#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت103
مانتوم رو هم عین وحشی ها کندم از تنم ... جلوی آئینه به موهایی که ریخته بود روی صورتم نگاه می کردم ... خندیدم به خودم ... الحق که بچه بودم ... یاد اون شب توی بالکن افتادم ... البته که اصلا از ذهنم نمی رفت ... بی اراده دستم رو کشیدم روی لبهام ... دوباره به خودم نگاه کردم ... پامو کوبیدم رو زمین - محمد ... بازم میخوام ... بازم میخوام ... دوباره به خل بازیای خودم خندیدم ... چه خوش اشتها ... یعنی دوسم داره؟ دوباره ادای گریه به خودم گرفتم و جلوی آئینه پامو کوبیدم زمین ... - محمد بازم ... بازم ... بازم می خوام ... همین لحظه در اتاق زده شد ... یا خدا باز محمده ... ازش خجالت می کشم ... سریع مو هام رو با کلیپس جمع کردم ... دلم براش تنگیده بود ... مشت زد به در ... محمد- باز کن ضعیفه ... خندم گرفت ... داد زدم - در بازه ... در رو باز کرد و محکم کوبید به در ... مثلا که عصبانی بود ... باز داش مشتی شده بود ... ای قربونت بشم من تهنا تهنا ... مشتش رو کوبید به در ... داد زد ... محمد- بیا جلو
خندیدم و رفتم جلو ... محمد- ضعیفه کاری نکن که کاری کنم که تا آخر عمرت تو این اتاق بمونی ها ... - مثلا میخوای چیکار کنی؟ چونه ام رو با دستاش گرفت ... زل زد تو چشمام ... لحنش آروم و صمیمی شد ... دست از شوخی کشید ... محمد- به خاطر اون شب، یه هفته اس نذاشتی ببینمت و صداتو بشنوم ... میخوای زندانی بشی؟ زبونم و در آوردم براش ... - نمی تونی زندانیم کنی ... چشماشو ریز کرد ... محمد- نمی تونم؟ جواب ندادم ... چونه ام رو ول کرد و دو طرف صورتم رو گرفت ... سرش رو آورد جلو و پیشونیم رو آروم و بلند بوسید ... سرشو برد و عقب و خیره شد تو چشمام ... محمد- این یه هفته ... اومد جلو و چشم راستم رو بوسید ... رفت عقب ...
محمد- دو هفته اومد جلو ... چشم چپم رو بوسید ... رفت عقب ... محمد- سه هفته ... اومد جلو ... گونه راستم رو بوسید ... رفت عقب ... محمد- چهار ... گونه چپم رو بوسید ... محمد- پنج هفته ... چونه ام رو بوسید ... محمد- تا اینجا یک و نیم ماه زندانی هستی از خجالت تو اتاق ... داشتم دیوونه اش می شدم ... روانیش می شدم ... بند بند وجودم رو به تصرف در آورده بود ... صورتش رو نزدیک صورتم آورد ... آخ خدایا قربونت برم ... دیدی؟ همه دیدید دوسم داره؟ دیدید؟ طول کشید تا ازم دور شه ... واقعا داشتم آب می شدم ... هیچ عکس العملی هم نشون ندادم ... بعد اینکه جدا شد باز خیره شد تو چشام ... یقه اش رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق ... با تعجب نگام می کرد ... هلش دادم روی تخت و سریع کلید رو از پشت در برداشتم و دویدم بیرون ... لحظه آخر سرم رو بردم تو اتاق. همونطور ولو بود روی تخت ... زبون درازی کردم و گفتم ... - فعلا تو دو ماه اینجا زندانی باش تا این چیزا از ذهنت بپره
. غش غش خندیدم و در رو بستم و قفل کردم ... نشستم پشت در و دلم رو گرفتم و حالا نخند و کی بخند ... از تو داد می زد ... محمد- ضعیفه مگه دستم بهت نرسه ... براش یه بوس فرستادم و دستم رو گذاشتم رو لبم ... آروم طوری که نشنوه گفتم - کاش یه چیز دیگه خواسته بودم ... بلند شدم و دویدم تو اتاق محمد ... باز پام سر خورد ... با مغز داشتم می رفتم تو زمین ... خداروشکر به موقع چارچوب در رو گرفتم ... یکی زدم پس کله خودم و رفتم تو ... جلوی آئینش ایستادم ... - مثل اینکه خیلی روش موثریه ... دوباره مو هام رو ریختم روی صورتم ... و ژست رو که جلوی آئینه اتاق خودم ایستاده بودم رو گرفتم ... بازم پامو کوبیدم زمین و این بار بی قرار تر از قبل گفتم - میخوام ... میخوام ... خدایا محمدو میخوام ... خدا میخوام ... به خودم خندیدم ... دوباره یه هفته بود به سر و صورت خونه دست نزده بودم..
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت104
خو خجالت می کشیدم تو چشاش نگا کنم ... با یادآوری کاراش دمای بدنم به شدت می رفت بالا ... به آرزوم رسیدم ... ولی نه همه آرزوهام ... یکیش محمد بود ... فکر نمی کردم بهش برسم ... ولی آخه اون من رو بوسید ... هیچ برادری اینطور با خواهرش رفتار نمی کنه ... عاطفه ... بیخیال ... توهم نزن دختر ... محمد تو رو دوست نداره ... تو اونقدر خوش شانس نیستی ... اون ناهید رو میخواد ... اینو بفهم ... باز چشام پر شد ... در عین داشتن نداشتمش ... گریه و زاری رو گذاشتم واسه قنوت نمازم و بلند شدم خونه رو سر تا پا تمیز کردم و یه غذای درست حسابی هم در حین کار پختم ... همه جا رو تمیز کردم و پارکتها و بقیه جا ها رو دستمال کشیدم ... با عشق وجب به وجب رو تمیز می کردم و هرجایی رو که دیده بودم دست مخمد خورده رو می بوسیدم ... پاک مجنون شده بودم ... این کارا از منی که تو خونه دست به سیاه و سفید نمی زدم و همیشه داد مادرم رو در می آوردم بعی