eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
. ... راستی آتنا فردا محمد نصر و زنش رو میخوان بیارن برنامه سید علی حسینی ... بازم تو اخبار داشتن ازش تعریف و تمجید می کردن.. برگشتم توی اتاق دوباره ... آتنا سریع اومد تو اتاق و گفت اتنا- راست میگی آبجی؟ یه چشمک زدم بهش و گفتم - نه بابا ... اون طور گفتم که بابا بفهمه زن داره و فک نکنه عاشق اون پسره قزمیتم ... تو دلم به خودم دهن کجی کردم و گفتم - آره جون عمه ات ... گوشیمو برداشتم و به شیده اس دادم. - ای لعنت به من که هنوزم با شنیدن صداش یا اسمش حمله می کنم طرف تلوزیون ... جواب داد شیده- عاطی جونم خودتو اذیت نکن ... بیخیال ورژن جدیدش بغل دستته ... مثلا می خواست منو بخندونه. دوباره گوشیو کتاب رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندن واسه امتحانم شدم بالاخره امتحانام تموم شد. دلم می خواست تا خونه پرواز کنم. واسه اینکه رمانم رو تصحیح کنم. استاد جواب ایمیلمو داده بود و ازم خواسته بود براش بفرستم. زود خونده بودش و همه نقاط ضعف و قوتشو برام ایمیل کرده. منم واقعا نمی دونستم با چه زبونی ازش تشکر کنم. نمی دونم چرا به تموم شدن و چاپ شدنش که فکر می کردم یه ذوقی ته دلم پیدا می شد. از دانشگاه زدم بیرون و راه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس. داشتم از جلوی دکه روزنامه فروشی رد می شدم که نگاهم افتاد به عکس محمد نصر. روی جلد یکی ازمجله ها. قلبم تند تند می زد. ایستادم و دست بردم و مجله رو برداشتم. ای زهرمار. حالا خوبه عکسشه ... اگه خودشو ببینی که لابد شش تا سکته رو با هم میزنی؟ بعدش تیترهای مجله رو حریصانه دنبال کردم و باز هم میخکوب شدم گفتگو با محمد نصر و همسرش همسر محمد نصر : محمد را به خاطر شهرتش انتخاب نکردم ... دوباره بغض گلوم رو به شدت چنگ زد. نمی دونم چرا کسی نمی تونه خوشحالیه منو ببینه. باید همش ضدحال بخورم. با دستای لرزونم مجله رو باز کردم و دنبال عکس همسرش گشتم. ولی قبل از اینکه بتونم صفحه مصاحبه رو پیدا کنم بی اراده مجله رو پرت کردم سرجاش و با قدم های لرزون از اونجا فاصله گرفتم آخه خدا ... پس کی این عذاب ها تموم میشه؟ پس چرا من هنوز نتونستم به زن داشتن اون عادت کنم؟ واستادم توی ایستگاه اتوبوس. اتوبوس مورد نظرم اومد و سوار شدم. تا خونه نیم ساعتی راه بود. خدا می دونه چقدر پاهامو از زیر چادرم چنگ زدم و یا چقدر سعی کردم مثل دیوونه ها جک های خنده دار و خاطرات خنده دار واسه خودم تعریف کنم که اشک هام جاری نشن. با هر عذابی که بود مهارش کردم. بالاخره رسیدم. اتوبوس درست سر کوچمون نگه می داشت. پیاده شدم و تصمیم گرفتم برم کتابخونه و تو اینترنت یه هم اونجا یه گشتی بزنم. اینترنت برای من مساوی بود با محمد نصر. رفتم داخل کتابخونه. گرمای مطبوعی تو صورتم خورد. تازه فهمیدم که چقدر سردم بوده و هوای بیرون چقدر یخه. رفتم جلوتر و با احتیاط از جلوی قسمت مجله ها رد شدم. جرئت نداشتم سرم رو بیارم بالا و نگاهشون کنم. پشت میز کتابدار ایستادم و یه باکس خواستم. شماره رو گفت و رفتم توی کافی نت نشستم پشت کامپیوتر. صفحه رو باز کردم و طبق معمول آدرس وبلاگ محمد رو وارد کردم. یه صفحه دیگه هم در کنارش باز کردم که فایل پی دی اف همون مجله لعنتی بود اول رفتم سراغ وبلاگ. ازدواجشو تبریک گفته بودن. مطالب جدید گذاشته بود و طبق معمول از خدا و حرفی مذهبی. داشتم آتیش می گرفتم ولی عجیب این آتیش گرفتن برام لذت بخش بود. رفتم سراغ فایل پی دی اف که فقط قسمت مصاحبه محمد نصر بود. خدارو شکر که اسم و عکس همسرش نبود. فقط حرفاشون بود جمله محمد جلو چشمم رژه می رفتن ... برکتی که بعد از اومدن همسرش وارد زندگیش شده ... از آرامش اش ... از ... از ... دیگه نمی دیدم. چشمام پر شده بود. به شدت گرمم بود. دستم رو آوردم بالا و محکم چنگ انداختم به این گلوی لعنتی که مدتها بود راهش بسته شده بود ... زیرلب گفتم - خفه شو محمد ... خفه شو ... فقط خفه شو ... داشتم نفس کم می آوردم. سریع کامپیوتر رو خاموش کردم و بعد پرداخت مبلغ کافی نت از کتابخونه اومدم بیرون. هوا سوز سردی داشت. ولی من هیچی نمی فهمیدم. می دیدم که دستام بیش از حد قرمز شدن ولی چیزی حس نمی کردم. فقط خودم و این دل بی صاحابم رو فحش می دادم و محمد و اون دوست مجریشو و همه رو.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺