدن تو اتاق وای چه خبر بود یه اتاق بهم ریخته که لباسها و کتابها اسباب بازی ها بهم قاطی شده بودن. مریم هر چی دنبال لباسای مهمونیش گشت هیچ کدوم و پیدا نکرد داشت دیر میشد و مریم لباسهاش و آماده نکرده بود تا بره مامانش با ناراحتی بهش گفت عزیزم چقد گفتم اتاقت و بهم نریز هر چیزی را جای خودش بذار! الان چکار کنیم؟ مریم گفت مامان جون من دوست دارم برم تولدحالا چکار کنم و شروع کرد به گریه.
مامان خوبش بهش گفت عزیزم بیا اتاقت و با هم جمع کنیم حتما لباساتم پیدا میشه.
مریم و مامان اتاق و زود جمع کردند کارا که تموم شد و اتاق مرتب شد می دونید چی شد مریم تازه یادش اومد که لباسش و صبح از لای وسایلاش بیرون کشیده بود و گذاشته بود کنار تا مامانش براش اتو کنه وقتی به مامان گفت چی شده دو تایی خندیدن و مریم گفت خوب شد یادم نبود حالا دیگه اتاقم مرتبه دیگه قول میدم اینجا را بهم نریزم و دختر مرتب و منظمی باشم و با کارای زشت شما را ناراحت نکنم. لباساش و پوشید و کادوش و برداشت و رفت تولد خیلی بهش خوش گذشت. با بچه ها خیلی بازی کرده بود و عکس انداخته بود.
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
#قصه_شب
بادکنک حسود
بچه ها دو تا بادکنک خریدند. یکی سفید و یکی صورتی. هر دو تا بادکنک را باد کردند و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کردند. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. به خاطر همین بادکنک صورتی عصبانی بود.
بادکنک صورتی شروع کرد به غر زدن و گفت: بچه ها عمدا من و کم باد کردند و تو رو بیشتر. اصلا بچه ها بین ما فرق می گذارند. من خیلی هم از تو بزرگترم اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم.
بادکنک سفید گفت ای بابا هر دوتا مون رو تا اونجایی که لازم بود باد کردند. اونا هر دوتا مون رو دوست دارند. ندیدی چقدر به خاطر ما خوشحالی کردند؟
بادکنک صورتی اخماشو کرد تو هم و گفت دیگه با من حرف نزن. من خودم یه راهی پیدا می کنم و باد خودم رو بیشتر می کنم و به همه نشون می دم که من از تو بزرگترم.
شب شد و بچه ها به خواب رفتند. باد کنک صورتی همین طور که به اطراف نگاه می کرد چشمش به تلمبه روی کمد افتاد. بادکنک از تلمبه خواست تا بادش رو بیشتر کنه. تلمبه اول با مهربونی قبول کرد. ولی وقتی بادکنک رو از نزدیک دید گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی.
بادکنک صورتی با شنیدن این حرفها خیلی عصبانی شد و گفت تو هم مثل بادکنک سفید خودخواهی.
تلمبه از حرفهای بادکنک صورتی ناراحت شد. بادکنک با همه قهر کرد و اخم کرد. وقتی اخم کرد متوجه شد موقع اخم کردن و قهر کردن بادش بیشتر می شه. بادکنک صورتی از این قضیه خوشحال شد. انقدر اخم کرد و قهر کرد و ادامه داد تا هی بادش بیشتر و بیشتر شد. آنقدر باد کرد و باد کرد و باد کرد تا بالاخره شَتَرَق……………… ترکید و هر تکه اش پرت شد یه طرف اتاق.
هر کسی باید اندازه ی خودش رو بفهمه. ای کاش بادکنک صورتی قهر نکرده بود و هنوز توی اتاق آویزان بود و تکان می خورد و بچه ها را خوشحال می کرد.
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
#قصه_شب
قرار بود جمعه از طرف مدرسه به یک اردوی تفریحی برویم. محلی که برای اردو انتخاب شده بود یکی از کوه های زیبا و معروف بود که رودخانه های زیبا از میان آن عبور می کرد.
بی صبرانه برای رسیدن آن روز لحظه شماری می کردم.
بالاخره جمعه آمد و من تمام وسایلم را جمع کرده بودم. مادرم برای صبحانه و ناهار برایم غذا گذاشته بود و خودم هم بدمینتونم را برداشتم تا آن جا با دوستانم بازی کنم.
در مدرسه همه جمع شدیم و با هم به سمت کوه حرکت کردیم.
مدتی پیاده روی کردیم تا به یک رودخانه رسیدیم می خواستیم آن جا بنشینیم و صبحانه مان را بخوریم که دیدیم بطری ها و باقیمانده ی غذاهایی که اطراف رودخانه ریخته فضایی برای نشستن باقی نگذاشته.
دوست نداشتم آن جا بنشینم به خاطر همین پیشنهاد کردم که از آن جا برویم و جایی بهتر پیدا کنیم. اما دیدم که یکی از دوستانم پلاستیکی بزرگ برداشته و با یک چوب شروع به جمع آوری زباله ها کرده و بقیه ی بچه ها هم به کمک او رفتند. اولش دوست نداشتم به آن ها کمک کنم چون آشغال ها را ما نریخته بودیم، که حالا باید جمع می کردیم ولی بعد دیدم که این کار من به نفع خودم و طبیعت است من هم یک پلاستیک برداشتم و به آن ها کمک کردم.
بعد از تمام شدن کار از دیدن آن منظره ی زیبا واقعاً خوشحال شدم و با بچه ها بساط صبحانه را مهیا کردیم و همانجا نشستیم و از طبیعت زیبا لذت بردیم.
موقع برگشت به خانه با خودم فکر می کردم که اگر هر کسی مواظب رفتار خود باشد و با طبیعت با بی رحمی رفتار نکند چقدر همه چیز و زیبا و دوست داشتنی می شود.
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd