#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت117
کاری نکرده بودم ... نه خونه تکونی ... نه هفت سین ... هیچ کاری ... الان شاید می تونستم یه چیزایی بخرم ... یه یادداشت نوشتم که میرم بیرون و زود برمیگردم و زدم بیرون ... رانندگیم که نمی کنی ... البته زن باس رانندگی بلد نباشه تا آقاش بهش یاد بده ... فکر کنم منم دیگه یادم رفته ... تو خیابونا یکم بی هدف گشتم تا اینکه کم کم وسایل هفت سین رو پیدا کردم ... آهان راستی باید واسه محمد هدیه بخرم ... هرچند ... هیچی بیخیال ... باید براش بخرم شوهرمه ... خوبه یادم افتاد ... یه ساعت بود بیرون بودم ولی هیچ چیزی نمی تونستم انتخاب کنم واسش ... کلی پاساژ و مغازه زیر و رو کردم تا بالاخره یه چیزی پیدا کردم ... با اینکه وقت نداشتم و زود باید برمی گشتم خونه ... ولی باز دلم نمی اومد یه چیز سرسری بخرم ... باید یه چیز خوب پیدا می کردم ... دوست هم نداشتم ساعت و عطر و از این چیزای کلیشه ای بخرم ... تند تند مغازه ها رو نگاه می کردم..براش عاقبت یه کیف چرم خیلی خوشگل خریدم و همونجا کادوش کردن واسم ... تو راه برگشتم همش یه فکر خبیثانه تو سرم بود ... وقتی رسیدم ساعت 7 بود ... سریع خریدارو گذاشتم تو اتاقم و رفتم تو آشپزخونه تا یه شامی چیزی درست کنم ... علی از دست شویی اومد بیرون ... علی- سلام آجی خانوم ... بالاخره اومدی؟ - بله اومدم ... علی- خسته نباشی ... چیکار می کنی؟ - هیچی ... یه شام درست کنم واستون ...
آقا مرتضی کجاس؟ علی- داره با محمد صحبت می کنه ... نه هیچی نمیخواد ... ما داریم میریم ... واس خودتون درست کنید ... - یه لقمه یه چیز می خوریم با هم حالا ... علی- نه تعارف نداریم که ... یه روز دیگه میایم ... دوباره فکر خبیثانه ام اومد تو سرم ... از آشپزخونه رفتم بیرون و جلو علی ایستادم ... - علی داداش ... علی خندید ... علی- چی شد؟ - هیچی ... فقط کسی رو می شناسی که بتونه خوب کاریکاتور بکشه؟ تعجب کرد ... علی- آره ... چطور؟ لبخندی زدم ... - می خوام یه کاریکاتور تووپ و خوشگل از محمد واسم بکشه ... در حین خوندن ... از اون وقتایی که میره تو حس ... از ته دل قهقهه زد ... خنده اش که تموم شد، پرسید
علی- واس چی می خوای حالا؟ - می خوام بهش هدیه بدم ... تولدش ... علی- تو مگه می دونی کی تولدشه؟ - من ندونم کی بدونه؟ 20 فروردین ... علی- بابا ایول داری آجی ... آره اتفاقا خیلی هم می شناسم ... حتما بهش میگم ... تا اون موقع واست حاضر می کنه ... می خوای قابشم بگیری؟ - داداش شما از من پایه تری ... آره ... بعدشم می خوام یه جایی نصب کنم که خودش ببینه ... علی- می ذاریم تو استدیوش ... زد زیر خنده ... ای خدا این بشر چقد شلوغ بود ... چقدم بامزه می خندید ... داشتیم می خندیدیم که در باز شد و مرتضی اومد بیرون ... دوتا پمونم خنده ها مون رو قورت دادیم چون می دونستیم محمد ببینه واویلاست ... مرتضی اصلا سرش رو بالا نیاورد ... مرتضی- علی جان خداحافظ ... آبجی با اجازه ... رفت بیرون ... فرصت هیچ حرفیم بهمون نداد ... هاج و واج از این همه تغییر مرتضی مونده بودم ... ولی اصلا هم حاضر نبودم بپرسم دوباره ... علی هم رفت داخل اتاق محمد و بعد چند دقیقه اومد بیرون و خدافظی کرد ...
موقع رفتن یهو چرخید طرفم ... علی- این تابلو رو کامل درستش می کنم، میارم با هم نصبش می کنیم ... آروم رفتم تو اتاق محمد ... چشاش بسته بود ... چراغ رو خاموش کردم ... می دونستم خواب نیست ... نشستم روی صندلی و یه خورده نگاهش کردم ... کف دست راستم رو گذاشتم روی صورتش ببینم داغه یا نه ... یکم داغ بود ... ولی الحمدلله داشت خوب می شد انگار ... محمد دستمو گرفت تو دستاش و فشار داد ... سرم رو انداختم پایین و آهی کشیدم ... کف دستمو بوسید ... انگار برق هزار ولت از تو بدنم رد شد ... لذت غریبی بهم دست داد ... دوباره دستم رو فشار داد ... محمد- ممنون به خاطر همه زحمتات کوچولو ... بحثو عوض کردم ... - ببین شیده اینو واسم فرستاده ... دستم رو به همین بهانه از دستاش جدا کردم و گوشیمو از جیب مانتوم در آوردم ... آهنگی رو که شیده با واتس واسم فرستاده بود رو پلی کردم ... چشاشو باز نمی کرد ... - خیلی قشنگه ... چشمات پر امیدن ... احساس قشنگی رو بهم میدن
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت118
تو روز و روزگاری که دلم میخواست ... یکی ببینتم حال منو دیده ... قلبم پر احساسه ... ببین چقد رو دوریه تو حساسه ... همیشه وقت دلتنگی تو این دنیا ... به جز تو هیچکسو دیگه نمیشناسه ... آرومم ... دنیا رو نمیدونم ... برام کافیه وقتی که کنار تو، تو این خونه ام ... در واقع حرفای دل خودم بود ... از این طریق داشتم به گوش محمد می رسوندمش ... یه دفعه ای گوشیو از دستم کشید و آهنگو قطع کرد ... نفهمیدم چی شد؟ شاید خوشش نیومد ... بیخیال شدم - محمد ... چی می خوری واست درست کنم؟ هرچی تو دوست داری ... محمد- میل ندارم ... هیچی ... خندیدم ... - باز تو شروع کردی؟ بای