#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت135
خوابه؟ عاطفه- نه بابا بیدار بود که دویدم دیگه ... یکی کوبید تو سرش. عاطفه- وای خدا من چقد خنگم ... پتو رو پرت کردم رو تخت و دست به کمر نگاهش کردم. فکر اینکه امین همه اندام زن منو دیده داشت منو به مرز انفجار می برد. عاطفه- خب محمد تقصیر توئه دیگه ... چشامو ریز کردم. سرشو خاروند. عاطفه- محمد نمازت قضا شد ... با این حرفش به خودم یه تکونی دادم. یه استغفرالله زیر لب رد کردم و رفتم سمت در. از سر راهم کشید کنار. به امین یه سلام دادم. وضو گرفتم و برگشتم تو اتاق. لباساشو پوشیده بود و آماده نماز بود. دستشو برده بود کنار گوشش که نمازشو شروع کنه و من رفتم تو. نگاهم کرد. اخم هام رفت تو هم. یه شکلک خنده دار واسم درآورد و نمازشو شروع کرد. سعی کردم بیخیال شم. عمدی که نبود. میرفتم چشاشونو در می آوردم؟ نماز رو که خوندیم صبحونه خوردیم و مشغول تماشای فیلم سینمایی شدیم. بعد فیلم جمع و جور کردیم و زدیم بیرون. رفتیم شیراز گردی. تا می تونستیم گشتیم و خوش گذروندیم
با وجود استتاری که با کلاه و عینک دودی داشتم ولی گاهی که درمی آوردمشون و مردم میریختن سرمون و مجبور بودم کلی عکس و امضا ... به هیچ وجه هم نمیذاشتم از عاطفه عکس بگیرن. عکس زن من بره رو سایتها؟ هزار تا مرد نگاش کنن؟ مگه مرده باشم ... عصر با یه بسم الله راه افتادیم سمت شهر عاطفه اینا. اصرار می کردین که امشبو بمونیم و فردا صبح حرکت کنیم امین و عاطفه. ولی قبول نکردم. هزار بار هم بهشون گفتم که جای نگرانی نیست و من به چندشبو چند روز پشت سرهم نخوابیدن عادت دارم. نخوابیدن و شبانه روزی با تمرکز کار کردن ... با اینهمه باز راضی نشدن که کلا خودم رانندگی کنم ... قرار شد تا وقتی که واسه شام جایی بایستیم امین رانندگی کنه و من استراحت کنم و بخوابم و بعد شام تا صبح خودم رانندگی کنم ... عاطفه گفت که برم پشت تا راحت تر بخوابم ولی یه نگاهی بهش کردم که حساب کار دستش اومد. بله دیگه ... جذبه اس دیگه چه میشه کرد ... امین نشست پشت فرمون و منم کنارش. صندلی رو کامل خوابوندم ... و چشامو بستم ... ساکت بودن تا مثلا من بخوابم ... شاید حدود یک ساعت گذشت ولی من خوابم نمی برد ... کم کم دیگه صحبتاشون شروع شد ... خیلی اروم حرف میزدن تا من بیدار نشم مثلا ... پچ پچ می کردن ... عاطفه- نمی ترسی که؟ تا حالا تو جاده رانندگی کردی؟ امین- یه بار آره ... رانندگی کردم ... ولی نگران نباش ... از پسش برمیام
عاطفه- خب خداروشکر ... بمیرم الهی تا صبح چطور میخواد رانندگی کنه؟ قلبم ایستاد. امین- حرفم که گوش نیمیده ... تازشم اگه بلند شد و بیبیند که ما داریم صحبت موکونیم منا از پنجره پرت میکوند بیرون ... دیگه کسی نیست کمکش کونه ... صدای خندیدن عاطفه رو شنیدم. عاطفه- تو هم فهمیدی چقد حساسه؟ امین- اولش که اونطور ترمز کرد تعجب کردم ... یادته؟ دیروزا می گم. عاطفه- اره اره ... هه هه امین- ولی امروز صبح بعد اینکه شوما دویدی تو اتاق ... اومد بیرون و با چنان اخمی نیگام کرد که فمستم قضیه چی چیس ... دوتاشونم آروم خندیدن.. امین- الان از صدای خنده هامون بیدار میشد و بیچاره میشیم ... خنده ام گرفته بود ... طفلکیا چقد میترسیدن ازم ... نمیدونستم اینهمه جذبه و ابهت دارم
عاطفه- عه نگوو دیگه ... آدم حس می کنه داری راجع به دراکولا حرف میزنی. امین- خو و قتی قضیه قضیه شوماس ، واقعا دراکولا میشد ... عاطفه- امین کاری نکن خودم قبل محمد از پنجره پرتت کنم بیروناا ... حق نداری راجع به آقامون اینطوری حرف بزنی ... قلبم ریخت.. آقامون؟ عاطفه داشت از من دفاع می کرد؟ امین- خو این آقاتون درک نیمیکوند ک ... من و تو هم سنیم ... هم دانشگاهی بودیم ... هم کلاسی بودیم ... طبیعیس که یکم صمیمی باشیم و مثی غریبه ها نباشیم باهم ... عاطفه- اتفاقا خیلیم خب درک میکوند ... خو یکم غیرتیس ... مگه ای بدس؟ امین خندید ... منم دلم میخواست پاشم گازش بگیرم از بس شیرین لهجه اصفهانی امین رو تقلید می کرد ... امین- منا مسخره میکونی؟ نه بابا بد نیس ... خیلیم خوبس. من تسلیم.. امین- راستی تو رانندگی بلد نیسی؟ عاطفه- چرا گواهینامه هم دارم ... ولی از وقتی اومدم تهران نمی رونم ... راستش خیلی میترسم ... تو چطوری میرونی؟ امین- من قبلی هیجده سالگی کامل یاد گرفته بودم ... بعد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت136
گرفتن گواهینامه هم که دیگه کلا خودم میروندم ماشینو ... یه بارم مسافرت رفتنی با بابام شیفتی می روندیم ... عاطفه- آهان ... ایول داری دادا ... خداروشکر که حرفاشون اعصابم رو خورد نکرد. کم کم چشام داشت گرم میشد. اصلا می خوام اعتراف کنم که میترسیدم بخوابم. ولی الان حالم خوب بود و خیالم راحت. نفس راحتی کشیدم و خواب مهمون چشمام شد. شب بعد شام شیفتمون عوض شد. امین رفت عقب خوابید و من رانندگی کردم. عاطفه تا خود صبح چشم رو هم نذاشت و فقط باهام صحبت کرد و سر به سرم گذاشت. دوباره صبح بعد نما