#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت113
که محمد یکم سرما خورده می خوام واسش سوپ درست کنم ... کلی قربون صدقه ام رفت و کمکم کرد ... بخاطر سنم بیشتر از همه ذوق می کرد ... وگرنه رسیدن یه زن به شوهرش چیز غیر عادی نبود ... مشغول پختن سوپ شدم ... کم کم داشت آماده می شد ... اومدم برم یه سر به محمد بزنم که در زده شد ... لباس تنم بود ... رفتم درو باز کردم ... علی نگران پشت در ایستاده بود ... علی:- سلام ... کجائین شما ها؟ چرا گوشیاتون رو جواب نمیدین؟ اومد داخل ... یادم افتاد که تمام وسیله ها مون جا مونده تو ماشین ... بهش گفتم ... علی- جون به لبمون کردین آخه ... - خب چرا به خونه زنگ نزدین؟ علی- محمد قدغن کرده ... با سوال نگاهش کردم ... علی- محمد کجاست؟ بیرونه؟ با یاد آوری دیشب بغض نشست تو گلوم ... همه چیزو براش تعریف کردم ... خیلی پریشون و ناراحت شد ...
در حالیکه می رفت سمت اتاق محمد گفت علی- آخه چرا به من نگفتی آبجی؟ چرا خبرم نکردی؟ پشت سرش راه افتدم ... - می خواستم ... ولی نشد ... به هزار و یک دلیل ... رفتیم تو اتاق محمد و علی نشست روی صندلی ... پایین و لبه تخت محمد نشستم ... علی دستای محمدو گرفت تو دستاش ... علی- چقد داغه ... نگاهشو ازم گرفت ... علی- محمد؟ داداش؟ داداشم؟ خو بی؟ محمد آروم سرشو تکون داد ... چشاش بسته بود ... علی باز دستای محمدو فشار داد ... علی- آبجی دیشب شب خیلی سختی بوده براش ... نمیدونم چقدر عذاب کشیده ... ولی مطمئنم که این حالی رو که الان دچارش شده و اینطور افتاده به خاطر چند ساعت ایستادن زیر بارون نیست ... دیشب شب وحشتناکی بوده براش که اینطور حرفای مرتضی از پا درش آورده ... هیچی از حرفاش سر در نمی آوردم ... یکم نگاهش کردم و سکوت حاکم شد ... - برم براش چایی بیارم علی- من و محمد از این دیوونه بازیا زیاد در آوردیم ... تازه محمد هم اینقدر ضعیف نیست که بخاطر زیر بارون موندن اینطور ... انقدر تو زندگیش سختی کشیده که مرد شده ... این حالش دلیل دیگه ای داره ... بشین تا برات بگم
بغض بدجور فضای گلوم رو اشغال کرده بود ... آروم نشستم سر جای اولم ... علی چرخید طرفم ... ولی هنوز دستای محمد رو تو دستاش نگه داشته بود ... منتظر و مشتاق بودم ... علی- ببین آبجی ... تکون خوردن محمد باعث شد که نگاهم رو بهش بدوزم ... محمد سرشو چند بار به چپ و راست حرکت داد ... خیلی آروم و آهسته و بعد با صدایی که رسما از ته چاه در می اومد و به زور می شنیدمش گفت محمد- علی ... تو ... رو به هرکی ... می پرستی قسم ... ازم ... نگیرش ... با این ... کارت ... علی بلند شد و چند بار پیشونی محمد رو بوسید ... علی- باشه ... باشه داداش ... هرچی تو بخوای ... فقط خوب شو ... زود تر خوب شو و خودت بگو ... خل شده بودم از این همه کنایه و در لفافه حرف زدن این دو تا ... کاش می فهمیدم دیشب چه خبر شده ... ولی اگه من می پرسیدم پررویی بود ... چون من این وسط ... وسط زندگی محمد بودم ... ولی هیچ کاره بودم ... دوباره نشست روی صندلی ... آخه چه خبره؟ چی میگن اینا؟ اصلا دیشب چی شد؟ - داداش چی رو می خواستی بگی؟
علی به محمد اشاره کرد ... علی- به موقع اش خودت میفهمی آبجی ... - خب یکی به منم بگه چه خبره اینجا ... علی دستی به ریشاش کشید ... علی- آبجی ... می خواستم بگم ولی یکم دیگه تحمل کن ... همه چی رو می فهمی ... آمپر سوزونده بودم ... واقعا عصبی بودم ... سری تکون دادم و برای اولین بار خشونتم رو نشون دادم ... - نه ممنون ... لازم نیست بفهمم ... آخه یکی نیست بگه دختره فضول به تو چه؟ تو خودت اینجا اضافی هستی و به زور دارن تحمل می کنن ... با کارشون دیگه چیکار داری؟ عذر می خوام فضولی کردم ... دستام می لرزید از عصبانیت ... زدم بیرون ... رفتم توی آشپزخونه و به سوپم یه سر زدم ... بغض داشتم به چه بزرگی ... نشستم روی یکی از صندلی های پشت میز ... چند دقیقه نشد که علی اومد تو آشپزخونه ... اومد میز رو دور زد و روبروم ایستاد ... اول کف دستاشو گذاشت روی میز و سرشو انداخت پایین . نگاش کردم . چند ثانیه بعد سرشو گرفت بالا و خیره شد تو چشام ... صندلی رو کشید و نشست روبروم . علی- مجبورم نکن که زیر قولم بزنم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت114
همین الان قول مردونه دادم که نگم ... - من که گفتم که نیازی نیست چیزی بفهمم ... علی- به موقع اش می فهمی ... فقط تا همین حد بگم که مربوط به توئه این موضوع ... زمان گفتنش هم دست ما نیست ... محمد تعیین می کنه ... ” پوزخندی زدم ... همه زورم رو به کار گرفته بودم تا گریه ام نگیره ... - میخواد بگه برم گم شم دیگه؟ چرا تعارف می کنه پس؟ از اولشم قرارمون همین بود ... متوجهم ناهید داره بر می گرده ... باشه ... همین فردا هم که بخواد میرم ... علی دست فرو کرد لای مو هاش ... علی- آبجی کوچیکه داری تند میری ... اصلا این چیزا نیست ... موضوع کاملا فرق داره ... بذا محمد خودش بهت بگه ... مجبورم نکن زیر قول