eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
. که چرا این همه آدم ازون بزرگترن و ازدواج نکردن ولی این زرتی رفته زن گرفته؟ که چرا من اینهمه مدت ذهنم درگیر کسی بوده که دلش پیش کس دیگه ای گیر بوده؟ ای لعنت بمن ... لعنت به من ... اونشب هم با عذاب گذاشت. با کمردردی که داشت بهم هشدار می داد خواب بیش ازین جایز نیست از خواب بیدار شدم. روز تعطیل بود و همه تو خونه بودن. بیدار هم بودن. اصولا فقط تو خونه آدم تنبلی بودم. خیلی. ولی جاهای دیگه نه ... زبر و زرنگ بودم ... یعنی دقیقا جاهایی که غریبه بودن و فامیل و مادربزرگ و پدر و مادر نبودن ... اصلا اونا رو که می دیدم تنبل می شدم. بلند شدم نشستم لبه تخت و پریدم پائین. پتوم رو تا کردم و انداختم بالا. امروز حالم بهتر بود ولی اخلاقای گندم هم چنان باهام بود. با چشمای بسته و رفتن تو در و دیوار خودمو انداختم تو دستشویی. چشامو که باز کردم دماغ و چشم های پف کردم رو دیدم و به خودم خندیدم. در واقع حاضر بودم تو در و دیوار برم ولی قبل از شستن دست و صورتم به کسی سلام ندم و کسی رو نبینم. خب اینم یه جورشه دیگه. خودمو تر تمیز کردم و رفتم بیرون. به همه یه سلام بلند دادم و بعد خشک کردن دست و صورتم با آتنا سفره صبحونه رو حاضر کردیم بعد صبحونه یه چایی لیوانی واسه خودم ریختم و نشستم پشت کامپیوتر. تصمیم داشتم سر یه هفته قال قضیه رو بکنم و رمانمو بفرستم بره. یه هفته مثل برق و باد گذشت و من تمام تمرکز و وقتمو گذاشتم روی تصحیح و حذف و اضافه های رمانم. چیز توپی شد. خودم که می خوندم ذوق مرگ می شدم. به قول مامانم اگه این وقتو واسه درسم می ذاشتم تا حالا پرفسور شده بودم. بیخیال بابا ... من که دیگه مهندس شدم رفت ... فلشمو فرمت کردم و فایل رمانم رو ریختم توش و بلند شدم از پشت کامپیوتر. دو سه روزی بود که همش تو گوش مامانم میخوندم که میخوام برم دنبال یه انتشاراتی دیگه بگردم. از بس گفتم که دیگه بعدا گیر ندن بگن کجا میری واسه چی میری ... امروزم همون روز بود. آماده شدم و از خونه زدم بیرون. یه ساعت بعد جلوی معروفترین کتابفروشی شهرمون بودم. رفتم داخل. یه خانوم جوون پشت میز نشسته بود با مانتو و مقنعه سورمه ای. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم جلو و با نهایت ادب سلام دادم. خانوم جوون- سلام بفرمائید - خسته نباشید ... راستش من تازه وارد جمع نویسنده ها شدم و دنبال یه انتشاراتی خوب می گردم واسه تحویل دادن و چاپ رمانم ... البته یه مدت دست چند تا کارشناس بوده و نظر دادن و منم اشکالاتشو رفع کردم ... حالا اومدم از شما کمک بگیرم مهربون تر شد خانم- خیلی خوش آمدید ... باعث افتخاره ... حالا نوشته هاتون در چه موردی هست؟ - رمانه ... در حوزه دفاع مقدس خانم- بله بله اجازه بدید ... یه برگه و خودکار برداشت. یه چیزی توش نوشت - اینم آدرس و شماره تلفن یه اتنشاراتی خوب ... بهشون بدید ... البته اگه کارتون قوی باشه که کار چاپ اونا هم قوی میشه.. آدرسو گرفتم. یه نگاهی بهش انداختم. لبخندی مهمون لبام شد - یه دنیا ممنون بعد در حالیکه کتاب ها رو دید می زدم از کتاب فروشی اومدم بیرون. درست روبروم و اونطرف خیابون یه دکه روزنامه فروشی بود. باز این بغض لعنتی پیداش شد. نگران نباش عاطفه ... بالاخره تموم میشه ... یه روزی یه جوری یه جایی یه وقتی یه چیزی یه کسی ... صبر داشته باش ... صبر داشته باش.. تموم میشه راه افتادم به سمت انتشاراتی ای که آدرسش توی دستم بود. چه خوب که توی همین خیابون بود. حدود یه ربع بعدش رسیدم و بعد تکرارا کردن همون حرفایی که توی کتابفروشی گفته بودم ، به سمت یه اتاق راهنمایی شدم. چادرم رو دوباره روی سرم مرتب کردم و نفس عمیقی کشیدم. چند ضربه آروم به در زدم. با یه بسم الله وارد شدم. یه خانم و آقایی توی اتاق بودن و اتاق هم پر از کتاب بود. اونقدری که روی زمین و روی هم تلمبارشون کرده بودن. یعنی میشه یه روزی این اتاق پر از کتابای من بشه؟ توی همین افکار بودم که با صدای خانومه به خودم اودم. پوست سبزه ای داشت و چشمای ریز و قهوه ای و مقنعه ای همرنگ چشماش هم سرش بود. حدودا 37- 38 ساله می زد. - بفرمائید بشینید یه سلام با ادب دادم و نشستم روی صندلی ای که اون خانومه بهش اشاره کرد. کنارش میزشم بود. آقا هم داشت با کتابای روی زمین ور می رفت و هی اینور و اونورشون می کرد. بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره این خانوم از کامپیوترش دل کند و با صندلیش چرخید طرف من. یه نگاه خریدارانه بهم کرد و لبخند زد خانومه- خب؟ . لبخند زدم و شروع کردم - عاطفه رادمهر هستم ... یه رمان نوشتم که قبلا توسط دو کارشناس بررسی شده و ایراداش رفع شده. الان هم در خدمت شما هستم.. خانومه- پایانش تلخه؟ تعجب کردم از سوالش چه ربطی داشت؟ - خب رمانم در حوزه دفاع مقدسه و من سعی کردم واقعیت هایی که شنیدم رو ... یعنی سختی های زندگی در اون زمان رو نشون بدم ... بیشتر به پشت جبهه و وضعیت ه