eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی نه ... نمی خواستم در نبود ناهیدش ازم استفاده کنه. دستم رو گذاشتم روی صورتم و داد زدم - جلو نیایی ها ... عین این بچه ها که بخوان با ماسک لولو خرخره بترسوننشون. یکم مکث کرد. از روم بلند شد و نشست لب تخت. از لای انگشتام دیدش می زدم. آرنج هاش رو گذاشت روی رون پاش. محمد- میدونم از من بدت میاد ولی آدم کثیفی نیستم ... به هر حال ببخشید ... متاسفم ... دلم تیکه تیکه شد. - محمد ... نذاشت حرفم رو ادامه بدم. بلافاصله گفت محمد- هیچی نگو ... خودم همه چیزو میدونم . هیچی نگو . ساکت شدم. من که نمی تونستم و نباید بهش می گفتم که دوسش دارم نمی تونستم و نباید بهش می گفتم که من هزار برار بیشتر از اون محتاجم ... پس سکوت بهترین کار بود. محمد- اون سه شبی که من نبودم چی به سرت اومد؟ با یادآوری اونهمه ترس و وحشت بغض نشست تو گلوم. نشستم روی تخت مهم نیس ... یه دفعه چرخید سمتم. محمد- دیگه هیچوقت به من همچین جوابی نده ... ازت سوال پرسیدم ... جواب درست میخوام ... بد اخلاق ... سرم رو انداختم پایین. محمد- واسم تعریف کن ... همه چیو ... یکم سکوت کردم و مختصر و مفید توضیح دادم. - محمد فقط خیلی گریه کردم ... اتفاق خاصی نیقتاد ... باور کن ... من همیشه از تاریکی و تنهایی وحشت داشتم ... تو اون سه شب دوتاشم باهم اومده بود سراغم ... خب خیلی ترسیده بودم ... نمیدونستم چیکار کنم ... با هرصدایی می پریدم ... خیلی بد بود ... خیلی ... انگشتاش رو فرو لای موهام. هیچ لذتی بالاتر ازین برام نمی شد. چه حس خوبی داشت بهم منتقل می کرد با همین کارش. محمد- چرا بمن نگفتی نرم؟ چرا بهم نگفتی که میترسی؟ چرا بهم زنگ نزدی و خبرم نکردی؟ ها؟ دستشو آروم زد به پاش. - محمد من اومدم که کمک باشم واسه تو ... نه مایه زحمت و دردسرت ... واسه چی زنگ میزدم؟ کارتو ول کنی؟ داد زد. ترسیدم. محمد- گور بابای کار لعنتی من ... پس چیکار کردی؟ اگه از ترس بلایی سرت می اومد چی؟ گریه ام گرفت. - همه چراغا رو باهم روشن می کردم ... صدای تلویزیون رو هم تا آخر می دادم بالا ... عین دیوونه یه گوشه ای مینشستم که پشتم دیوار باشه و بتونم همه جا رو ببیم ... این شب آحرم همش صدای پا می اومد ... دلم میخواست فقط از خونه فرار کنم. حاج خانوم هم خونه نبود برم پیشش ... پناه بردم به بالکن ... حداقل بیرون ازین محیط بود ... ولی ترسم کم نمیشد ... صدای تو رو گذاشتم تو گوشم تا بلکه آروم بگیرم ... این جمله آخر رو عمدا گفتم ... کاش می فهمید چقدر دوسش دارم. گریه ام رو قورت دادام. صدام رو پایین آوردم و گفتم - موفق هم شدم ... ترسمو کم کرد ... ولی سایه ات رو که دیدم اول ترسیدم ... بعد متوجه شدم تویی ... میدونستم تویی ولی نمیتونستم چشامو باز کنم ... بعضی وقتا آدم وقتی مشکلاتش تموم میشه و یا یه پناهگاه پیدا می کنه تازه میفهمه تو چه سختی ای بوده و رمقش میره ... یه مدت نگاهم کرد ... سرم پایین بود ولی می دیدم و حس می کردم نگاهشو ... دوباره برگشت. پشتشو بهم کرد و تو حالت اولش نشست. دلم بغل میخواست ... ولی بی خیال ... لحنم رو بچگونه کردم - مخمد ... شب کژا موخوایم بلیم؟ صاف نشست ... محمد- خونه مرتضی اینا ... واسه چهارشنبه سوری ... اووف. باید ازین ناراحتی درش می آوردم. محمد- مخمد؟ نگاهم کرد. - نمای بلیم ناخار بخولیم؟ من عیلی گشنمه ... بعدم پاشدم و دستشو گرفتم و کشیدم تا بلند شه. چقدر حال داشت گرفتن دستاش. قلبم با همین یه کارم هم داشت خودشو نابود می کرد از بس کوبیده میشد به قفسه سینم. پا نشد. دوباره کشیدم. باز پا نشد. اینبار محمد دستم گرفت رو کشید. برگشتم و نگاهش کردم. محمد- کوچولو ... - بله ... محمد- اجازه بده دیگه ضربان قلبم رفت روی هزار. دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و در رفتم. آره خودم از خدام بود ولی ... ولی می خواستم رفتارش از روی عشق باشه. ولی متاسفانه عشقی درکار نبود. رفتم تو آشپزخونه و ناهار رو کشیدم. یه کم بعد اومد بیرون و دستاش رو شست و بدون حرف نشست جلوم و شروع کرد به خوردن. خیلی ناراحت بود از دستم فکر کنم. دیوونه نمیفهمید طاقت سکوتش رو ندارم. لبخندی زدم و گفتم - آق محمد ... شوما پ چرا لهجه ندارین؟ لهجتونا عمل کِردین؟ با لهجه اصفهانی گفتم. نگاهم کرد و لبخندی به صورتم پاشید که مهربون تر از اون رو به عمرم ندیده بودم. خون یه دفعه هجوم آورد به صورتم. همون لبخندش لالم کرد. دیگه نتونستم حرف بزنم. سرم رو انداختم پایین و عین بچه آدم ناهارم رو خوردم. غذامون که تموم شد بلند شدم و میز رو جمع کردم. محمد همونجا نشسته بود. سرشم پایین بود و تو فکر بود عمیقا. کاملا مشخص بود. دستم رو بردم جلو تا بشقابش رو از مقابلش بردارم. دستم هنوز به بشقاب نرسیده بود که محکم دستم رو گرفت تو دست راستش. فشار داد. آروم دستم رو بوسید و از جاش بلند شد محمد- دستت درد نکنه ... خیلی خوشمزه بود ... من عین مجسمه