eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
دستتو به من نزن ... به من ... دست ... نزن ... دستاشو به علامت تسلیم برد بالا. محمد- باشه ... باشه ... زار می زدم. فقط نگاهم می کرد. از این همه ضعف خودم بدم می اومد. یکم که اروم شدم پرسید. محمد- ناراحتی از اینکه ناهید اومده بود اینجا؟ تمسخر؟ داشت مسخره ام می کرد؟ داشت تیکه بارم می کرد؟ با خشم بلند شدم. همراهم بلند شد. کف دستاشو گذاشت رو دیوار. دو طرف سرم و محاصره ام کرد. محمد- جواب منو بده ... با صدای بلند گفتم. - چی باعث شده فکر کنی در حدی هستی که با دیگران بودنت برام مهم باشه؟ نخیر ... نه خودت ... نه حرفات ... نه کارات ... برام ذره ای ارزش نداری ... ازت خسته شدم ... از این جا بودن خسته شدم ... ازت بدم میاد ... درست فهمیده بودی ... ازت متنفرم ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ... نه خودتو ... نه دوستاتو ... نه خونتو ... این نمایش مسخره ات رو تمومش کن ... با فریادی که حنجره ام رو سوزوند گفتم می خوام از اینجا برم ... دوباره سست و بی حال از دیوار سر خوردم و اومدم پایین. مشتم رو کوبیدم به زانو هام و سرم روش. محمد ازم دور شد و تکیه دادم به اپن. ازم نگاه نمی گرفت. چشماش گرد شده بود. انگار که باور نمی کرد. تو عمرم اینهمه دروغ یه جا نگفته بودم. لعنت به من. یکم نگاهم کرد. چنگ زد لای موهاش. ازم چشم نمی گرفت. میخواستم بگم غلط کردم. دروغ گفتم. غرور خورد شده ام اجازه نمی داد. رفت بیرون و در رو پشت سرش کوبید. هه ... منه ساده رو باش ... فکر می کردم همه چب درست میشه. درست شده. خنده داره. فشار زیادی روم بود. خیلی زیاد. خصوصا از ضایع شدن خودم. از اینکه توهم زده بودم محمد عاشقم شده. بدجور ضایع شده بودم. نمیدونم چه مدت نشستم ولی با صدای اذان به خودم اومدم. انقدر گریه کرده بودم که سرم داشت منفجر می شد. چشمم رو از در گرفتم. از جام بلند شدم. نماز که خوندم یکم اروم شدم. اینم از بخت ما بود خب. کلی با خدا درد دل کردم. خیلی سبک شدم. ولی دیگه جون نداشتم. میخواستم استراحت کنم. رخت خواب برداشتم و رفتم تو اتاق مطالعه امون. چشمم افتاد به عکس دونفریمون. محمد قابش کرده بود. با هم توی عالی قاپو انداخته بودیم. احساس خطر کردم. از اینکه ممکنه دوباره گریه ام بگیره. زود خودم رو زدم زمین و پتو رو کشیدم رو سرم. چشمامو محکم رو هم فشار دادم بلکه زودتر خوابم ببره و هم اشکام نریزه. بالاخره خوابم برد. صبح که بلند شدم دیدم رو تختم. تو اتاق محمد. حرصم گرفت. از اینکه دستاش رو به من زده حرصم گرفت. از تصور این که فقط از روی هوس بغلم می کرد و من می بوسید حالم بهم می خورد. همه حرفای شب عروسی مازیار رو پس گرفتم. دست پاک و اینا ... خون خونم رو می خورد. از تصور این که شب رو باز هم کنارش خوابیدم. آخه ادم پست و عوضی به تو چه که من کجا می خوابم؟ سریع از رو تخت اومدم پایین و از اتاق زدم بیرون. پام رو کاملا بیرون نذاشته بودم که چشمم افتاد به پتو و بالشی که روی مبل جلوی تی وی بود. قلبم تیر کشید. محمد شب رو اونجا خوابیده بود. کنار من نخوابیده بود. زل زده بودم به مبل که در استدیو باز شد. با محمد چشم تو چشم شدم. خیلی رنجور به نظر می رسید و خیلی شکسته. سرش رو انداخت پایین. زیر لب سلامم داد و رفت سمت در. جوابش رو ندادم. همه ثوابش مال خودش. کیفی که براش عیدی خریده بودم دستش بود. کفشاشو پاش کرد و در رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن چرخید طرفم. بهم نگاه نمی کرد. زمین رو نگاه می کرد. محمد- همونطور که خواستی بهت دست نزدم ... با پتوت بلندت کردم ... خیالت راحت. رفت و در بست. اشک هام ریختن. عاشقش بودم. نمی تونستم انکار کنم. همه زندگیم بود. واقعا بود. من حق نداشتم اون رو به ناپاکی و عوضی بودن متهم کنم. اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس. من نفهمیدم چون خودم نمیتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره دیگه اصلا کاری به کارش نداشته باشم تا ناهید جوابشو بده و من برم. دیگه کاری به کارش ندارم. از اون روز به بعد جهنم واقعی رو با تمام وجودم لمس کردم. اردیبهشت هم تموم شد. من رسما یه مرده متحرک بودم. نه محمد با من حرف میزد نه من با اون. سرش به کار خودش بود. اهنگ می سخت. دوستاش می اومدن. مرتضی و شایان و علی و مازیار. من دیگه واقعا مرده بودم. هیچ حسی نداشتم. نه گرسنه ام میشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا می خوردم تا نمیرم فقط. ولی غذای محمد رو همیشه اماده می کردم. هیچ وقت هم نفهمیدم می خورد یا نه. چون اصلا دلم نمی خواست به چشمش دیده شم. صبح که پا میشدم میزدم بیرون ... می رفتم دانشگاه. عصر برمی گشتم. بقیه رو هم تو اتاق خودم بودم. اتاق سابقم. امتحانات میانترمم رو یکی بدتر از دیگری گند زده بودم. غم اونا هم به دلم اضافه شده بود. ولی هیچ دردی بدتراز این نبود که محمد دیگه کاری به کارم نداره درسته که ازش دلخور بودم ولی اگه می اومد سمتم ازم نه نمی شنید. چو