eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونی که ... وسطای خوندنم آهنگو قطع کرد ... زد از اول ... گفت اشاره کردم باهام بخون ... یه قسمتایی رو اون میخوند ... یه قسمتایی رو اشاره می کرد من میخوندم ... بقیه شم با هم دوتایی ... وسطاشم هی میگفت به به ... اصلا یه چیز توپی بود ... بچه ها می گفتن چه کنسرتی راه انداخته بودین ... خععععلی توپ شد ... سرمو چرخوندم ببینم محمد چیکار میکنه. چنان نگاهی بهم کرد که کم مونده بود خودمو خیس کنم. دیگه ادامه ندادم. محمد- تو استدیو هم تنها خوندی؟ - آره ... محمد- خب چی شد؟ چی گفت؟ - هیچی دیگه ... خوندم ... یهو داد زد. محمد- صد دفعه بهت نگفتم به من جواب سربالا نده ... با صدای فریادش تکون شدیدی خوردم. آروم گفتم - خب همش دعوا می کنی آخه ... گاهی وقتا شک می کردم که یه دختر نوزده ساله هستم. محمد- جواب من؟ خوندم ... خیلی خوشش اومد ... جلسه بعدشم از بین بیست و یک نفر سه تا صدا آورده بود تو سی دی ... گفت اولین صدایی که میشنوین بهترینتون بود ... لب هام رو غنچه کردم و آروم تر گفتم - اونم صدای من بود ... نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با انگشتاش ضرب گرفت روی فرمون. محمد- میخوام بدونم دقیقا با چه جمله هایی ازت تعریف کرد؟ اووف. بیخیالم نمیشه ... خدا امشبمونو بخیر کنه خودش ... دلشوره گرفتم ... نمیخواستم دروغ بگم بهش پس راستشو گفتم. - گفت بقیه که میخوندن فقط گوش می دادم ولی تو خوندنی بارها پیش اومد که لبخند بزنم ... حتی چند بار بعدشم گوش کردم صداتو ... ولی ... محمد باور کن بعد این قضیه دیگه اصلا تکی براش نخوندم ... یه بارم گیر داده بود اذان بگو پسره خل ... گفتم بلد نیستم ... نیم ساعت توی کلاس رژه رفت و گیر داد و آخرشم عصبانی شد. بچه هام میگفتن چرا ناز می کنی؟ اونم همش پشت سر هم میگفت اذان بگو ... کم کم داشت گریه ام می گرفت ولی سرسختی کردم و نگفتم ... اونم قهر کرد کتشو برداشت رفت. ایندفعه خندید. وای خدایا شکرت محمد- حقشه پسره پررو ... رسیدیم و ماشینو پارک جلوی در ورودی باغ و پیاده شدیم. داشتم پیاده می شدم که دستم رو گرفت. نگاهش کردم. محمد- ببخش که ناراحتت کردم ... خندیدم. از ته دل - ناراحت نشدم ... یه چشمک بامزه بهم زد و دستمو ول کرد. پیاده شدیم. زنگ رو زدیم و در بلافاصله برامون باز شد. محمد در رو کامل باز کرد و کشید کنار تا اول من برم داخل. یه لحظه حس کردم ملکه انگلستانم. هنوز در رو نبسته بودیم که که علی پرید بیرون. علی- بابا کجایید شما؟ نیایید تو نیایید تو ... اول بریم ترقه بازی بعد ... خندیدیم. کم کم کلی آدم ریختن تو حیاط ... مرتضی اومد و سلام و احوالپرسی به شدت گرمی کرد و دونه دونه همه رو معرفی کرد. خواهرو شوهر خواهرش ، برادرش ، مازیار بود و نامزدش ، شاینم بود. خانواده های همشون ... واای خدایا ... ناهید و برادرش و پدر و مادرشونم بودن ... پس چرا محمد بهم چیزی نگفت؟ چیزی نسپرد؟ حتما میدونه که خودم وظیفمو میدونم ... با همه سلام و احوالپرسی کردیم یکی یکی. انصافا نگاههای مرتضی خیلی به نظرم سنگین می اومد. خیلی غیر عادی بود نمیدونم چرا ولی به نظرم نگاهاش عادی نبودن. سوراخم می کرد. وقتی نگاهش نمیکردم هم نگاهشو حس می کردم. خیلی سنگین بود. علی اومد جلو. علی- خب محمد ... حالا چطوری استتار کنیم؟ این صاحبای باغای اطراف فیلم می گیرن آبرومون بر باد میره ... محمد دستاشو فرو کرد تو جیباش. خندید و شونه بالا انداخت. مرتضی بهمون ملحق شد. علی- عینک دودی بزنیم؟ محمد- اونوقت همه میفهمن کوری ... علی- خب چفیه ببندیم به دهن و دماغ؟ خندیدم. - مگه میرین راهپیمایی؟ هرسه تاشون قهقهه زدن. مرتضی- بابا استتار نمیخواد که ... الان تاریکه اولا ... همه سرگرم کار خودشونن دوما ... سوما کی تو رو میشناسه آخه؟ علی به شوخی چپ چپ نگاهش کرد مرتضی- بابا ملت با شما چیکار دارن؟ بیاین بریم بعدش به من نگاه کرد و گفت مرتضی- عاطفه خانوم چادرتون رو در بیارین راحت باشین ... اینطور خطرناکه ... به محمد نگاه کردم. چنان نگاهی به مرتضی کرد که من خودمو خیس کردم. نمی خواستم امشبم کوفتم شه. لبم رو به دندون گرفتم. یه نوچ گفتم و همزمان ابروهامو بالا انداختم. بعدش سرم رو انداختم پایین و در همون حالت چشمامو گرفتم بالا و به محمدخیره شدم و با شیطنت گفتم - آقامون ناراحت میشه ... علی خنده یه شیرینی کرد و دست به صورتش کشید. دوباره به محمد نگاه کردم. یه لبخند خیلی بزرگ رو لبش نشست. پلک هاشو روهم فشار داد و لب زد محمد- بیا ... رفتم جلوتر. علی و مرتضی خلوت کردن و رفتن. چادرم رو از طرفین باز کرد محمد- مانتوت بلنده ... ولی تنگه ... اندامت کاملا معلومه ... دوست ندارم که ... نذاشتم ادامه بده - گفتم که درنمیارم ... محمد- اینجوریم که نمیشه کتش رو درآورد و بعد چادر من رو از سرم باز کرد. چادر رو انداخت روی ساعدش و کتش رو بهم پوشوند. خیلی واسم بزرگ بود. ریز خندیدم. ب