#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت109
ولی وقتی دو قدم رفت جلوتر و زانو زد تا واسم روشنش کنه همه فحشامو پس گرفتم و دو برابرشو نثار خودم کردم که به این ... این ... فداش بشم حرف بد زدم. خیره به آبشاری بودم که داشت اوج می گرفت. علی بلند محمد رو صدا زد. همه نگاهش کردیم. علی با دست به محمد اشاره کرد که زود بره. مرتضی- محمد ... علی کارت داره ... محمد یکم مکث کرد. محمد- ناهید خانووم؟ با این کارش و صدا کردن ناهید همه وجودم لرزید. خشک شدم سر جام. ناهید از جمع برادرش و شایان جدا شد و اومد طرف ما. راستی چرا خانواده ناهید با محمد اینقد خوب بودن؟ دخترشونو طلاق داده بود مثلنا ... با اینکه خیلی باهاش خوب و با احترام برخورد می کردن ولی باز مشخص بود که سعی میکنن زیاد نزدیک نشن به هم. رفتارشون خوب بود باهم ولی صمیمی نبودن. نبایدم می بودن ... محمد فرصت فکر رو ازم گرفت. نذاشت ناهید بیاد جلوتر چون خودش دوید طرف ناهید. همونطور که از کنار ناهید رد می شد خم شد و در گوشش یه چیزی گفت که ناهید بلند خندید. بغضم گرفت. یه بغض سنگین. به سنگینی تمام دنیا. چشمام داشت پر می شد. اونقدر ناهیدو دوست داشت که وقتی ناهید بلند می خندید
دعواش نمی کرد. اصلا از اون روزی که سر کلاس تنهاشون گذاشتم و رفتم بیرون اینقد خوب شد میونشون. والا تا قبل اون محمد خیلی سرسنگین بود. ولی خداییش رفتار ناهید از اول که دیدم همین بود. خیلی عادی و راحت با محمد برخورد می کرد. انگار هیچ حس مالکیتی روش نداشت. حالا اونوقت منی که تازه از راه رسیدم با یه نگاهش به ناهید می میرم و زنده می شم. ناهید اومد کنارم واستاد. ناهید- فشفشه هات تموم شد؟ مرتضی اومد نزدیک ناهید- آقا مرتضی داداشم کارتون داشت ... خندید. به زور لبخند زدم تا اشک هام سرازیر نشن. متوجه حالم شد انگار. یکم نگام کرد. بعد با لحن مهربون بهم گفت ناهید- میدونی چی بهم گفت؟ شونه بالا انداختم. - مهم نیس ... ناهید- باشه ... واسه تو مهم نیس ولی واسه من مهمه که بهت بگم ... گفت بیام کنارت واستم و نذارم مرتضی بهت نزدیک شه و باهات صحبت کنه ... قلبم ریخت. با اینکه دلیلش رو هم می دونستم
چون من امانتم دستش ... میخواد به بهترین صورت امانت داری کنه ... باز هم نگام کرد. انگار می خواست یه چیزی بگه. نگاهشو یه جا دیگه پرتاب کرد. رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به محمد. بسه دیگه چقدر دارید خوردم می کنید؟ - ببخشید من برم تو ... نماز نخوندم اصلا حواسم نبود ... فقط با این دروغ خواستم از موقعیت فرار کنم. شما ها بمونید و نگاه های عاشقونتون به همدیگه. رفتم داخل و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم. کسی تو خونه نبود. رفتم سجده و راحت زدم زیر گریه. بالاخره دل کندم و از سجده بلند شدم. توی اتاق بودم و چراغ هم خاموش. اشکام رو پاک کردم. خواستم پاشم برم که چراغ روشن شد. نورش چشمم رو زد. نتونستم نگاه کنم ببینم کیه چون چشمم رو بستم. - میشه خاموش باشه؟ خاموش کرد. مرتضی- گریه کردی؟ واای این بشر چقدر فضول بود. قلبم تند تند می زد. می ترسیدم باز محمد سر برسه و ... مرتضی- میدونم چقدر داری عذاب می کشی
آه عمیقی کشید مرتضی- کاش محمد دوست صمیمیم نبود و همین الان میتونستم بهت بگم ... ولی صبر می کنم ... تا وقتی ناهید خانوم برگرده ... شده صد سال صبر کنم میکنم ... بالاخره که ناهید میاد ... بالاخره که زمان گفتن حرفم می رسه ... تکیه داده بود به در و نگاهش به روبروش بود. از حرفاش سر در نمی آوردم. مرتضی- می دونم ... وحشتناکه ... تو یه دختری ... می فهمم که حس می کنی غرورت داره شکسته میشه ... - من متوجه منظورتون نمی شم ... مرتضی- منظورم رفتارای محمد با توعه ... جلوی بقیه ... بقیه نمیدونن ... ما که می دونیم همش فیلمه ... آهی کشیدم. راست می گفت. آروم جوابشو دادم - نه تنها غرورم ... شخصیتم ... احساساتم ... من هنوز اونقدر بزرگ نشدم ... مرتضی- میدونم ... کاش میشد بهت بگم ... یه خورده دیگه صبر کن ... تحمل کن ... هرطور شده ناهید رو برمی گردونم ... از همه این غصه ها نجاتت میدم ... خودم ... خودم کمکت می کنم ... که ... که ... یکم سکوت کرد. آخه تو چطور میخوای به من کمک کنی وقتی....
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت110
دردمو نمی دونی؟ نجات من اینه که کنار محمد بمونم با اومدن ناهید فقط نابود میشم ... نجات پیدا نمی کنم ... مرتضی- خدایا دیگه نمی تونم تو خودم نگه دارم ... منو ببخش محمد ... چرخید رو به من. چراغای بیرون روشن بود و به همین دلی من از داخل اتاق فقط سایه و سیاهی مرتضی رو می دیدم. چشام می سوخت چون گریه کرده بودم. به همین دلیل انگار سایه دونفر رو می دیدم تو قاب در. مرتضی- عاطفه ... من ... هنوز حرفشو نزده بود که سایه ای که دوتا می دیدم کاملا از هم تفکیک شدن. چشام اشتباه نمی دید. واقعا دونفر اونجا بودن. مرگ رو جلوی چشمام دیدم. محمد بود ... مرتضی تکیه داده بود به در و محمد هم دستشو گذاشت رو چهارچوب در. محمد- مرتضی باید باها