مان_عاشقانه #مذهبی
#پارت116
داشته باشه ... ولی عاشق ناهیده ... شایدم هیچ حس نیست و فقط میخواد ازم استفاده کنه ... ولی محمد اهل این حرفا نیست ... و کسی که عاشق یه نفر باشه نمیتونه کسی جز عشقش رو ... بیخیال ... با این فکرا به جایی نمی رسم ... اگه داشت می گفت ... خدایا توکل به خودت ... هرچی خودت بخوای ... نشستم و شروع کردم به درس خوندن ... یکی دو ساعتی خوندم تا زنگ در زده شد ... حسابی خسته بودم ... کتابام رو بستم و رفتم درو باز کردم ... از دیشب همون لباسام تنم بود ... درو باز کردم ... علی و مرتضی رو دیدم ... علی بهم لبخند زد و سلام داد ... کشیدم کنار ... - سلام بفرمایید ... علی رد شد و رفت تو ... مرتضی سرش پایین بود.جلوم یه مکث کوتاهی کرد و یه سلام داد و گذشت ... این همون مرتضی بود که چشام رو در می آورد؟ چه سربه زیر ... اوهوع ... صدای علی رشته افکارم رو پاره کرد ... علی- آبجی یه سری داروی گیاهی سفارش مامانمه ... اینم یکم میوه و آبمیوه ... به زور به خوردش بده ... به خودم اومدم و درو بستم ... - شرمنده کردین داداش ... خیلی ممنون ... اتفاقا خودم می خواستم برم خرید ... علی خندید علی- به قول محمد
بعد صداشو کلفت کرد علی- زن باس کارای تو خونه رو انجام بده ... خرید و این چیزا کارای مردونه اس ... من و علی خندیدیم ... مرتضی کنار علی تکیه داده بود به اپن و سرشم زیر بود ... نگاهم رو از مرتضی گرفتم و با حرکت سرم از علی پرسیدم چی شده؟ علی مرتضی رو تا دم در اتاق کشید و پرتش کرد تو ... درو بست ... علی- به همون مسئله ای مربوطه که محمد وقتشو تعیین می کنه ... فقط آبجی ... نه چای ... نه شیرینی ... نه میوه ... اول تکلیف این دو تا رو مشخص کنم بعدش خودم میام و میبرم ... سر تکون دادم ... علی هم رفت تو و درو بست ... تلفن زنگ خورد ... رفتم طرفش ... مادر جون بود ... مامان محمد ... با یه دنیا ذوق و شوق گوشی رو برداشتم ... - سلام مامان جونم ... الهی من قربونتون برم تنها تنها ... قهقهه زد ... مامان- سلام قربون تو دختر ... بسه بسه کم دلبری کن ... خوبی مامان؟ - خوبم ... دلبری کجا بود مامان؟ من اصلا بلدم از این کارا؟ مامان- بلد نیستی؟ پس کی این پسر منو خل و چلش کرده؟
بچه همچین عاشقه که نگو ... آهی کشیدم ... مامان- هر دفعه زنگ می زنم بهش می پرسم عاطفه کجاس میگه اینجا ... میگم چیکارا می کنی؟ میگه دارم دورش می گردم ... قلبم هوری ریخت پایین با این که می دونستم این حرفاش بازیه ... ولی قلبم امون نمیداد ... انرژی گرفتم ... بلند زدم زیر خنده ... مامان- خب ایشالا امشب را می افتین یا فردا صبح؟ - واسه چی مامان؟ مامان- نگو که محمد بهت نگفته که قراره سال تحویل اینجا باشین ... - مامان آخه شرایط جور نیست ... محمد یکم مریض شده ... تب کرده ... نمی تونیم سال تحویل بیایم ... ایشالا به محض اینکه خوب شد میام ... مامان- اولین عیده ... آخه نمیشه که تنها باشین ... الهی بمیرم برات ... صبح روز عروسیت هم تنها بودی ... کسی نبود واست صبحونه و اینا بیاره ... - نه مامانِ من ... این چه حرفیه؟ من نه ناراحتم نه مشکلی دارم با این وضع ... در ضمن تنها هم نیستم
مامان- الهی به پای هم پیر بشین ... آخه چه وقت مریض شدن محمد بود؟ - مامانی نگین دیگه ... طفلک از بس کار می کنه ... مامان- اوه اوه..ببین چه هوای هم رو دارن ... من که می دونم چرا مریض شده ... بعدم خندید ... فکر کنم باز می خواد حرفای خاک بر سری بزنه ... داد زدم ... - مامان ... باز خندید ... مامان- حرص نخور بابا ... می خواستم بگم از بس دورت گشته سرش گیج رفته افتاده ... این بار دوتایی خندیدیم ... بعد کمی صحبت های دیگه قطع کردم ... دلم واسه مامان خودم خیلی خیلی تنگ شده بود ... بهش زنگ زده و باهاش کلی حرف زدم ... اون بغض کرده بود ولی به روش نمی آورد ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... کاش این همه ازش دور نبودم ... می تونستم کنارش باشم و کمکش کنم ... کلی صحبت کردیم و بعد هم تمام ... بعد میگن خانوم ها زیاد صحبت می کنن ... اه ... الان چه مدته اونا تو اتاقن و بیرون در نمیان ... خدا به داد برسه وقتی مردا چونه شون گرم می شه ... ای وای من ... فردا عصر تحویل سال بود و من هنوز هیچ.....
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺