#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت137
عزیز- الان میان در رو باز می کنن ... آیفون خراب شده مثل اینکه.. بعد گذاشتن آیفون رو به شهاب کرد عزیز- شهاب جان.. باباته.. برو در رو باز کن ... توکل به خدا شهاب دست روی زانوش گذاشت و یه یاعلی گفت و بلند شد. عزیز پشت سرش گفت عزیز- الهی به امید تو. قلبم داشت از جا کنده می شد. اونقد همگی استرس داشتیم که حال حرف زدن نداشتیم. دیگه نتوستم بشینم. از جام بلند شدم. همزمان با من محمدم بلند شد. و باز هم همزمان و بدون اینکه محمد حواسش به من باشه رفتیم سمت پنجره ... شیدا و شیده و زندایی و عزیز هم اومدن.. شهاب در رو باز کرد. تند تند زیر لب صلوات می فرستادم و آیت الکرسی می خوندم از صبح. محمد دستم رو گرفت و فشار داد. منم ناخود آگاه و از شدت استرس انگشتای محمدو رو تو دستم بود رو محکم فشار می دادم. دایی زل زده بود تو چشمای شهاب. خشکش زده بود. کاملا مشخص بود که شکه شده. شهاب یه حرفی زد. که ما نفهمیدیم چی گفت ... خیل طول کشید نگاه دایی ... شهاب سرش رو پایین انداخت ... همه امید ها تو دم خاک شد.
دایی شهاب رو قبول نکرد ... و گرنه کدوم پدری بعد اینهمه مدت بی خبری از پسرش اینطور بی تفاوت زل میزنه تو صورتش و هیچ کاری نمیکنه.. شونه های شهاب لرزید. قلبم تیر کشید. داداش گلم داشت گریه می کرد.. و باباش عین خیالش نمی اومد. انگشتای محمد رو اونقدر فشار داده بودم که دست خودم درد گرفت.. شیده سرش رو گذاشت روی شونه ام شیده- عاطی ... آخه چرا اینطوری شد؟ دوتامونم گریه کردیم. چشمام پر اشک بود و دیگه واضح نمی دیدم. یک آن حرکت دایی رو حس کردم. سریع چشمام رو رو هم فشار دادم تا اشکام مزاحم دیدم نشن. دایی یه قدم رفت جلو. یه سیلی محکم خوابوند زیر گوش شهاب. دنیا آوار شد روی سرم. شهاب هم چنان سرش پایین بود. همه بدنم سست شد. داشتم می افتادم تقریبا که محمد از زیر بغلم گرفت منو. چشم ازشون بر نمیداشتم. دایی یه چیزی به شهاب گفت. خواستم برگردم ببینم کیمیای طفلک تو چه حالیه که دایی محکم شهابو تو بغلش گرفت ... شونه های هردوشون می لرزید ... شهاب همش شونه های پدرشو می بوسید ... خم می شد دستشو می بوسید و دوباره محکم بغلش می کرد. چرخیدم طرف شیدا و محکم همو از خوشحالی بغل کردیم. همه خوشحال بودن.
کیمیا هم دختر تپلوش رو بغل کرد و منتظر بودیم تا بیان داخل. که بعد یه مدت طولانی حرف زدن اومدن تو. دایی اولین نفر نگاهش به کیمیا افتاد و و رفت طرف ... بغلش کرد و پیشونیش روبوسید. کیمیا هم عین ابر بهار گریه می کرد دایی- شرمندم نکن تو رو خدا عروسم..بگذر از من.. بعد نوه اش رو گرفت بغلش می بوسیدش و گریه می کرد. دایی- آخخخخ ... عزیز دل من ... عزیز دل بابا بزرگ ... کلا یه فیلم هندی ای شده بود که نگو و نپرس ... همه گریه می کردن عزیز- بابا بسه دیگه چقدر گریه و زاری اخه؟ دست بزنین. بخندین ... ولی اول صلوات ... همه بلند صلوات فرستادن ... عزیز- چرا پسرمو زدی؟ ها؟ دایی- زدمش چون دلم براش یه ذره شده بود مامان ... بهشم گفتم اینو زدم برای اینکه رفتنت اشتباه بزرگی بود ... گفتم بهش که زدمت برای اینکه تا ابد یادت بمونه که پدر و مادر حتی اگه بچه اشون نخاله هم باشه بازم دور نمیندازنش.. ههمون دست زدیم. دایی نگاهش اومد روی من.. دایی- تو چرا غش کردی؟
همه خندیدن ... راست می گفت ... محمد سرپا نگهم داشته بود. کمکم کرد نشستیم رو زمین - واسه آدم جون و اعصاب و فشار نمیذارین که ... دایی- ای زبون دراز ... محمد سرش چرخید طرفم.. نگاش نمی کردم ولی اون زل زده بود به من.. دستش که دور کمرم بود رو برداشت ... لذت می بردم از نگاهش.. لذت همه دنیا مهمونی که تموم شد به اصرار عزیز ، من و محمد و شهاب و کیمیا شب رو موندیم پیشش. شیده و شیدا هم موندن.. وقع خواب بود.. عزیز که روی تخت مخصوص خودش می خوابید.. رخت خواب آقایون رو هم پهن کرده بودیم توی حال. خومون رفتیم تو اتاق و درو بستیم. پریدیم همدیگه رو بغل و ماچ و بوس کردیم.. انگار که از صبح تازه همو دیده باشیم ... فسقلی شهاب و کیمیا هم خواب بود و فعلا گذاشته بودیمش تو اتاق عزیز که از سرو صدای ما بیدار نشه ... کلی با هم گفتیم و خندیدیم و خاطره تعریف کردیم. کیمیا- تو کی نی نی میاری؟ لبخند تلخی زدم - تو که دیگه نه کیمیا ... واسه کی داری نقش بازی می کنی؟
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت138
کیمیا به من و بعدش به شیده و شیدا نگاه کرد. - میدونن.. راحت باش.. بغض کرد کیمیا- بمیرم برات الهی ... من همون شب که شهاب با اقا محمد حرف زد و قضیه رو واس منم گفت مطمئن بودم که تو خیلی دوسش داری ... وگرنه محال بود چنین کاری کنی.. یکم سکوت حاکم شد.. نفس عمیقی کشیدم کیمیا- تو هرکاری از دستت برمیومد واسه من انجام دادی.. حتی خودت بدنام شدی ... من.. من واست چیکار کنم عاطفه؟ ها؟ اشکاش ریختن. خودم رو کشیدم جلوتر و اشکاش رو پاک کردم. - دیوونه شدی؟ من سپردم به خدا ... هرچی اون بخواد همون میشه