#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت139
فقط ... تو رووحت شیده- مرض ... خب دوس داری بهت امید واهی بدم؟ من که چیزی ازش نمیدونم ... با این چیزای محدودم نمیشه قضاوت کرد.. دوس ندارم تو به چیزی که ازش مطمئن نیسم دلخوش کنم نگاهمو دوختم به گلهای فرش ... کیمیا رفت تو فکرو یه کم بعد پرسید کیمیا- ببینم تا حالا بغل یا بوست نکرده؟ یا حس کنی که قصد انجامشو داره؟ - چطور؟ کیمیا- تو بگو سرم رو انداختم پایین ... - چرا ... شیدا دادش رفت رو هوا شیدا- آره دیوونه؟ پ چرا رو نمی کنی کصافط؟ - هیس بابا چه خبرته؟ کیمیا- خب بگو ... میخوام ببینم حالتاشو چطور حس کردی؟ معمولی بود.برادرانه بود؟ کجاتو بوسید؟
برو بابا ... کیمیا- خود دانی.. ولی چون خودمم تو یه رابطه عاشقانه بودم میتونم کاملا تشخیص بدم حس محمدو ... تو ام از بلاتکلیفی در میای ... دلم میخواست بگم.. راست میگف.. میتونس کمکم کنه.. بعلاوه اینا صمیمی ترین و تنها دوستام بودن. اروم گفتم - همه جامو ... چشاشون گرد شد ... شیده- یعنی چی؟ شیدا دست کشید روی لباش شیدا- اینم؟ خندیدم و گفتم - اووه.. تا دلت بخواد ... چشماشون هی گردتر میشد. شیدا- دیوونه احمق.. داری مسخره می کنی؟ - نه ولله ... شوخیم چیه ... شیده- عین ادم تعریف کن ببینم
کیمیا- بگو دیگه ... ما که بیرون ماجراییم میتونیم کمکت کنیم.. باور کن نفس عمیقی کشیدم ... چشمامو بستم و از شبی که تو حیاط صداسیما ازم عذرخواهی کرد با اون روش سکته دهنده.. تا حالا هرکاری کرده بود و حرفایی که زده بود و برام عجیب بود رو واسشون تعریف کردم ... چشمام رو که باز کردم قیافه هاشون دیدنی بود ... عین اونشبی که علی رو برای اولین بار شب عروسی دیده بودن. شیدا- یاحسین ... محمد ده بو فیشار؟ باز زد کانال ترکی.. شیده- اصلن فکرشم نمیکردم ... کیمیا- به خدا قسم دوستت داره شدیید ... اخه چطور شک داری دیوونه؟ - ابروی جفتمون رفت ... شیده- دیوونه ها ... آخه ما می خوایم بریم به کی بگیم؟ - به هرحال این اولین و آخرین باریه که این مسایلو واس کسی تعریف می کنم ... اینبارم مجبور بودم چون تنهایی مغزم به جایی قد نمیداد ... شیده بی توجه به حرفم گفت
عاطی کیمیا راست میگه ... منم مطمئن شدم که دوستت داره.. اصلا تابلوعه خداییش ... شیدا- تابلو کمه ... بنره بابا ... قند کیلو کیلو تو دلم آب میشد ... - چه فایده؟ دوسم داشته باشه هم که نمیگه ... شیدا- شاید اونم یه دلیل داره واسه خودش ... اخه کدوم برادری با خواهرش اینطور رفتار می کنه؟ منم مطمئن شدم که عاشقت شده ... کیمیا- یه خورده صبر کن تو ... نطقش وا میشه بالاخره.. شیده- راست میگه ... خیلی طول بکشه تا پایان قرار یه سالتونه ... بعد اون که میگه ... چنان با اطمینان حرف میزدن که خودمم ایمان آوردم. بی صبرانه منتظر صبح بودم. که دوباره محمد رو ببینم. دلم میخواست از همه حرکات و نگاهاش بل بگیرم. کم کم خسته شدیم و بلند شدیم رخت خواب هارو پهن کردیم. کیمیا هم کوچولوشو آورد تو اتاق و خوابیدیم. انقدر فکر و خیال کردم که خوابم برد. صبح فردا شروع عید دیدنی هامون بود. ما و شهاب اینا به علاوه شیدا و شیده. همه جا رفتیم و عیددیدنی و خوشگذرونی. تا سه روز فقط رفت و آمد می کردیم. از شانس
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت140
گند محمد خیلی عادی و معمولی صحبت می کرد. روز آخر دوباره خونه عزیز جمع شدیم. کلا ما شش نفر این چند روز رو باهم بودیم. طبق معمول چپیده بودیم تو اتاق و چرت و پرت می گفتیم. عصر بود. عزیز رفته بود جایی مهمونی شهاب و محمد هم که باهم بیرون بودن. این سه تا دختر هم خیلی باهم پچ پچ می کردن. شیدا از جا بلند شد و هممون رو کشید توی سالن پذیرایی و فلششو انداخت توش و استریو رو روشن کرد. چند تا اهنگ رد کرد. شیدا- بچه ها بریزین وسط ... - شیدا خل شدی باز؟ شیدا- کصافط نوزده ساله باهم زندگی می کنیم. من یه بارم رقص تو رو ندیدم ... بیا ببینم ... - من عمرا ... بلد نیستم ... شیده- لوس نشو بیا ... شیده رفت وسط و شروع کرد به تکون دادن بدنش. بعدشم شیدا. یکم بعد دست کیمیا رو گرفت و کشید وسط. سه تایی مشغول دیوونه بازی بودن. هر چی به من اصرار می کردن نمی رفتم. اصلاوبه جز اتنا تا حالا کسی رقص منو ندیده بود. اخر سر با دعوا و کتک رفتم وسط. یکم خجالت می کشیدم ولی وقتی دیدم همه حواسشون به خودشونه کم کم راحت شدم. یخم اب شد. شیدا- ای ناکس میگه بلد نیستم ... ببین چه با ناز هم می رقصه ... جلو محمد یه چشمه بری کار تمومه
همه خندیدن. - محمد مگه تو خواب ببینه ... کوچولوی کیمیا داشت دست و پا می زد و می خندید. عروسکش رو فرو می کرد تو زهنش و در می اورد. دلم ضعف رفت. از جمعشون زدم بیرون و دویدم طرف غزاله. ای جونم ... عزیز من. کلی ماچ و بوسه نثارش کردم. کیمیا امد بلندم کرد. شیدا- خب حالا که یخت وا شده یه بار تنها برقص ... می خوام نمره بدم ... - صفر می گیرم ... شیدا- تو چیکار داری ... برو وسط ... هلم داد وسط پذیرایی و یه اهن