eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
سریع ماشینو زدم کنار و محکم ترمز کردم. باز سیم هام قاطی کرده بودن. عاطفه با چشمای گشاد نگاهم می کرد. - عاطفه خانم شما برو عقب بشین ... امین بیاد جلو ... فکر کنم قضیه رو درک کرده بود. عاطفه- چشم ... از چهره ی امین مشخص بود نفهمیده قضیه چیه. عاطفه پیاده شد. امین اومد جلو و جاهاشونو باهم عوض کردن. یه نفس عمیقی کشیدم و باز راه افتادم. آهاان حالا شد ... حالا فقط من میتونم ببینمت کوچولو ... جات خوبه ... طفلک فکر می کرد عصبانیم. نگاهش کردم. از تو آئینه براش زبون درآوردم. یه چشم غره بهم رفت و دراز کشید رو صندلی عقب. ای بابا ... آروم خوابید. گاهی با امین صحبت می کردیم و گاهی ساکت بودیم. شاید حدود یه ربع مونده بود به کاشان. - امین جان ... میتونی دستتو دراز کنی از پشت یه دستمال بهم بدی؟ سرشو چرخوند عقب. دوثانیه نشده چرخید دوباره جلو شروع کرد به گشتن جیباش. - عقب هست امین- بله ... عاطفه خانوم دراز کشیده شاید دوست نداشته باشد اینطور بیبینمش ... آهان ایناهاش ... یه دستمال ازجیبش کشید بیرون و داد دستم. امین- تمیزس ... هنگ کرده بودم. واقعا خوشم اومد از کارش. با همین یه جمله اش همه حساسیتی که روش داشتم از بین رفت. مطمئن شدم که نگاه بد نداره. - امین عجله نداری واسه رفتن به دانشگاه که؟ امین- نه ... چطور؟ - هیچی اخه می خواستم امروز و فردا رو یکم بگردیم ... پس فردا اونجاییم ... امین- من که عجله ندارم ... فقط مزاحم شوما نباشم ... میتونم خودم از همینجا ماشین بیگیرمو برم ... - نه بابا ... این چه حرفیه ... مزاحم چیه ... امین- باز ببخشید ... - این حرفا چی چیس موگوی پسر؟ خندیدیم. وارد شهر کاشان شدیم. همه جا رو خوب بلد بودم ولی باز راهنما گرفتیم. تا وقتی که جایی بایستیم عاطفه رو بیدار نکردم. تا انتخاب کردیم و اولین بازدیدمون باغ فین شد. امین پیاده شد. طبق معمول موهام اینا رو مرتب کردم و پیاده شدم. در عقب ماشین رو باز کردم. از اونطرفی که عاطفه سرشو گذاشته بود. خم شدم تو ماشین. مقنعه اش نا مرتب شده بود. یکم نگاهش کردم. بی اراده لبخند اومد رو لبهام. پیشونی اش رو بوسیدم. سرم بردم کنار گوشش و آروم گفتم. - عاطی خانومم ... پاشو وقت خوش گذرونیس ... چشاشو باز کرد و نگاهم کرد. چند سانت سرم رو بردم عقب. فقط چند سانت. چشماشو مالید. دلم داشت ضعف می رفت واسش. عاطفه- سلام ... اینجا کجاست؟ یه چشمک بهش زدم. - پاشو بریم خودت میبینی ... نگاهم کرد. خیره شدم تو چشماش. داغ شدم باز. سرم رو بردم جلو ویه بوسه کوچولو و سریع رو لبهاش زدم. از حجالت مقنعه اش رو کشید روی صورتش. سرم رو بردم بیرون و بلند خندیدم. - پاشو ... پاشو بیا کوچولوی خجالتی ... از دست تو اختیار زن خودمم ندارم ... ای خداا ... بلند شد نشست. مقنعه اش رو مرتب کرد. اومد بیرون و چادرش رو سر کرد و سریع از تو کیفش عینک دودی من رو درآورد. - نمیخوام ... تو چرا به حرف من گوش نمیدی؟ عاطفه- من کی به حرف تو گوش ندادم؟ - چرا بوسم نمی کنی؟ لبو شد. شیطونه میگه سرم رو ببرم جلو و همه آبرومو به باد بدما. عینک رو ازش گرفتم. ماشینو قفل کردم. راه افتادم. امین هم یه عینک درارود و گذاشت روی چشماش. عاطفه بینمون راه می رفت. تا عصر همه جا رو گشتیم و کلی بهمون خوش گذشت. عصر راه افتادیم سمت شیراز. به یه هتل پیدا کردیم. شب رفتیم حافظیه. هیچ کدوم از اینجاها رو نیومده بود. کلی ذوق و شوق داشت. انصافی واسه من هم یه حال دیگه داشت این سفر. هرچند بارها اومده بودم. شام رو هم همون اطراف خوردیم و قدم زنون برگشتیم تو هتل. امین به اصرار خودش روی کاناپه خوابید. ماهم توی اتاق. عاطفه رفت دوش گرفت. من هم که حسابی خسته بودم دراز کشیدم. چشمامو بستم. صدای باز و بسته شدن دراتاق روشنیدم. بعدش صدای خش خش شنیدم. داشت لباساشو اینور و اونور می کرد. باز چشمامو بستم. یه کم بعد از بالا پائین شدن تشک تخت فهمیدم که نشست. دراز کشید کنارم. ای جوونمممم ... دیگه ازم فرار نمی کرد ... بذار ... بذار خانومم ... وقتی برگشتیم خونه اگه گذاشتم دیگه پاتو بذاری تو اتاق خودت ... تا ابد خانوم خودمی ... اصلا ... استغفرالله بی قرار شدم باز. میخواستم برگردم بغلش کنم که دستش حلقه شد دور گردنم. هنوز چشمام بسته بود. قلبم هری ریخت. صورتش رو چسبوند به صورتم و خودشو چسبوند بهم. عاطفه- محمد خوابی؟ جوابشو ندادم. امیدوار بودم از صدای این قلب بی قرارم که جاش واقعا تنگ شده بود نفهمه بیدارم. دیگه چیزی نگفت. چند ثانیه بعد بازم خودش رو نزدیکتر کرد بهم. صورتش رو صورتم گذاشت. قلبم افتاد تو پاچه ام. صورتش رو روی ته ریشام می کشید. یکم ایستاد. دوباره شروع کرد به کشیدن گونه اش روی گونه ام. حرارت بدنم یه ریز داشت می رفت بالا. صدای قلبم داشت گوشم رو کر می کرد. من همینطوری به قدر کافی دیوونه و بی قرارش بودم. با این کارش دیگه واقعا اختیار داشت ا